من 15_20 سال پیش به مدت دو_سه سال یک نفر رو دوست داشتم. قاطی دوست داشتنم ترس و خجالت و کمرویی شدید هم بود. هیچ کاری نمیکردم که بفهمه و بهم توجه کنه. حتی از حالت عادی م هم عادی تر شده بودم که اصلا تو ذهنش نیام. جذبه داشت. یادمه یک کفش شبیه کفشهایی که میپوشید خریده بودم و کلی از صداش کیف میکردم ولی اصلا جلوش نمیپوشیدم.( الان فکر میکنم اگر می پوشیدم اصلا توجهش جلب نمیشد.)
این روند گذشت تا رسیدیم به آخرین روزهایی که همو میدیدیم. دیدم دیگه نمیشه... شروع کردم و با سرعت زیاد بهش علاقه م رو نشون دادم. با چیزهایی که تو اون سن به ذهنم میرسید. براش تو صفحه های رنگی نامه و شعر مینوشتم و هر بار میدیدمش بهش میدادم و فرار میکردم. اولش شوکه شد بعد حس کردم خوشش می اومد یا باور نمیکرد، چشمهاش برق میزد ولی هیچی نمیگفت!
او از من جاافتاده تر بود، دنیا دیده تر بود، خجالتی هم نبود... اما یکبار هم باهام همکلام نشد، تشکر درست و حسابی نکرد، دو دقیقه برام وقت نذاشت ببینه تو دلم چه خبره؟ اینهمه وقت چرا سکوت کرده بودم؟ از چیش خوشم اومده؟ این آخر کاری چرا دارم علاقه م رو رو میکنم؟ چی ازش میخوام؟
دردم فقط یک چیز بود! ازش شماره میخواستم تا ارتباطمون قطع نشه! اون موقع موبایل نداشتیم و شنیده بودم شماره خونش رو به کسی نمیده! دلم نمیخواست بینمون فاصله بیفته هر چند اطمینان داشتم که هیچ وقت بهش زنگ نمیزنم اما دوست داشتم حداقل راه ارتباط برام باز باشه.
همه چی تموم شد.با یک خداحافظی مثل بقیه خداحافظی ها و بدون وجود هیچ راه ارتباطی برای آینده
یکبار رفتم دیدنش، همونجای قبلی. مهربون بود و تحویل گرفت اما بازم علاقه ای به ارتباطمون نشون نداد. چند دفعه هم اتفاقی دیدمش در حد سلام علیک.( یکبارش فقط یک سوال چرت ازش پرسیدم و فکر کرد و جواب داد.)
و گذشت... دانشگاه که قبول شدم چندبار اتفاقی دیدمش ولی خودم رو قایم کردم. دوست نداشتم بگم آخر و عاقبتم شد بدترین شهر کشور و بدترین دانشگاه!
دیگه ندیدمش تا پارسال که فهمیدم یکی از دوستهام شماره ش رو داره و اهل تلگرام هم هست. دلم لرزید! حس قبلی هنوز تو دلم بود، با کمی پررویی؛ میدونستم فراموشم نکرده و نامه هام رو داره. اما دوستم شماره ش رو بهم نداد. حق داشت. منم بودم نمیدادم. فقط عکس پروفایل تلگرامش رو برام فرستاد که نوشته بود:" خدااا"
تا اینکه به یک مراسمی دعوت شدم که اونم دعوت بود و میدونستم که میره ولی بخاطر اینکه بقیه حضار رو دوست نداشتم، نرفتم! به دوستم پیغام دادم که بهش بگه یک روز قرار بذاریم باهم بریم بیرون.
من رو یادش بود و قبول کرده بود. اما بازم خبری از راه ارتباط نبود.
اون روز همش منتظر بودم از یکی شماره من رو بگیره یا شماره ش رو بگه که بهم بدن. دوست داشتم اظهار دلتنگی کنه!
اون روز با دوستم چند تا عکس گرفته بود. دلم هری ریخت. صورتش ریخته بود، پیر و چروک شده بود. یه جوری شدم.
چند بار به دوستم گیر دادم که باهاش قرار بذاره. از خدام بود تنهایی ببینمش اما امکانش نبود. وقتی داشت قرارمون جور میشد دل تو دلم نبود. فکر میکردم اون که کم حرفه باید حرف جور کنم باید از خودم بگم و ازش بپرسم. باید خجالت رو کنار بذارم و با اعتماد بنفس و در کسوت دوست باهاش برخورد کنم. فکر میکردم دیر یبرم یا زود؟ پول قهوه اش رو چطوری حساب کنم؟ براش هدیه ببرم یا گل یا یک نامه پر احساس و اعتراف به همه چیز؟ .... اما یهو فکرم عوض شد.
کسی که با وجود اطلاع از درون من و خجالتم به حسم اعتنا نکرد، چه ارزشی برای ادامه ارتباط داره؟ من اون موقع میخواستمش! میخواستم پز بدم که کنارشم! میخواستم دنیاش رو کشف کنم اما راه نداد! نخواست! کمکم نکرد! حالا که از ذهنم پاک شده...حالا که یکی دیگه شده همه ی وجودم... حالا که برام جذابیت قبل رو نداره، حالا که عوض شده...حالا که عوض شدم... چه ارزشی داره دیدن و از نو شروع کردن؟ اون موقعی بهش نیاز داشتم پسم زد!
نخواستم! نرفتم! برنامه کنسل شد. هنوز قلبا دوستش دارم ولی زور غرورم میچربه. بذار یکم به رفتارم فکر کنه. فکر کنه چرا روز مراسم نیومدم، چرا باهاش قرار نذاشتم... شاید فهمید اشکال از کجاست... شاید فهمید نباید همیشه بهش اویزون بود و نازش رو کشید و التماس کرد...
سلاااااام به روی ماهتون!
خیلی وقته نبودم؟ بودمااا فقط یادداشتهام رو چرکنویس میکردم که کسی از آشناها نخونه.
جواب کامنتهاتونم الان میدم: هنوز ازدواج نکردم و ماجرای ازدواج برام خیلی پیچیده و سخت و نشدنی بنظر میرسه. شدیدا رفت و آمدهای خواستگاری روی اعصابم تاثیر میذاره و ناامید و افسرده م.
سال 97 برام سال بدی بود. میشه گفت اگه کسی که از ته قلبم دوستش داشتم برام وقت نمیذاشت و کمکم نمیکرد الان دیگه نمیتونستم بخندم. حتی از شما چه پنهان رفتم دکتر مغز و اعصاب بهم گفت افسرگی گرفتی و برام داروهای افسردگی نوشت.البته من نخوردم و الان بهترم.
از آخرین خواستگاری که بهمن 97 تموم شد و خیلی توش شکستم (یکی از خواستگارهای قدیمم برگشته بود و دوباره بعد از سه جلسه ول کرد و رفت...) تصمیم گرفتم 6 ماه تا یکسال کسی رو قبول نکنم. نمیدونید چقدر برام سخت شده شروع یک رابطه و چقدر غیرقابل تحمله وقتی کسی که براش وقت گذاشتی، باهاش همراهی کردی، عیبهاش رو ندید گرفتی یهو ولت کنه بره.... حق هرکسیه جواب منفی بده خودم هم با خیلی ها این کار رو کردم. اما الان طاقتش رو ندارم. انگاری هر کس میاد سعی میکنم طوری باشم که پسندیده بشم! اینقدر خاک بر سر شدم... بعد که طرف میره انگار که آب جوش ریخته باشن رو تنم گر میگرم از حرص و احساس تحقیر شدن میکنم.
داداشی بهم گفت خودت باش! گفت ادا در نیار که اگه رفت اعصابت له نشه! گفت حرفت رو بزن! خودت رو اونطوری که هستی معرفی کن! منم قبول کردم مثل قبل خود خودم باشم.
هفته پیش برادرزاده یکی از همکارهای مامانم اومد خونمون، شرایطشون خوب بود. وقتی هم اومدن من 60 درصد پسندیدمشون. اونها هم رفتارشون خوب بود. من هم خود خودم رو نشون دادم. رفتند و دیگه تماس نگرفتند...
راستش حالم خوب بود. از طرفی حرف داراشی درست در اومد که اگر پسره خوشش نیومده لااقل از خود واقعی م خوشش نیومده نه اون دختری که من براش ساختم و همه تلاشم رو کردم که پسندیده بشه. از طرف دیگه هم نپسندیدن اونها باعث شد وجدانم راحت باشه از اینکه با کسی که زیادم خوب نبود ادامه ندادم.
حالا هفته دیگه یک خواستگار دیگه میاد. این خواستگاریه که از همون بهمن ماه زنگ زدن یک مدت من ناز کردم یه مدتم مامان پسره مریض شد و خلاصه نشد همو ببینیم. شرایطش بد نیست و من تصمیم دارم دوباره نقش بازی کنم!
حق دارم چون وضع خونه حوب نیست! چون احساس میکنم مامان و بابا دیگه نمیتونن باهم ادامه بدن. چون میترسم از مریضی مامان! میخوام زودتر تکلیفم رو معلوم کنم و سروسامون بگیرم. میخوام این پسره یک دختر خانوم و بااعتمادبنفس و مومن ببینه! من اشتباه میکنم هرچی فکر میکنم بده رو اولش میگم مدیون طرف نشم! مثلا به م.ص.س گفتم ما با فامیل کم رابطه ایم و حس کردم خوشش نیومد! در صورتی که بعد از رابطه و علاقمند شدن و ... خیلی راحت کم رابطگی رو بعنوان یک مشخصه خانواده میپذیرفت.
میخوام عادی باشم بدون حرفهایی که توجه جلب بکنه.
یکی از مشکلاتم اینه که خواستگار میبینم انگار رفیقم رو دیدم. میزنم به درددل و فلسفه بافیهام رو تحویل طرف میدم! بسته به شرایط واسه کسی که منو نمیشناسه این برداشت پیش میاد که دختره با احساساتیه یا فکریه یا زیادی منطقیه یا سختگیره یا...
میخوام ادای یک خواستگاری عادی رو در بیارم. میخوام بیشتر گوش کنم و تو حرف زیاده روی نکنم.
دعام کنید...خسته م از 12 سال خواستگاری...
پ.ن.
خانم فتحی عزیز،
کامنت شما رو دیر دیدم.
امشب پست مربوط به شما رو پاک کردم.
ان شاالله عاقبت بخیر باشید...
سلااااام به روی ماه همتون
سال نو مبارک!
وارد سال 97 شدیم و من 28 سالگی م داره تموم میشه...
فعلا که بحران سی سالگی گریبانم رو نگرفته اتفاقا سال 96 برام اتفاق شغلی خوبی افتاد که تا حدی خیالم از آینده م راحته و در حال حاضر آرامش روحی عمیقی رو تجربه میکنم.
ازدواج هم نکردم و هنوز کاملا بر مجرد بودنم پابرجا هستم
تمام خواستگارهایی که در موردشون نوشتم پرونده شون بسته شده. همونطور که میدونید من چند تا خواستگاری که داشتم رو تایپ کردم اما اونقدر اتفاقات خاص بود که انتشار خاطره ش ممکنه من رو بشناسونه و برام خیلی بد تموم بشه.
در مورد ازدواج تنها نگرانی م بچه دار نشدن در سن بالاست وگرنه چنان نیازی در خودم احساس نمیکنم.در مورد ازدواج تنها نگرانی م بچه دار نشدن در سن بالاست وگرنه چنان نیازی در خودم احساس نمیکنم.
اواخر سال 96 در حالیکه خداخدا میکردم خواستگار به درد بخوری تماس نگیره تا بتونم با ذهن آروم وارد سال جدید بشم، یه خواستگار خوب پیدا شد.
خیلی دلم میخواست بگم بعد از عید بیان اما هم روم نشد به مامانم بگم هم اونها معطل میشدن و شایدم پشیمون.
تا حالا سه جلسه قبل از عید داشتیم و یک جلسه خانوادگی بعد از عید. جلسه ی پنجمی هم در کار هست که هنوز هماهنگ نشده
برام دعا کنید.
یه خواستگاری داشتم که خیلی شرایطشون خوب بود. (م.م) از خارج اومده بود و قصد موندن داشت. یکبار اومدن منزل و یه بارم رفتیم کافی شاپ یه هتل نشستیم و صحبت کردیم. نه اینکه خیلی تحفه باشه اما ازش بدم نیومده بود و خیلی به حساب خودم گذاشته بودم که زنش بشم. اما اونقدر سعی کردم جلب توجه کنم که پرید....
تا چند وقت زمانی که جمعه ها مزداتری مشکی میدیدم حالم بد میشد....
تا اینکه پارسال این موقع ها یه خواستگار دیگه برام اومد با همون شرایط و شاید یکمی بهتر! و با این تفاوت که اخلاق و رفتار و ظاهر و احساستش و خانواده ش رو خیلی پسندیدم.
وقتی به م.م فکر میکردم خیلی خوشحال بودم که یه آدم خیلی خیلی بهتر برام پیدا شد. انگار جائزه ی چند وقت تحمل رفتن اون رو گرفته بودم. انگار باید صبر میکردم تا بهترین نصیبم بشه و ناامید نباشم.
اما اون هم نشد....
خیلی غصه خوردم. تقصیر خودمم بود. نقش کسی رو بازی کردم که نبودم...
حالا بعد از یکسال یه خواستگاری با همون شرایط معرفی شده. حالا فقط در حد صحبت تلفنی مادرهاست و در واقع هیچ مرحله ای پیش نرفته ( البته عکس خودش وخانواده ش رو دیدم) حالا احساس میکنم این آدم جدید اومده تا جای قبلی رو برام پرکنه.
اومدم اینجا تا بنویسم تا یادم بمونه باید نگهش دارم...نباید بذارم تفاوت هامون بلد بشه. باید خودم رو آزاد نشون بدم. باید خانواده ی شهرستانی ش رو تحمل کنم. باید احساساتی نباشم و منطقی صحبت کنم. رفتارهای بچه گانه ممنوعه...
این جزو آخرین فرصتهاست.... باید به چنگ بیارمش
هردنبیل ها انسانهایی هستند که بدون هماهنگی میرن خونه ی فامیلهاشون. یا اگه بگن ناهار میآیم یا از صبحانه میرسن یا برای عصرونه.
هردنبیل کسیه که ندونه برای چه مجلسی چه لباسی بپوشه، کجا چی رو بگه، کجا بدون دعوت بره و ....
امان از خواستگارهای هردنبیل.... من اصلا درکشون نمیکنم! یعنی باید برن خواستگاری یه هردنبیل دیگه که مشکلی پیش نیاد!
مثلا شده یه خواستگاری گفته ساعت 4می آد، ساعت 4:40 اومده. این یعنی اعضای خانواده ی من که قراره تو جلسه نباشن باید 40 دقیقه بیشتر بیرون خونه بمونن. یعنی چایی یکساعت بیشتر رو گاز میمونه و میجوشه. یعنی شیرینی ها آب میشن میوه ها گرم و پلاسیده میشن. یعنی خودم میگندم تو لباسم.
مثلا شده یه خواستگاری گفته پنج نفره می آن بعد دو نفره اومدن. این یعنی ما تو خانواده ی خودمون وقت چند نفر رو گرفتیم که تو جلسه حاضر باشن در صورتی که همتاشون نیومده. یعنی ما کلییییی میوه و شیرینی اضافی تدارک دیدیم. یعنی صندلی اضافه اجاره کردیم و میز کوچیک سفارش دادیم واسه دو نفر مهمون.
مثلا شده یه خواستگاری بدون هماهنگی با بچه اومده. نمیتونید تصور کنید چقدر وحشتناکه... وقتی بچه به همه جای خونه سرک میکشه. می آد در اتاقی که ما داخلش داریم صحبت خصوصی میکنیم باز میکنه. وقتی دونه دونه شکلاتهای خفن خارجی رو از تو جعبه برمیداره، باز میکنه و نمیخوره.
مثلا شده یه خواستگاری بدون هماهنگی با زبون روزه اومه خواستگاری. این یعنی ما الکی کلی دویدیم و خرید کردیم و میوه ی خوب پیدا کردیم و شیرینی مرغوب گرفتیم. بعد وقتی من دارم اون سینی سنگین چایی رو تعارف میکنم یکی یکی میگن ما روزه ایم.
مثلا شده یه خواستگاری با یه جعبه ی کوچیک و خالی شیرینی اومده گفته واسه جلسه اوله دیگه. این یعنی ما علاف بودیم واسشون اونهمه تدارک دیدیم و لابد واسه جلسه اول چای بدون قند کافیه دیگه.
آقایون محترم!
توروخداااااا هردنبیل نباشید! لااقل واسه خواستگاری!
هماهنگ شده و رسمی و آنتایم و خوش تیپ برید خواستگاری!
به خدا اون بدبختی که میزبان شماست حداقل یه روز کامل جارو کرده و تی کشیده و خریدهو شسته و چیده و پوشیده و منتظر بوده....
نظر شما در مورد قضاوتهای جلسه ی اول خواستگاری چیه؟!
مثلا اینکه نگاه کنی بینی طرف مقابل چی پوشیده؟ سروقت می آد یا نه؟ یا چطوری پذیرایی میکنن یا چی میارن یا نو کتابخونه شون چه کتابهایی دارن یا مثلا عکس کی رو دیوار خونشونه؟!
بنظر من این موارد هرچند جزییاته ولی میتونه خیلی از کلیات رو روشن کنه!
من دیشب خواستگار داشتم! موقع قرار گذاشتن مادرش به مادرم گفته بود بین ساعت 4 تا 5 می آییم! مامان منم گفته بود که یه ساعت مشخص بگین ما خیلی سختمونه منتظر باشیم. ( البته غیراز انتظار (مثلا من با کلی لباس جینگولی یکساعت قبل از تشریف فرمایی باید حاضر باشم یا چایی رو یک ربع قبل از ساعتی که بیان باید دم کنیم و اینااااا ... خیلی مسائل دیگه هم هست! مثلا من به برادرم یا پدرم میگم 4 می آن نهایتا تا 6 میمونن. وقتی اینقدر بازه ی زمانی زیاده، بابای بیچاره ی من کلی معطل میشه. یا مثلا خود من و مامانم مگه علاف حضراتیم؟ خوب اون تایم 4 تا 5 کلا آدم همش منتظره و به کاری نمیتونه برسه که! خلاصه اینکه خیلی خودخواهیه اونم مثل این خواستگار که کلا خونشون 1 چهارراه از خونمون فاصله داره! یعنی کلا 10 دقیقه از خونشون تا خونه ی ما راهه. ) خلاصه که با مخالف به جای مامان قرار شد دقیقا ساعت 5. ساعت شد 5 و 10 دقیقه که خانومه زنگ زد و گفت ببخشید ما از یه مسیری اومدیم که ترافیکه! (البته همینجا تشکر میکنم که تماس گرفت. چون مورد داشتیم یه خواستگاری 45 دقیقه دیر اومد و ما فکر کردیم دیگه نمیان) خلاصه که آخرش این خانواده ی محترم زهرشون رو ریختن و نیم ساعتی ما رو معطل کردن.
از نظر من این نشون میده طرف مقابل هیچ ارزشی برای وقت ما قائل نمیشه، فقط خودش و مشکلاتش رو میبینه... اونم تو جلسه ی اول ( یعنی وای به حال وقتی باهات صمیمی بشن)
همین خانواده ی نسبتا محترم می دونید چی آوردن؟! یک کیلو شیرینی تر! زیر 20 هزار تومن میشه فکر کنم! یعنی منِ مجردِ بدونِ درآمد خونه ی نزدیکترین دوست یا فامیلم روم نمیشه اون جعبه رو ببرم! واسه ی خونه ی خودمون هم دوبرابر میخرم.... نکته ی اول اینکه: من برام مهم نیست. بنظرم با این کار فقط ارزش خودشون رو میارن پایین! بالاخره شاید یه روزی این دختر عروستون شد خوب!
نکته ی دوم اینکه واقعا خجالت کشدن وقتی پذیرایی ما رو دیدن! البته ما هم پذیرایی خاصی نکرده بودیم مثل همیشه میوه و شیرینی و شکلات و آجیل. فقط یه لیوان چایی خوردن و یه دونه خیار!
نکته ی سوم اینکه خانواده ی نداری نبودن! کاملاً در سطح خودمون یا کمی بالاتر حتی! خود پسره هم کار دولتی داشت هم بازاری! نصف یه مغازه به نامش بود و پدر نداری هم نداشت. و از نظر من جز بی شعوری یا خساست نمیتونه دلیل این کارشون باشه.
نکته ی چهارم هم مربوط به جمله ی طلایی مادرش میشه که در جواب تشکر مادر من از شیرینی مزخرفشون گفت: "ببخشید دیگه برای جلسه ی اول......" فکر کنم منظورش این بود که توروخدا مارو دفعه ی دیگه راه بدین میگیم یکم بیشتر شیرینی بریزه تو جعبه
سلام به همه!
در این لحظه شما خواننده ی وبلاگ یک کارشناس ارشد هستید!
بعله! از پایان نامه ارشدم دفاع کردم و حالا آزاااااد آزاااااادم! حالا با آمادگی کامل میخوام از عید امسالم لذت ببرم! کاش بشه.......
از سه سال و نیم پیش که تصمیم گرفتم رشته ی ارشدم رو عوض کنم روزهای خوبی رو گذروندم. میخواستم برم یه شهر دور یه دانشگاه خیلی بد تو رشته ی خودم ارشد بگیرم! بابا گفت بیا برو این پردیسها ثبت نام کن! رفتم دفترچه پردیس البرز دانشگاه تهران رو خوندم و تنها رشته ی نزدیک به علایق خودم رو دیدم. بعدم گفتم اگه قراره این رشته ی مزخرف رو بخونم خب میرم کنکور می دم و دانشگاه ارزونتر میرم. در عرض دو هفته به یه موسسه اعتماد کردم و تقریبا به خوبی و خوشی بهترین دانشگاه قبول شدم!
حالا شما دارین نوشته های دختری رو میخونید که تو کل دبیرستان، آخرین نفر کلاس سی نفره شون بود و حالا رتبه ی اول رشته ی ارشدش تو بهترین دانشگاه ایرانه!!!
این مساله فقط برای ثابت کردن خودم خوبه وگرنه با این اوضاع داغون مملکت هیچ شغلی انتظار رتبه ی یک ارشد دانشگاه تهران رو نمیکشه. میخوام برم تو یه کار بی ربط و این موضوع با همه ی غم انگیزی ش واسه خودم ناراحت کننده نیست. همین که یه شغلی وجود داره که بهم اعتماد بنفس بده برام کافیه.....
سلام به دوستان وبلاگی خوبم!
ممنون از نظراتتون و راهنمایی هاتون و فحش و فضیحت هایی که گاهی برام مینویسید...
یه نکته در مورد بحث ظاهر تو خواستگاری ها بگم....
بنظرمن خیلی اهمیت داره اینکه دو طرف برای هم زیبا یا جذاب باشن. یعنی اگه اینطوری نباشه اصلا بهتره ازدواج نکنن. اما این مساله یه حدی هم داره. اینکه بخوای اول کاری مامانت رو بفرستی اندام دختر رو محک بزنه خیلی کار کثیفی به نظر میرسه. یعنی داری رسما به دختره میگی اول جسمت مهمه بعد اخلاقت و شعورت. بنظر من همون حدی که اجازه داری ببینی ( حالا با هر پوششی که دخترخانم داره) کافیه. صورت معلومه، قد هم معلومه، چاقی و لاغری هم در یه حدی معلومه! حالا میخوای مادرت رو بفرستی در مورد برجستگیهای دخترخانم برات خبر بیاره بعدم لابد بشینه واست اندامش رو توصیف کنه؟ ( الان که دارم مینویسم از تصورش چندشم میشه) بنظر من حتی اگه یه نفر خیلی رو این چیزهای حساسه، این جلسه ی زنونه باید تو جلسات سوم- چهارم خواستگاری انجام بشه. دخترخانم هم لطف کنه و حق بده و همکاری کنه.
خواستگار محترم!
من شخصا هزار بار تن به این جلسه اول تحقیرآمیز دادم. تو این ده سال چند بار چیتان پیتان کرده باشم برای خانواده هایی که پاشون رو از در گذاشتن داخل فهمیدم مناسب ما نیستن خوبه؟ چند روز وقت گذاشته باشم واسه خواستگارهایی که مادر رو فرستادن و یه جلسه وقت ما رو گرفتن و جلسه ی بعد اومدن و اونقدر کریه یا گنده بودن که نتونستم نگاهشون کنم خوبه؟ انصاف خوب چیزیه. هم اینکه شما میای تو خونه ی دختر، خونه و دکوراسیون و کتاب خانه و تزیینات و اتاق دختر و ... رو میبینی کلیییی تو شناخت جلویی! من تو این ده سال حتی خونه ی یه خواستگار هم نرفتم! ( فقط یه بار مامان و بابام رفتند.) پس به اندازه ی کافی برای شناخت جلو هستی، این یه مورد رو بنداز عقب که ارزشت برای خانواده ی دختر بالا بره. بعدم اینکه اگه بحث اندام دختره، بدون که خانمها اگه بعد از ازدواج تغییر نکنن صد در صد بعد از زایمان تغییر میکنن و این حساسیت شما تا یه حدی مسخره ست.
دلم پره! امروز فهمیدم که تو جلسه ی پارسال معلمها بحث سر چاقی و لاغری من بوده!!! معلم عربی برام تعریف کرده که پارسال کلی به معلم ادبیات راهنمایی ( که بدون دعوت برای دید زدن من تشریف آورده بودن منزلمون) توضیح داده که لباس من یقه ش طوری بوده که چاق نشونم میداده. می خوام بالا بیارم رو این حرفها و رو این آدمها. بحث الانم نیست. از همون ده سال پیش که لاغر مردنی بودم تا همین الان که 4-5 کیلو اضافه کردم حالم همینه. الان خواستگارهای من بالای 30 سالن! مردهای بزرگ! شک ندارم با مردی ازدواج نخواهم کرد که جلسه اول مادرش رو فرستاده باشه واسه گرفتن آمار سایز من! چه لاغر باشم چه چاق! چه لاغر بخواد چه چاق! چه لاغر باشه چه چاق!
سلام به روی ماهتون
امشب خانواده ی م.ح.ع.م مهمان ما بودن.
مادر خانواده پزشک بود. خود داماد هم دکترای برق داشت و هیات علمی دانشگاه بود. پدر خانواده هم کار ازاد و منزلشون خیابان جردن.از لحاظ مذهبی و تعدا اعضای خانواده و سن و دغدغه ها هم در تماس تلفنی با هم تناسب داشتیم و به عنوان یه کیس خیلی خوب قبول کردیم که بیان. (البته به جز قد که متوسط بود و من بلند دوست دارم.)
این خانواده برای جلسه ی اول درخواست دیدار خانوادگی داشتند (ما معملا جلسات اول تا سوم مادر و پسر رو میبینیم اگه جریان جدی شد پدرها وارد عمل میشن) در خواست عجیب تر این بود که خانمه میخواست نیم ساعت زودتر بیاد منو بدون حجاب ببینه. ( که خوب خیلی ضایع بود که باباها و پسره نیم ساعت علاف بشن بعد بیان داخل) خلاصعه ما موافقت کردیم و ساعت 19:30 امروز اومدن. تا وقتی مجلس زنونه بود همه چیز خوب بود. من رفتم لباس عوض کنم که پسره و باباش اومدن داخل خونه.ولی پسره گل رو جا گذاشته بود داخل ماشین. رفت و گل رو آورد.
پسر چلمنگی بود. نحیف و بدون دونستن آداب اجتماعی
خیلی بامزه بود خیلییییی خوب میخوردن.... یعنی پدر آجیل رو درآوردن
مادره خیلی مستبد بود و حسابی از دست شوهر و پسرش حرص میخورد.
پیشنهاد حرف زدن دو نفره رو هم دادن که ما همونطور که قبلا توافق کرده بودیم، قبول نکردیم خورد تو حالشون.
نتایج اخلاقی این جلسه:
1- خیلی رو پسرهای باهوش دقت کنید. اینا یا تک بعدی ان یا بی عرضه
2- خانواده هایی که جلسه اول با پدر میان یا پدر خیلی تو خانواده مسلطه یا میاد یه عیب پسرش که احتمالا بی اعتماد به نفسی، خجالت، بی عرضگی و ... ست رو پوشش بده
3- درباره ی خانواده هایی که درخواستهاشون طبق میلتون نیست. اگر پذیرفتید یه بار هم نپذیرید. اینطوری فکر نمیکنن هر جور دوست دارن میتونن رفتار کنن و در واقع شما خانواده ی عروس هستید و مدیریت داستان با شماست!
4- بی ادبی نشه ولی ادمهایی که خصلت کاسبکارانه دارن و همه چی رو با پول میسنجن خیلی برای ازدواج غیرقابل اعتمادن
نمیدونم چرا نمیتونم متن طولانی بذارم تو بلاگ اسکای؟!بیشتر متن رو خود به خود حذف میکنه.
هر وقت درست شد پست جلسه آخر ع ش م و تموم شدن داستان رو میذارم....
الان فقط اومدم یه چیزی بگم و برم!
آخرین خواستگاری که امیدوار بودم به ازدواج ختم بشه هم نشد!
تو رفتی و به همه بی تو گفته ام: خوبم!
که پیشِ چشمِ جماعت، تقیّه باید کرد
اما من یه روحیه ی قوی دارم و به بررسی کردن و سروکله زدن با خواستگارها ادامه میدم تا بمیرم
بین چند تا خواستگاری که تو این مدت تو نوبت بودن یکی رو انتخاب کردم که جمعه میاد. این یه خورده زیادی مذهبی ه و میترسم باهاش دعوام بشه البته یه جلسه ی عمومی خانوادگیه و احتمالا حرف نمیزنیم که دعوامون بشه
یکی که 6 ماه ازم بزرگتره هم قراره یکشنبه بیاد که واقعا نمیخوامش ولی احساس میکنم باید اینقدر رفت و آمد باشه که حال و هوای خانواده و خودم خوب باشه
این روزها دارم 3 تا کار رو با انگیزه انجام میدم:
1- رژیم و ورزش
2- پایان نامه
3- خواستگاری
تا ببینیم هر کدوم کی نتیجه میده....