ع-م ۶

 

 دیشب خواستگار محترم  تنها اومد. بابا و مامان و داداشی رفتد جلو...منم بد نبود برم ولی حقیقتش اینه که نخواستم واسه یه جلسه مسخره لباس حروم کنم!!! حرف زدن بیشتر پولی مالی. نتیجه اینکه خونه نداره...میتونه بخره ولی میخواد پولشو بذاره تو کار! کاری که نه درسشو خونده نه تجربه ای توش داره!! خلاصه اینکه ریسکه دیگه...شاید بعد دوسال میلیونر شد شایدم منو نشوند به خاک سیاه!!  فکر کنم از نظر خرید و تالار و عروسی و اینا بتونن راضی م کنن! اما اینده ای واسم وجود نداره از نظر اقتصادی خیلی وضع رو هوایی داره!

 جدا از بحث مالی الان نظر بابا روش بهتره نسبت به جلسه قبل. آرامش- اعتماد بنفس- احترام و منطقی که تو وجودش هست بابا رو به این نتیجه رسوند که می تونیم بیشر ادامه بدیم.

 اما مامانم اضطراب پیدا کرده. میگه بهتر از اینم واست هست و هنوز سنی نداری و اینا... اما من زیر بار این حرف نمی رم. اول اینکه سن کمی هم ندارم. دوستام الان بچه دار هم شدن و نمی خوام بیفتم به وضع بعضی از اینایی که تو سن 28 سالگی با کلی کمالات با یه اعتماد بنفس پایین و تکلیفی که معلوم نشده غصه ی بی خواستگاری شون رو بخورن و حسرت گذشته رو...حسرت مواردی که رد کردن و الان زن و بچه و زندگی عالی ای دارن. دوست دارم زودتر سرو سامون بگیرم. دوست دارم با شوهرم جوونی کنم. وقت داشته باشم واسه باردار شدن...آمادگیشو پیدا کنم... خانم خونه م باشم...

و نمی تونم به امید خواستگاری که خواهد آمد این سالهای طلایی زندگیمو هدر بدم و مدام تو ذهنم به اینکه چرا نمی اد فکر کنم. من با همسرم آینده ای می سازم که می خوام نه اینکه صبر کنم کسی بیاد که آینده ش رو ساخته و می خواد منو عضوی از اون آینده کنه.

مامان میگه انتظار داشته تحصیلکرده تر بود- قبول دارم همه خواستگارام تحصیلکرده تر بودن و این مساله صرفا خوبه اما چقدر برای من تحقیر آمیز میشه؟!

مامان میگه می تونست قشنگ تر باشه- خوب این انتظاریه که همه تو ازدواج من دارن! اما این موضوع فقط به خودم مربوطه! (البته منم زیاد نمی پسندمش اما لااقل قدش بلنده و به گفته ی دوستام ادم عادت میکنه...ایشالا بچه م هم به خونواده ی خودمون بره !)

 مامانش 5 شنبه زنگ زد و مامانم گفت که بیاد بابا باهاش صحبت کنه. اونم گفت اگه میشه فردا بیاد که به محرم نخوره!!!

من نمی فهمم... یعنی چی مثلا؟! چی به محرم نخوره؟ عروسی؟! آخه این آدما یه وقتا یه حرفایی می زنن آدم هرچی فکر میکنه بیشتر گیج میشه...خوب بخوره...حالا خورد به محرم... چی شد؟! زندگی تعطیل شد؟ خیلی ساده انگاری هم کنیم یه هفته مونده به محرم ...حداقل یه بار ما باید بریم خونشون یه بارم بریم آزمایش یه بارم بله برون بگیریم...میشه؟!

با این حرف مزخرفش که البته بار دومه... اون دفعه هم گفت به دهه اول ذیحجه نخوره!!! مامان استرس گرفته که البته فکر کنم توجیه شدن که ما حالاحالاها بعله بگو نیستیم.

البته مامی خودمم همین طوره! هروقت می خواد با خواستگار قرار بذاره می گه یه ساعتی که به اذان نخوره! حالا بخوره! یه ساعتم بعد اذان بمونن....یعنی ما اینقدر معتقدیم به نماز اول وقت؟! اگرم می خوایم به شب نخوره و زود برن چرا نمی گیم به شب نخوره؟ این ادای ادمای خفن مذهبی و خفن منظبط حالم رو بهم میزنه.

مامان و بابا میگن یه خونه بندازه پشت قباله ت. جاشم گذاشته ولی من میگم ازارش ندیم. اون وقت تا اخر عمرم میگه تو نذاشتی پیشرفت کنم. حالا که موقعیتشو داره بذاریم شانسشو امتحان گنه. گفته که بعد دو تا پروژه می خره.... تصمیم دارم بهش اعتماد کنم!(مراحل خر شدنم رو می تونید پیگیری کنید...)

راستی پایان نامه م رو دفاع کردم. نفر دوم بودم و گوش تا گجوش دانشجو و استاد نشسته بود. منم با یه اعتماد بنفس که نفهمیدم از کجا اومد کارمو توضیح دادم. البته زیاد جالب نبود و سوالا رم نصفه نیمه جواب دادم ولی باز از خودمم نصف اینم انتظار نداشتم. البته فکر کنم تو رودرواسی با استاد قرار گرفتم. امیدی که بهمون داشت کمکی که قول داد بهمون بکنه. نخواستم  زحمات بی درغش بی جواب بمونه. بعدم اس ام اسی ازش تشکر کردم. نمره م هم 17/75 شد که به همه میگم 18!

و تمام!

حالا یه خانوم مهندس واقعی هستم!

تو نظر سنجی یه مجله شرکت کرده بودم و برنده شدم! یکسال اشتراک رایگان!! 4تاس که اولیش اومد. همون مجله ای که می خواستم متنامو براش بفرستم( هنوز نفرستادم)

بابای دوستم الف-م دیروز تحویل سکته کرد بنده خدا 53 سالش بود . سالم سالم! تازه چکاپ شده بود و همه چیزش اوکی اوکی بود.

اتفاقیه که کم کم ما هم باید آمادگیشو داشته باشیم... حالا که مامان باباهامون پا به سن گذاشتن...چه غمگین...

و درس... همه ی تلاشمو میکنم که فراگیر قبول شم حتی اگه از آسمون سنگ بیاد!

دلایلم:

1-      امتحان عملی نداره

2-      امتحانش زبان نداره

3-      امتحانش تستیه و نمره منفی نداره

4-      اگه قبول شم میشم ترم دو

5-      منابعش هرچند که سخته اما محدوده

اگه اومدید اینجا خیلی به دعاتون محتاجم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد