هویجوری


 

از وقتی سریال های قدیمی رو پخش می کنند انگیزه م واسه دیدن سریالهای جدید پایین اومده. دیگه کلاه پهلوی رو هم نمی بینم. البته دلیلش فقط این نیست. کلا کار سبکیه. فقط پولای سازمان رو می گیرن و کلی وقت می ذارن آخرم یه چیزی تحویل مردم می دن که فقط خودشون ازش تعریف می کنن! به نظرم از کل این فیلم فقط طراحی لباساشون قابل تحسینه. اول داستان " بلانش " راوی بود! بعدم فراموش شد! مردای ایران هم که حسابی هیزن! میرزا رضا هم که قربونش برم... نوستراداموسیه واسه خودش... همه چیز دان... از گذشته گرفته تا آینده. بابایی هم که بعضی قسمتهاشو می بینه ،گاهی ازش ایراد تاریخی می گیره.

به هر حال فیلمایی مثل دکتر قریب و وضعیت سفید بی ادعا رو بیشتر ترجیح می دم.

و مساله ی دیگه این که: نمیدونم بعضی از این خانم های بازیگر سینما – حالا هرچقدر هم بی بند و بار- چطور به کارگردانا اجازه میدن قیافه هاشونو این شکلی کنند؟؟ این مصداق همون استفاده ی ابزاری از زنان برای فروش فیلم نیست؟ چطور اینقدر سطح خودشونو پایین می آرن؟ اندازه ی یه عروس آرایش رو صورتشون هست    .

 

 چهار سال پیش با یک عده ای از فامیل رفتیم شمال. یه ویلای کوچیک بود که به ما – 6 تا خانوم- یک اتاق رسید. داشتم دنبال مایع لنزم می گشتم که قوطی کرم پودر بروجوآم  افتاد بیرون و سه تا دخترای هم سن و سالم که کنارم بودن بدون لحظه ای فکر هم صدا گفتن: " چه جلف!"

داغونم کردند! اینهمه قضاوت عجولانه؟! آخه دیدین که بزنم به صورتم؟ فرضم که زدم... هفت رنگ آرایش که نکرده بودم! یه رنگی بود مثل رنگ ضد آفتابای خودتون! بعدم اصلا هفت رنگ آرایش کردم... به کسی چه؟

عید غدیر بله برون یکیشون بود. رفتم تو اتاق. باهم یه عطر خوشبو انتخاب کردیم. داشتم می اومدم بیرون که گفت فقط یکم بی رنگ و روم! محل ندادم و اومدم بیرون! بعد که اومد بین مهمونا دیدم کرم پودر که هیچی ... یه رژ لبی هم زده بود.

من قضاوت نمی کنم که کارش درست بود یا نه... به منم ربطی نداره. اما وقتی خواستیم به یه نفر بگیم جلف تا چند سال بعدمون رو مرور کنیم. چون اگه همون کار رو مرتکب شیم باید انتظار خیلی بدتر از اون حرف رو داشته باشیم....

 

  یکی به من بگه ارزش زندگی زناشویی به چیه؟ یعنی اگه قبل از ازدواج از چی مطمین بشیم آینده مون تضمین می شه ؟ بعد اینهمه مطالعه دچار یاس فلسفی شدم. گاهی اون قدر تردید دارم که فکر نمی کنم هرگز به کسی " بعله" بدم! و دقیقا وقتایی که این حال غریب بهم دست می ده باید یک لیست خواستگار پشت در مونده رو بررسی کنم!

 

نی نی دخترآی فامیلمون تو این یه ماهه به دنیا می آن! به یکی شون ایمیل زدم ( صمیمیتو درک می کنید؟!) که ان شاالله این ماه آخرم زود بگذره و دخترت زیاد مامانش و منتظر نذاره! گفت نه من عجله ای ندارم همین جوری خوبه! همین طوری که تو دلمه کلی باهاش حال می کنم! ایشالا نوبت خودت بشه ببینی باردار بودن چه حس قشنگی داره!

و این آدم همونیه که وقتی دو سه ماهه بود ازش پرسیدم چه حسی داری؟

 نه گذاشت- نه برداشت گفت: حس تهوع!

من که نه از بچه خوشم می آد نه از بارداری و زایمان و ...

  

دیروز روز مهندس بود و برخلاف پارسال برام کلی اس ام اس تبریک اومد! مهندس بیکار بودن تبریک گفتن هم داره وقعاً!

 

 رفتیم دانشگاه... چهارتایی... با همون ماشین...حتی با همون لباسا...

خیلی دلم تنگ روزای دانشگاه بود. اما فهمیدم زیاد هم حسرت خوردن نداره. مثل همون روزا بود... اخلاقامون، تیکه انداختنامون، اختلافات اعتقادی و سیاسیمون، زورگویی و دروغگویی هامون... همه چی همون بود... خوب شد اون روزا گذشت! بیشتر هم دیگر رو تحمل می کردیم تا اینکه از بودن در کنار هم لذت ببریم.

البته تجربه ی خوبی بود. اینکه شب و روز با ادمایی بودیم که نمی فهمیدیمشون. و تمرین اینکه با آدمهایی که شبیه خودمون نیستن چطور برخورد کنیم. اما کافیه و خلاصه که: گر هوسم بود بسم بود!

( واسه مدرک رفته بودیم و بعد از کلی بالا پایی رفتن تا 4 بعد از ظهر کارمون انجام نشد و باید دوباره بریم...6 ماه بعدم حاضر میشه.)



امروز دوستم م.ح.ع اومد دم خونه و بردمش ولگردی... یکی دو ساعت مونده بود بیاد بهم خبر داد و منم با اینکه باید می رفتم مدرسه داداش کوچیکه دنبالش( که از مشهد اومده بود) اما هماهنگ کردم و مشکلی پیش نیومد. خوشم میاد با جاهای جدید بالا شهر آشناش کنم. اول بردمش مزون که شو گذاشته بودن. بعدم رفتیم پاساژ مروارید و حسابی چیزای جدید دید! و البته چندتا سوتی داد! نماز نخونده بود و تو پاساژ رفت دستشویی که وضو بگیره. بعد 5 دقیقه اومد صدام زد که چطوری شیر آبش باز میشه؟! گفتم دستتو بگیر زیرش خودش باز می شه. گفت نشد! گفتم پس پدالیه. خندید و گفت مگه دوچرخه است؟ گفتم: دلبندم زیر پات یه پداله پاتو بذار روش آب باز میشه. زیر لب گفت: چه چیزا و رفت...پیش خودمون باشه که حسابی هم استعداد فراگیری چیزای جدید رو داره و از اون آدماییه که آب ندیده ولی شناگر ماهریه! منم از اینکه بکشمش بالا لذت می برم. شاید شوهرش در آینده باهام دشمن شه ولی من وظیفه ی خودم می دونم به دوستم کمک کنم تا از بقیه سر باشه.

تو مزون عطری که مامان ح.الف آورده بودو دیدم 77 هزار تومان! حتما اون موقع 50 تومن بوده...!


یه روزی تو دلم به یه آدمی که دو سه بار بیشتر ندیده بودمش اما به نظرم بسیار فعال و موفق می اومد قول دادم در مورد یه مطلبی تحقیق کنم. اون موقع چند تا کتاب از کتابخونه گرفتم و حس کردم مناسب سنم نیست! اما الان به فکرش افتادم. اما انگار تو ایران زیاد نمیشه دنبالش گشت. فقط تونستم چند تا کلمه کلیدی ش رو با فیلترشکن سرچ کنم که اطلاعاتی بهم نداد. باید معادل همون کلمات تو زبانهای دیگه رو پیدا کنم و یه فیلتر شکن قوی جور کنم که متاسفانه وقت و حوصله ندارم. لحظه ای که بین اونهمه آدم با من که غریبه بودم گرم گرفت حس کردم از ته قلب دوستش دارم. اما دیگه نشد تو کلاساش شرکت کنم. غریبه بودن خیلی عذابم می داد....

 

دارم واسه آزاد درس می خونم. اما امیدوارم واسه فراگیر به راحتی مهمان بدن .بازم دست به دامن خدا میشم....

میخوام از مهر برم دانشگاه و در کنارش یه کار دانشجویی که اصلا دوسش ندارم شروع کنم. مهم حقوقشه و استقلال و نزدیکی مسیر و آدمهای خوب...

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد