اتمام حجت


استراحت بس است...

از امروز فقط یک هفته فرصت داری...

خودت را ثابت کن!

می دانم می توانی...


بعد نوشت:


آمد! 

همان روز آمد!

با یک جمله!

جمله ای که دلم را لرزاند و عاشق ترم کرد...


دلم گرم خداوندی است

که با دستان من گندم برای یاکریم خانه می ریزد

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که می خواند مرا با آنکه می داند گنهکارم

دلم گرم است و می دانم بدون لطف او تنهای تنهایم.

برایت من " خدا " را آرزو دارم!



به یادم بود و همین برای قلب کوچکم کافی است...



چند شعر زیبا


چه شبها که تو بارون بهاری

نشستی اسممو تکرار کردی

چقدر با اون صدای گرم و معصوم

نماز صبح منو بیدار کردی

تو این دنیای اغلب تلخ و دلگیر

چقدر خوبه که با هم بد نبودیم

تصور کن چه آغاز بدی بود

اگه ماه عسل مشهد نبودیم

تو انگشتر فیروزه و باز

قنوت ساده و راز و نیازت

من و سنگینی یه بغض مسموم

من و بوییدن چادر نمازت

زمستون میشه دنیام تو نباشی

زمستون گفتمو دستام یخ کرد

ببخش از اینکه گاهی دیر کردم

ببخش از اینکه گاهی شام یخ کرد

هنوز حرف نگفته خیلی مونده

هنوز شعر نخونده خیلی دارم

تو این گنجشکای معصومُ بشمار

منم می رم 2 تا چایی بیارم

 

و:

 

خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

 

شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....

 

نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...

در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...

 

توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

"Your hair is black, Your eyes are blue"

 

« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»

 

یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...

 

س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمــــان حالش گرفته بود

 

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو

 

بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»

 

 

از: حامد عسکری



 

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

از: مهدی فرجی

 

 

 

 

تلفن-مجله


هر روز زنگ می زدم  موسسه واسه کلاس آمادگی کار! اما برنمی داشتند. دیروز عصر فکر کردم شاید باشن و تلفن رو برداشتم آوردم تو اتاق و زنگ زدم! برق از سرم پرید! 40 ساعت، 670 تومن! همین طوری که گیج می خوردم تلفن رو بردم بذارم که سرجاش و یکهو.... بعله! خانوم مهندس پریز برق و تلفن رو اشتباه کرد و بوووووم... تلفن سوخت!

به روی خودم نیاوردم. گفتم می ندازم تقصیر یکی دیگه اما اوضاع طوری پیش رفت که تابلو بود دیگه! مامان خیلی زود فهمید! خودم مجبور شدم با دستای خودم زنگ بزنم 17! خیلی حیثیتی بود! یکدفعه یاد روزی افتادم که رفتیم خرید تلویزیون!

قضیه بر می گرده به 14-15 سال پیش که بابا از مکه یه تلفن بی سیم پاناسونیک آورد. اون موقع ها زیاد مد نبود و ما کلی باهاش سرگرم بودیم! اما یک روز که ما خونه نبودیم داداشی ها دعواشون می شه و یکی می خواسته زنگ بزنه به مامان و اون یکی تلفن رو از پریز می کشه و تو این کشمکش ها تلفن نازنین رو می زنن به برق و می سوزه! و از اون روز به بعد ما با تلفن با سیم زندگی می کنیم! پدر محترم از ترس دزدیده شدن لوازم داخلی تلفن که اصله و الان کم گیر میاد نمی بره نمایندگی. روز خرید تلویزیون یه مغازه دیدم که نوشته بود تعمیر تلفن پاناسونیک!

دیشب که از حمام اومدم رفتم تو بالکن آشپزخونه و زنگ زدم به مغازه مذبور. گفت یک روز کامل طول می کشه! دوباره زنگ زدم و گفتم که جناب! من هرچی پول بخوای بهت می دم! اینو دو سه ساعته آماده کن! گفت اگه لوازمشو داشته باشیم باشه! صبح که بابا رفت بدو بدو رفتم مغازشون. 10 بهشون تحویل دادم و رفتم امامزاده و داشتم برای تعمیرکار دعا می کردم که زنگ زد و گفت آماده است!

با 10 تومن و البته تحمل کلی استرس آبروم رو خریدم! دلم می خواست پول داشتم و یه جایزه بابت تلاشهای امروز برای خودم می خریدم اما متاسفانه اوضاع خیلی خرابه و با درست کردن یک لیوان بزرگ شربت آبلیمو ( که اداره مامان اینا شکرش رو بهمون داده بود!) از خودم تقدیر به عمل آوردم!


 

مجله ای که اشتراکشو برنده شده بودم دیگه چاپ نمی شه! به خاطر گرون شدن کاغذ!!!



 

یادم نمی ره!


هیچ وقت یادم نمی ره آدامس شیک و آب نبات چوبی میخریدیم و از ترس بازخواست تو باغچه خاکشون می کردیم. البته تو کیسه و با رعایت اصول بهداشتی... بماند که خیلی هاشم هیچ وقت پیدا نکردیم.

هیچ وقت یادم نمی ره  اگه یواشکی یه چیزی می خوردیم تو صدتا کیسه و کاغذ می پیچیدیم بعدم نگه می داشتیم در اولین فرصت می ذاشتیم دم در یا اگه وضع خراب بود می انداختیم تو حیاط! ( حالا الآن داداش کوچیکه با اعتماد به نفس کامل آشغال خوراکی هاشو می آره خونه می ندازه تو سطل اشغال اتاق! )

هیچ وقت یادم نمی ره مامان بابا همیشه تو کیف پولش آدانس داشت و تو فریزرش بستنی. من گاهی می رفتم یواشکی برمی داشتم و لابد اونم می فهمید و به روی خودش نمی آورد.

هیچ وقت یادم نمی ره داداشی تو مدرسه به جای فریزر گفته بود یخ دون و دوستاش کلی بهش خندیده بودن.

هیچ وقت یادم نمی ره با دختر همسایه ( فایزه) تبلیغایی که می انداختند تو حیاط رو جمع می کردیم. اون یه بار تقلب کرد و همشونو برداشت. منم گریه کنون رفتم پیش مامانم. مامان شیرم کرد که برم حقم رو بگیرم. رفتم بالا دم خونشون و با اعتماد به نفس گفتم کاغذامو می خوام. مامان عفریتش همه ی کاغذا رو پرت کرد جلوم!

هیچ وقت یادم نمی ره مزه ی ادامسم که می رفت توش قند می ذاشتم و می ذاشتم قنده آب شه بعد انگار که دوباره طعم گرفته با لذت می خوردمش. با هر آدامس به طور متوسط 10-15 بار این کار رو می کردم.



شعر


مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

 

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

 

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

 

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

 

اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند


عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند



لیست خرید

 

این روزا بدجوری دنبال خرید کردن بودیم.

1 میز تلویزیون خریدیم 240 تومن

1 تلویزیون ال ای دی سامسونگ خریدیم 3.300 بود و با تخفیف تلفنی 3 تومن دراومد و 1 تومنش رو داداشی داد.

( یادم باشه راجع به خانوم ناز و عشوه ای نماینده سامسونگ بنویسم)

1 میز واسه وسط راحتی خریدیم که 4تا میز کوچیک تر زیرش داره 100 تومن

( یادم باشه راجع به خریدن میز از شهرک بنویسم)

2 تا فرش واسه اتاقم خریدم یکی گرد 75 تومن و یکی مستطیل 130 تومن

( یادم باشه که بابا چقدر تو بی پولی و با اشتیاق برام خریدشون)

لوستر و آباژور و ساعت که از نمایشگاه خریده بودیم هم اومد جمعاً 1.700 شد.

واسه هیچ کدوم هم هزینه­ی حمل و نصب ندادیم! من و ماشین به عنوان راننده و وانت و پدرجان به عنوان نصاب نقشمان را به خوبی ایفا کردیم!

دیگه خونه آماده است واسه انواع مهمونی و خواستگاری

 

در نهایت ناباوری بابا به جشنواره فیلم های تلویزیونی جام جم دعوت شد. حداقل ده ساله که بابا واسه تلویزیون کاری نکرده. اما رفت و فهمید که برای چی دعوت شده! بماند که چی بود و چه طوری با چنگ و دندون رسوندیمش به ضبط! از مامان فرهیخته م تا کارگر بابام افتاده بودیم به کار! ما می نوشتیم آقای عباسی بی سواد پاک نویس می کرد! البته جایزه هم نبرد! کتاب سال هم برنده نشد! اما یکی دو هفته پیش از یه جشنواره کتاب 3 تومن برنده شد که رفتیم باهاش سراغ خریدآی خونه!

نمی دونم اگر این مسیولان می دونستند که یه صف طولانی از خواستگارای من منتظر خرید کردن ما هستند بازم بابا رو انتخاب نمی کردن؟!!!!!

 

زن عمو و پسر عمو از امریکا اومده بودن و عمه جان مهمونی گرفت و مامان گفت تا زن عموازش معذرت خواهی نکرده نمی ره دیدنش. بعد زن عمو خودش زنگ زد و اومدن خونمون و قضیه حل شد. حالا این هفته جمعه دعوت شدیم خونه مادربزرگ که با زن عمو دور هم باشیم. مامان گفت مهمون داریم و نمیآیم که البته خواستگار قرار بود بیاد که کنسل شد. اروم گفتم حالا که نمی ان بریم مهمونی؟ گفت من که نمی ام تو برو! گفتم این دفعه با کی مشکل داری؟ گفت به تو مربوط نیست! یه لحظه دلم خواست از لجم تنها برم اما فامیلا همه منتظرن منو تنها گیر بیارن و از زیر زبونم حرف بکشند. نمی خوام حسرت دیدن مادر بزرگ بمونه رو دلم. نمی خوام پس فردا که ازدواج کردم هیچ کس تو فامیل تحویلمون نگیره! در ضمن یکی از اهداف شوم رفتنم این بود که به بعضی ها بگم دانشگاه قبول شدم! دیدم نیتم پاک نیست! نرفتم!

 

داداشی داره یک هفته می ره مشهد.

 

کم کم شروع می کنم واسه ارشد ازاد درس خوندن.



دیروز خبر فراگیر اومد. قبول شدم ولی یه شهر خیلی دور، هزار و پانصد کیلومتر از اینجا فاصله داره...

خوشحالم از اینکه خانواده خوب باهام رفتار کردن. دیشب هم شام مهمونشون کردم. پذیرشم مال مهر سال دیگه است. و تا اون موقع سر رفتن و نرفتن وقت فکر کردن دارم و جواب ازاد هم برام مهمه.

خواستگار بارونیه که بیا و ببین....

هر روز یکی رو رد می کنم. حال و حوصله ندارم و گرنه همشون خوبن بیچاره ها... هی ایراد بیخودی می گیرم. البته یکی این وسط خیلی خوبه که ایشالا این هفته میاد. منتظریم لوستر و فرش و تلویزیونمون رو بخریم.

اینتر نت پر سرعت گرفتیم و من بالاخره از قیژ قیژ دایل آپ خلاص شدم.



منتظرم

چند روز پیش عشقم بهم گفت که باباش حالش خوب نیست و بیمارستان بستریه. تقریبا پارسال همین موقع ها( 22 بهمن) که ما رفتیم مشهد حالش بد شده بود. اون موقع التماس دعا داشت و بعدم معلوم شد سرطان معده است. این دفعه وقتی بهم گفت راستش ترسیدم بمیره! یواشکی زنگ زدم بهش و زیاد برام توضیح نداد. منم ترسیدم و یه نقشه چیدم! رفتم پیش مامی و گفتم این شماره ی کیه؟ گفت فلانی... اس ام اس رو نشونش دادم. فقط زده بود:"  پدرم تو آی سی یو... دعا کنید ". مامان فوری گفت:" آخی..." و براش اس ام اس زد. 3تا! عصری هم بهش زنگ زد. اصلا هم نپرسید چرا به تو گفته و به من نگفته و تو این مدت باهم ارتباط داشتید یا نه! فکر کردم چه خوب که مامانم اصلا مغرور نیست. با دوستاش، همکاراش،فامیلاش، بچه هاش. اصلا کلاس نمی ذاره. مثلاً حاضره ده بار زنگ بزنه و احوالپرسی کنه حتی اگه اونها یک بار هم این کارو نکنن.

 

دیروز پسرعمو زنگ زد. از ایران. با مامانش اومدن. پشت بندشم عمه بزرگه زنگ زد که فردا ناهار دعوتید خونه ما. مامان روزه بود و خواب. گفتم خبر میدم. گفت نه دیگه بیاین. چون می دونستم پارسال که زن عمو اومده بود با مامان سرد برخورد کرده بود گفتم نه خبر میدم. خلاصه به مامان که گفتم جوش آورد و گفت باید ازم معذرت خواهی کنه و مهمونی نرفتیم. گفتم اینو بریم بعد دایی اینا رو دعوت می کنیم. گفت: من چیزی واسه از دست دادن ندارم.

منم بدم نمی آد نریم ولی فکر می کنم شاید وقتی ازدواج کردم نیاز داشته باشم فامیل داشته باشم! اون وقت نمی تونم جوری که می خوام ازشون انتظار داشته باشم. البته اونا هم هنوز نیومدن خونه ی ما. الان 9 ماهه اومدیم این خونه.

خلاصه اینم از غرور نداشته ی مامان جون!

 

داداشی و بابا رفتند یه جا روضه. میزبان از دوستای بابا بود. بین اونهمه بازیگر و مجری و کارگردان، داداش ما ذوق مرگ اومده می گه:" شهاب مرادی رو دیدم. منو شناخت! "هر چی گفتم "برادر من! این آقا با همه جوونا مهربون برخورد می کنه. چطوری تو رو یادشه؟!"  زیر بار نرفت که نرفت! راستش بدم نمیاد واسه مشاوره ی ازدواج برم پیشش!

 

یه شب تا صبح من و داداشی با بابایی صحبت کردیم. گفت داره واسه جهاز من پول جور می کنه... گفت تو این مدت پول پس انداز کرده و من نگران بی وسیلگی مون نباشم. حالا این هفته هم میریم نمایشگاه لوستر شاید یه چیزی خریدیم.

 

 

همچنان درس نمی خونم و امیدوارم به فراگیر...

خدایا! امید منو نا امید نکن... اگه قبول نشم خیلی برام گرون تموم می شه...

اینترنت یه هفته است خیلی بامبول درآورده. نمی تونم برم تو یاهو.

روزهای سرد زمستان امسال

سلام

روزهای سرد زمستونی تون بخیر...

راستش اینه که زیاد زمستون رو دوست ندارم. دلتنگی داره. کرختی داره. صبح ها آدم دلش نمی آد از رختخواب دل بکنه مخصوصا اگر کنار شوفاژ خوابیده باشه. یاد سالهای اول دانشگاه که می افتم مور مورم می شه! باورتون نمیشه چه سرمایی داشت. من تمام لباسهای گرمم رو زیر مانتوم می پوشیدم. قدرت حرکت رو ازم می گرفت. نمی تونستم دست کنم تو کوله پشتی م. شلوار گرم کن زیر شلوار جین و شالگردن و دستکش و کلاه...بازم مثل بید می لرزیدیم. نه که فکر کنید تو حیاط دانشگاه و تو مسیر رفت و آمدها... نه! تو همون قوطی کبریت موسوم که ساختمان دانشگاه. یا ترم یک که امتحانات تو سالن ورزش برگزار می شد صدای واضح به هم خوردن دانشجوهای بدبخت و البته مسیولین به گوش می رسید. نکته ی خوبیه! زمستون شروعش همیشه با شروع فصل امتحانات همراهه که امسال من از هفت دولت آزادم ولی تو مدرسه و دانشگاه خیلی عذابم می داد. امسال حتی زحمت نکشیدم واسه ارشد دو کلمه درس بخونم. که چی؟ قبول نمی شم که. پارسال اونهمه زحمت کشیدم اصلا انگار نه انگار! ده برابر هم رتبه م بهتر میشد بازم تهران قبول نمی شدم. حالا همه ی امید ناامیدم به اینه که امسال فراگیر قبول بشم. از همین بهمن برم سر کلاس ترم دوی ارشد.... خدایا! میشه یعنی؟! دیشب آقای رشید کاکاوند خواست فال حافظ بگیره... منم نیت قبول شدن در فراگیر رو کردم. شعر خیلی خوب و متفاوتی اومد. اگر فراگیر پیام نور رو بذاریم جای معشوق حافظ(!) تو این شعر فقط قربون قدوبالای معشوقش رفته.

البته من تو این شعر نمی بینم جایی که بالاخره به معشوقش می رسه یا نه ولی آقای کاکاوند گفت که می رسی به شرط اینکه تلاش کنی...تو کتاب حافظ خودم هم که نگاه کردم، نوشته : آرام و قرار داشته باش( که ندارم واقعا!) صبور و شکیبا باش. ناامید نباش.به زودی به مقصو خود می رسی. ( ان شاالله)

همش حساب کتاب می کنم و درصد می گیرم که قبول میشم یا نه... من خیلی درس خوندم. یعنی تا حالا در زندگیم اینقدر خر نزده بودم. درسته امتحان واسم خیلی سخت بود و ناآشنا...ولی نصف سوالا رودرست جواب دادم.

 ز خواستگار خبری نیست. البته یک خانومی تماس گرفتند با منزل که اتفاقا شرایطشون هم بسیار عالی بود ولی به دلیل اعصاب نداشتن مامان دهنشون را سرویس کرد! دیروز با داداشی راجع به ع-م حرف زدم. (دلیلشم این بود که مامان تلفنی زیر و بمشون رو ریخت رو دایره واسه مامان جونش) داداشی میگه بهتر گیرت میاد اما توجیهش کردم که از بعضی جهات برای من عالیه! حتی عیب هاشم برام نقطه ی قوت حساب میشه. بعد دیدم: اوووووف خودم دارم چه جوری سنگش رو به سینه می زنم! کسی که شاید اصلا نیاد. دلیلشم خودم خوب می دونم که چیه.

 ه عنوان یک مهندس باشعور مملکت اولین کارم را آغاز کردم! بعله! یک پروژه ی تایپ که البته پولش خوبه... احتمالا هفتاد هزار تومان. که واسم نه زحمتی داره نه هزینه ای.

 امان بابا فعلا شکرآبن و هنوز بزرگترین مشکل خانواده مشکل مالیه! 

 قدر سریال داره این تلویزیون....دختران حوا، مرد نقره ای، زمانه، میلیاردر و البته کلاه پهلوی رومی بینم اما دلم پیش دوران سرکشی که شبکه نمایش داره میده. هرچی به بابا گفتم ست تاپ باکس بخر، میگه بذار پولدار شم. الکی میگه. من می دونم می خواد داداش کوچیکه از درسش نیفته. مثل همیشه ما بزرگ ترا پاسوز کوچیک ترا میشیم. در اوج وقتی که نیاز داریم به یه چیزایی ازمون دریغ میشه. بعد دقیقا وقتی که کوچک ترا نباید به اون چیز برسن دارنشون!

یادم باشه تو یکی از پست ها راجع به رابطه با مامانم بنویسم

هیچ وقت یادم نمیره....

 

هیچ وقت یادم نمی ره وقتی قرار بود خواستگار بیاد بابا می رفت بیرون و یکساعت جلوی در خونه و راه پله رو دستمال می کشید.

هیچ وقت یادم نمی ره مامان واسم کیسه فریزر باد میکرد و من بادکنک بازی می کردم

هیچ وقت یادم نمی ره تو همه ی سن ها فکر می کردم چیزایی که دوستام دارن گرونن و من نمی تونم داشته باشمون! چیزای مسخره ای مثل مداد قرمزی که رنگ میداد. یا پاک کن مدادی...کلا هیچ وقت ازم نمی پرسیدن چی دوست دارم. چیزی دیدم که دلم بخواد؟

هیچ وقت یادم نمی ره به خاطر کلاس زبان چقدر مامان به پروپام پیچید... نمی فهمیدم! تعطیل بودم و مامان از دستم چند بار به حالت مرگ افتاد و یک توسری محکم هم از بابام خوردم

هیچ وقت یادم نمی ره یکشب مامان بابا تو اتاقشون راجع به من حرف می زدن ... راجع به مدرسه غیرانتفاعی بود و تاثیرش رو تربیتم! منم همون شب قسم خوردم هرگز مدرسه غیرد انتفاعی نرم...(که رفتم البته)

هیچ وقت یادم نمی ره زمان دانشجویی بابا کله صبح بیدار میشد و باهام تا میدون می اومد.

هیچ وقت یادم نمی ره روزی که مادرجون و داشتن می آوردن خونه ما مامان قالم گذاشت و رفت خونه مامانی