خواستگار سیگاری و خواستگار ملحد

بابای من هفته ای یه بار میره یه موسسه ای که یه جورایی بهشون مشاوره میده. این موسسه هر سال اربعین سه شب مراسم عزاداری برگزار میکنه. امسال منم دو شب همراه خانواده م رفتم. شب اول یه خانمی منو پسندید که بهم نمیخوردیم. شب بعدم یه خانمی اومد برای خانواده ی دوستش صحبت کرد. گذشت...

1-    فردای شب دوم یه خانمی زنگ زد که گفت شماره رو از معرف (خانم گ)گرفته. با یکم اطلاعات قرار شد بیان.  

یه خانواده ی سطح پایین، مادر و پدر دیپلمه، پدر تقریبا بازاری، خونه منطقه 4، خارج معماری خونده، قد بلند و لاغر، فقط 1 خواهر متاهل

راست راستش اینه که زیاد حال نکردم با این اطلاعات ناقص که بعضی هاش باب میلم نبود. ولی بخاطر رفتارهای جدید مامان و عوض کردن حال و هوای خانواده و البته امتحان کردن شانس خودم قبول کردم که بیان.

اومدن! با یه سبد گل! خانمه رو شناختم، شب اول موقعی که داشتم با خانم گ و دخترش صحبت میکردم یه لحظه اومد و زل زد بهم J پسرشم خوب بود. خوش قیافه و آروم و شیک. اما قضیه خیلی پیچیده شد...

رفتیم که صحبت کنیم، خوب شروع کردم این دفعه!!! (به نقل از خود خواستگارJ) گفتم چه انگیزه ای داشتی برای رفتن از ایران؟ شروع کرد از کودکی ش گفت. صادقانه و صریح! باورم نمیشد اصلا! گفت که تربیت دینی ش غلط بوده، گفت نمیتونسته با ائمه یا دین یا احکام یا هیات ارتباط برقرار کنه. اجبار بوده روش. مامانش هرشب براشون یه آیه میخونده. گفت که دین برای مادرش یه بحث احساسی بوده و سطحی. گفت که مدرسه چقدر اذیتشون میکرده. گفتم: نماز؟ گفت: نمیخوندم! از وقتی ایران بودم نمیخوندم. گفتم جبران میکنی؟ گفت نه نمیدونم قدره. گفتم مشروب؟ گفت همیشه متنفر بودم. گفتم خمس؟ گفت دوست دارم. پاپیچش شدم! گفت به مامانم اینا گفتم. مرجع تقلید داشت. داشت با یکی که آدم حسابیه و جامعه شناس ماننده و عرفانی نیست قرآن و تفسیرش رو میخونه! گفت چادر دوست نداره اما حجاب چرا! گفت

دوست نداره. یکی فقط به اسم علی که متاهله.

یادم بمونه میام بقیه ش رو می نویسم.

من که گفتم مامان اینا بگن نه! گفتم با حال و هوای ما جور در نمیاد. گفتم زیادی پسر خوبیه و لیاقتش رو نداریم. گفتن چرت میگی. گفتم مدل مذهبی بودنش با ما فرق داره شما دو روز دیگه میگین ملحده گفتن نمیگیم. گفتم سرگردونه من ده ساله تکلیفم با خودم معلومه. اون بیست ساله درگیره. گفتن میاد بین ما آروم میگیره. گفتم مامان باباش گفتن ببند دهنت رو. گفتم ساده زیستی ش گفتن عین خودته. خلاصه که ته تهش گفتم یه جلسه میذرم بیرون باهاش. شرط کردم دو روز دیگه گیر ندیدن به دین و ایمون این بدبخت ولی میدونم میدن  این مامان من تازگی ها دلش نمیاد خواستگار رد کنه. هول افتاده تو دلش من بمونم بی شوهر امروز تحلیل کرد که به دلیل اینک پسرها قبل سی ازدواج میکنن و من 27 سالمه زین پس سه جور خواستگار دارم. سن مناسبهایی که خارج بودن. سن مناسبهای بی پول و بی خانواده. همسنهایی که براشون مهم نیست دختر ازشون کوچیکتر نباشه. حالم از رفتارهای دیدش بهم میخوره. لزگی میره رو اعصابم اما فعلا دارم تحمل میکنم.

پ.ن. فردای روزی که اومدن طرفهای بعداز ظهر مامانش زنگ زد به موبایل مامانم ( انگار از دیشب که تلفن خونه رو کشیده بودم یادمون رفته بود وصلش کنیم.) اما مامان خواب بود و نرسید بهش. از شنبه که اومدن امشب پنجشنبه داره تموم میشه و دیگه زنگ نزد  نمیدونم واقعا چی به چی شد؟ شاید همون موقع هم زنگ زده عذر خواهی کنه؟! شاید اینکه مامانم گفت ما این هفته احتمالا نیستیم دیگه خواسته مزاحم نشه؟! یه نقطه امیدی هست چون پسره یکی دو بار درمورد برگزار شدن جلسه بعدی صحبت کرد. مثلا گفت بریم بیرون یا اینکه بعدا برات توضیح میدم. مامانشم که بعیده نپسندیده باشه ما رو... خدایا کی میشه این اعصاب خوردی ها و انتظار کشیدن ها و مبهم بودن های خواستگاری تموم شه بره پی کارش؟؟؟؟؟

 

2-    پس فردای شب دوم آقای مدیرعامل اون موسسه که خانمش و دخترش منو پسندیده بودن و از نظر خانوادگی خیلییییی مناسب هم هستیم تماس گرفت با بابا و یه جوری موضوع پسرش رو مطرح کرد. پسرش هم تو همون موسسه مشغول به کاره و بابا باهاش برخورد داشته. مشکل اول فاصله سنی مون بود. پسره حدود 10 ماه ازم کوچیکتر بود. کچل و قد کوتاه هم بود  اما خانوادگی خیلییی خوشگل بودن. خیلی هم خانواده ی با اصل و نسبی هم هستن که من بدون اینکه بدونم پسر دارن یا نه ارزوم بود باهاشون فامیل بشم. داشتم با این مسائل کنار می اومدم که بابام گفت یه بار و میز پسره یه پاکت سیگار دیده. به دلیل اینکه در حال کشیدن نبوده و پدرش هم مخالف سرسخت سیگاره قرار شد بابا از پسره بپرسه و اگه انکار کرد بابا شماره خونه رو بده که مادرها صحبت کنن. روزی که بابا جلسه داشت، پسره نبود اما بابا از همکارهاش پرسیده بود و فهمیده بود که بعععععله شازده سیگاری هستند. پدرشون هم میدونه ولی به روی خودش نمی اره. منم که خیلی خیلی خانواده شون رو میپسندم هی سعی کردم از زیر زبون برادر و مادر و پدرم بکشم که ترک میکنه خوب! ولی نگفتن  قرار شد که یه جوری بگیم نه و حسرت یه خانواده ی درست و حسابی بمونه رو دل من....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد