شغل

از وقتی یکم دستم راه افتاد از وقتی م. ع بهم گفت میتونم تو موسسه مشغول شم حس کردم چقدر دوست دارم این اتفاق بیفته...مخصوصا وقتی الف.م رفت و تو موسسه همه کاره شد و درآمد خوبی داشت دلم خیلی بیشتر میخواست کار کنم.

بعد از کنکور ارشد امسال همش منتظر بودم خبری بشه اما نشد که نشد. حتی یکبار س.ب زنگ زد و گفتم: ای خدااااا جور شد! اما اصلا ربطی نداشت...دعوتم کرد واسه همایش  تو دانشگاه میدیدمش حتی یه درس دو واحدی هم باهم همکلاس هستیم اما هیچوقت نخواستم  بهش چیزی بگم... حتی حرف هم نمیزنم باهاش! یکبار رزومه فرستادم برای یه موسسه دیگه که بهم زنگ زدن اما دنبال سابقه بودن که من نداشتم. از س.ب شماره ی پ.م رو گرفتم و دادم به موسسه. دیگه هم نمیدونم چی شد!س.ب گفت چرا خودت نمیری؟ و من که کاملا برای جواب این سوال اماده بودم گفتم:" شاید برم اما اگه کنار یه آدم باتجربه باشم بهتره...بچه های مردم چه گناهی کردن؟" 

شنبه سر کلاس یک دقیقه با سواد و قدرت صحبت کردم...شاید خودم رو بهش نشون دادم...علمم رو؛ اعتماد بنفسم رو..

امروز ساعت 12 از خواب بیدار شدم و گوشیم رو روشن کردم دیدم زنگ زده! با موبایل خودش! 

منم بهش زنگ نمیزنم...میترسم کار مهمی نباشه، پررو شه، برام زحمت بی مزد داشته باشه

الانم خوب میدونم نهایت کاری که داره اینه که شیتای پارسالم رو ببرم برای بچه هاش...

( البته این کار رو میکنمااااا)

فقط خواستم بگم اوضاع فکریم چطوری که اگه پیشنهاد خوبی در کار بود یادم بمونه