دو-سه روز پیش رفتم امامزاده اسماعیل( هرچی گشتم جایی پیدا نکردم راجع به امام زاده توضیح داده باشن که از نوادگان کدوم امامه!) دعای علوی رو خوندم . نذر کردم اگه قبول شم برم همونجا نماز شکر بخونم.40 تا هم زیارت عاشورا نذر کردم و بقیه چیزایی که قبلا نوشتم: چند بسته شکلات...مشهد...شیرینی و شام
امروزم یک ربع ساعت فرصت داشتم که برم امامزاده یه یاد آوری بکنم حاجتمو(!) که نشد. یعنی دوستم زودتر رسید و برای اینکه معطل نشه مجبور شدم نرم. برگشتنه هم دیروقت بود و هوا تاریک بود گفتم بیام خونه بهتره.
حالا قراره پس فردا نتایج بیاد منم یه تفال زدم به حافظ یه غزل توپی اومد که کف کردم:
(البته از محضر شیخ شرمنده ام که از این الفاظ استفاده کردم.)
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن ...
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
غزلهای قبل و بعد این غزلم عالی بود... ببینیم حافظ چقدر برامون خوش خبره...شاید یه جایزه ای هم برای اون درنظر بگیرم!
یه آقای محترمی بود که قرار بود بریم پیشش کار کنیم که یهو خبری ازش نشد... باورمون نمی شد بپیچوندمون. امروز دوستم گفت بنده خدا همه زندگیش نابود شده و خیلی وضعش خرابه. نمیدونم چیه قضیه اما براش دعا میکنم. مرد خوبی بود و داشت لطف بزرگی بهمون میکرد.
امروز با الف.م رفتیم خونه م.ح.ع که فیلم عروسیشو ببینیم و رو پروژه ش کار کنیم.
خودمونم حسابی عقبیم. اول مهر تحویله و هنوز هیچی نداریم.
پینوشت:
اگه آزاد قبول شم رنگ زندگیم خیلی عوض میشه... یه جورایی براق میشه.
سعی میکنم بهترین باشم.
دفعه بعد که میام یا قبول شدم یاخدای نکرده منفجر!
چه روزی بشه سه شنبه... هم نتیجه ازاد من هم نتیجه سراسری داداشی
بغض فرو خورده ام چگونه نگریم
غنچه ی پژمرده ام چگونه نگریم؟
رودم و با گریه دور می شوم از خویش
از همه آزرده ام چگونه نگریم؟
جواب کنکور سراسری اومد امروز: مردود
همین یک کلمه شد جواب اونهمه درس خوندن!
پینوشت:
نمیدونم جواب ازاد کی میاد.
حتما قبل هیجدهم که ثبت نام سراسریه میاد.
فردا میرم یه امامزاده ای که تاحالا چند بار از کنارش رد شدم اما توش نرفتم.
شنیدم اولین باری که میری یه مکان زیارتی دعات مستجاب میشه.
میرم که دعا کنم آزاد قبول شم.
اطراف تهران هم باشه خوبه.
اما نذرم فقط واسه الانه...اگه لازم شد( که اصلا نمیخوام بهش فکر کنم) واسه تکمیل ظرفیت یه نذر دیگه میکنم.
یه دعایی هست که میگن خیلی خوب جواب میده.تو مفاتیح نیست. من از تو صحیفه ی مهدیه پیداش کردم.
دو ساعتی طول میکشه و بسیار جواب میده
می خوام برم امامزاده و التماس کنم که خدا برام یه صندلی تو دانشگاه درنظر بگیره...
من واقعا لیاقتش رو دارم!
نذرم اینه که یه آدم بی بضاعت یا کم بضاعتو که خیلی وقته مشهد نرفته بفرستم زیارت امام رضا...
واقعیتش اینه که پس اندازم خیلی کمه.
میشه گفت کمک هزینه سفر دو سه روزه ی مشهدو میتونم بدم...
اما مطمینم خدا ازم راضی میشه.
خدا جون!
به خاطر شاد شدن دل اون آدمی که می خوام بفرستمش مشهد یه کاری کن دانشگاه قبول شم.
من کلی واسه روزی که خبر قبولیم میاد برنامه دارم...بعد از اینکه از ته دل خدا رو شکر کردم:
1- به دو سه تا از دوستام خبر میدم
2- به مامان بابام با جیغ و فریاد خبر میدم
3- شام دعوتشون میکنم یه رستوران جدید
4- با یه جعبه شیرینی میرم سراغ کسی که دوسش دارم و می پرم بغلش
5- به کسی استادم میل میزنم و ازش تشکر میکنم و میگم که مدیونشم
6- میرم دانشگاه دنبال کار پایان نامه م
7- به استاد پایان نامه م اس ام اس میدم که جون مادرت کار منو راه بنداز!!
هرقدر آهنگ شاد گوش دادم افاقه نکرد! آخرم دادم یه چیزی تو مایه های مرگ گوش میدم!
" توروخدا گریه نکن!
تصمیم آخرو بگیر!
چارپایه رو بکش برو!
چارپایه دستاشو بگیر..."
امشب بابا از سفر اومد و گفت بریم دنبالش... منم شمال و جنوب رو قاطی کردم و اشتباه رفتم. یه دوربرگردونم رد کردم بعد دنده عقب گرفتم و وقتی خواستم بپیچم یه ماشین که با سرعت بهم نزدیک میشد نزدیک بود بخوره بهمون و فاجعه عظیمی به بار بیاره که خدا حسابی رحم کرد... و گرنه خودمون و ماشینمون پودر شده بودیم!!! بعدم که بابا کلی سرمون داد زد و حالم حسابی دگرگون شده بود.هنوزم حالم بده...
دیروز رفتیم جشنواره شعر... خودش برامون کارت دعوت فرستاد. اصرار هم کرد که برم. من و مامان و داداشی رفتیم ...اونم با پسر کوچیکاش اومده بود. وقتی با خانواده هامونیم زیاد برام جذاب نیست...حس معمولی دارم بهش.اصلا دوست ندارم خانواده ش رو ببینم.
حس میکنم این دوریمونه که باعث میشه اینقدر دوسش داشته باشم... وقتی زود به زود میبینمش برام عادیه و حتی شاید از دستش ناراحت شم !
میخوام واسه ارشد قبول شدن یه نذر باحال کنم.... میخوام خالص خالص خداپسندانه باشه
کسی میتونه کمکم کنه؟
امروز دوستم بهم گفت یه نفرو بفرست مشهد! یکی که پول نداره! خوشم اومد از نظرش ولی کم کم کم 100 تومنی میخواد منم با این اوضاع اصلا نمیتونم...
100بار دعای مقاتل؟
بسته بندی شکلات؟
نون و پنیر؟
پول بذارم پیش یه مغازه دار که هر آدم مستمندی اومد بهش تخفیف بده؟
نمیدونم!
می خوام یه چیزی باشه که خدا رو واقعا خوشحال کنه.
شما نظرتون چیه؟
پی نوشت:
دلم می خواد خبر قبولیمو که گرفتم اول برم پیشش البته با یه جعبه شیرینی! میخوام اولین نفری باشه که تو خوشحالیم شریک میشه
چقدر آشنایید...
آیا شما همان کسی نیستید که صبح ها خورشید را بیدار می کند تا خواب نماند ؟
شوخی کردم!
اما واقعا آشنایید!
فهمیدم!
شما معروفترین گلی هستید که در افسانه ها بر روی دورترین قله مخوف داستان می روید .
قبول ، شوخی خوبی نبود ، اما جدی می گویم آشنایید
به نظرم شما را دوست دارم .
به نظرتان شما را دوست دارم ؟
چقدر آشنایید
همان کسی نیستید که دستان لم داده بر مبلش فرمانروای خانه من بود و آهنگ صدایش سمفونی جدید بتهون پس از مرگ ؟
آیا شما همانی نستید که خندهایتان قند را تجدید می کرد در قندان و شیرینی نگاهتان از شکرستان هند نیامده بود؟
آیا شما همانی نیستید که در چشمانم تکثیر می شوید ؟
آیا دوستم نداشتید با صدای بلند و چکمه های بازیگوش و من آیا شما را نمی خواستم همیشه ؟
و من آیا شما را نمی خواستم همیشه ؟
واقعا آشنایید....
می خوام یک موضوع اضافه کنم به این عنوان:
« ایرادهای تربیتی»
همیشه حتی از بچگی از اینکه نتونم از پس تربیت بچه م بربیام می ترسیدم.
به نظرم یه کار محال و فوق العاده حساسه و حسابی وقت و حوصله و سواد می خواد .
منم تقریبا هیچ کدومو ندارم!
اول از ایرادهای تربیت مادر پدر خودم شروع می کنم:
نمیدونم از بچگی چه سیاستی رو در رابطه با ما بکار گرفتند که ما اینقدر به خوردن خوراکی حریص شدیم. مخصوصا خوراکی های غیر مجاز مثل لواشک کثیف و پفک و...
مثلا من از بچگی تا همین حالا وقتی خونه تنها باشم یه بسته پفک می خرم و با نهایت لذت میل می کنم. یا وقتی اوایل راهنمایی بودم باداداشی می رفتیم کلاس تابستونی کلی پیاده راه می رفتیم و پولای تاکسی که بابا میداد بهمون رو پس انداز می کردیم و بعد از کلاس خرید می کردیم و عین گاو می خوردیم. پفک و چیپس و آدامس بادکنکی که ده تومنی پنج تومنی داشت.
یا مثلا وقتی کلاس زبان می رفتم آدامس کالر و یخمک و لواشک قره قروت می خریدم همیشه.
یا سوم راهنمایی که مدرسه بوفه زده بود روزی سه تا پفیلا می خریدم!!!
داداشی هم همینطوره تقریبا ولی چون از من شیک تر یا پولدارتره وقتی تنها میشه یا از شیرینی فروشی کیک نیم کیلویی میخره و نوش جان میکنه یا یه ساندویچ یا پیتزا سفارش میده.یا مثلا شیرکاکائو و کیک ساده ترین حرکتشه! گاهی هم واسه خودش خامه شکلاتی می خره و تو یخچال قایم میکنه.
داداش کوچیکه هم که معرکه س!!!
طوری که من و داداشی چشامون چهارتا میشه!
مثلا همین امروز تو این وضعیتی که بابا بهمون یک قرون هم نمیده ( یعنی نداره که بده- یکی دو ماه بود به من هیچی پول نداده بود یه بار بهش گفتم به منم پول بده میخوام پس انداز کنم سه روز بعد یه تراول ۵۰ تومنی برام آورد که کلی خوشحالم کرد منم نیت کردم داداشی که کمکور قبول شد بهش بدم یه چیزی واسه خودش بخره( ما اینجور آدمایی هستیم!!!) بعدم با دوستام افطار رفتیم بیرون مهمون م.ح بودیم منم ۲۰ تومن از بابا گرفتم و به جیب زدم فعلا. گفته بودم اگه زیاد اومد بهش پس میدم اما اگر اعتراض کرد میگم می خوام بدم پول موبایلم که اونم مامی داد و هرچی اصرار کردم ازم نگرفت( اینم از حسن های ارتباط ناموفق زن و شوهرهاست)
این داداش کوچیکه رفته نیم کیلو انبه خشک خریده کیلویی ۱۳ هزارتومن!
مثلا کلاس زبان که میره ۴۵ دقیقه پیاده روی میکنه که ۷۰۰تومن پس انداز کنه و یه چیزی بخوره. حتی نمیکنه با اتوبوس بره و ۴۰۰ تومن پس انداز کنه!
کارای سه نفریمون هم اینه که مثلا یه جعبه شکلات می خریم و یه روزه باهم می خوریم.
یا وقتی تنها باشیم زنگ میزنیم پیتزا بیارن یا کم کم میریم خرید و یه دل سیر آت و آشغال می خوریم.
تو این خرید کردنا همیشه سر من بدبخت کلاه میره چون اون دوتا خرید خونه رو میکنن و کلی واسه بابا حساب بالا میآرن و پولدار میشن.
حالا میریم سراغ ریشه یابی:
یکی اینکه تو خونه ما هیچی نباید تموم شه! یعنی هیچ کس آخرین ها رو نمیخوره چون قطعا یک نفر بعدش می آد میگه« فلان چیز تموم شد؟ »یا « فلان چیزو تموم کردین؟»
شاید این مساله دلیل رواج تک خوری ماها شده.
دوم اینکه تنها کسی که بی مهابا تو خونه هرچی باشه می خوره و هیچ مراعاتی در کارش نیست همین داداش کوچیکه س. سهم و اینا حالیش نیست و فقط به فکر خودشه و مرتب هم دهنش می جنبه.و بسیار سرکوب میشه و این یک اصل روانشناسیه که بعضی آدما میلشون به چیزی که درموردش سرکوب شدن بیشتر میشه.
سوم اینه ما همیشه اجازه نداشتیم پفک و چیپس و این نوع محصولاتو بخوریم. یعنی ماهی یکبار بابا برامون میخرید و مرتب دست دوستامون میدیدیم( یکی از دلایل اینکه من تو ۴سال دانشگام با دوستام از این آشغالا نخوردم این بود که دوستان هم علاقه ای به این مزخرفات نداشتند.)البته فقط پفک نیست.من یادمه اول دبستان بعد یک هفته التماس بهم ۲۰تومن دادن که یه آبنبات چوبی بخرم!!! اشکمونو در آوردن
کلا تا یادم میاد ما باید واسه همه کارای مالیمون توضیح میدادیم.
دیگه چیزی نمیدونم.
اما تو همین مایه ها مساله ی فیلم دیدن هم هست...همیشه ازش منع میشدیم و در حد فیلمای خیلی مشهور یا چند وقت یکبار با نظارت مامان اینا می خریدیم و مامان هنوزم که هنوزه بدون در زدن میاد تو اتاق و زل میزنه تو صفحه مانیتور! شاید یه دلیل شب بیداریمون همین باشه.
می دانی؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است !
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی :
بگذار منتـظـر بمانند !
" حسین پناهی "
پینوشت:
امروز سالگرد فوتش بود...خدا همه ی اسیرای خواک رو بیامرزه!
خوب به دور و برت نگاه کن! ببین کجا وایستادی..
خودت خوب می دونی چقدر گناه کردی...چقدر نماز نخوندی...چقدر...؟
حالا یه دختر خوشگل و خوش تیپی که همه دوستت دارن...
هیچ کس هم از خرابی هات خبر نداره
کلی پس انداز داری که هیچ کس نمیدونه...
توی یه خونه خوب و با آرامش نسبی داری زندگی می کنی...
مدرک مهندسی داری اونم تو رشته ی مورد علاقه ت
یه خانواده ی خوب داری که همه جوره می تونی روشون حساب کنی...
یه ماشین زیر پاته که هر غلطی بخوای می تونی باهاش بکنی و کلی باهاش فخر بفروشی...
اینهمه شعور آدم شناسی داری
انهمه اعتقاد و حرف برای گفتن
هیچ وقت فکر نمی کردم تبدیل شم به یه دختر خانم با اینهمه تفریح...موبایل ... اینترنت... مسافرتای کوچیک و بزرگ مجردی...
اینهمه لباسای خوب خارجی ...اینکه واسم از ترکیه لباس بفرستن.
اینهمه خواستگار ریز و درشت...
میوه های گرون...هتل های پر زرق و برق...آب معدنی...
حتی فکر نمی کردم جرات تنهایی و بدون اطلاع خانواده جایی رفتن رو داشته باشم
هیچ وقت فکر نمیکردم تو سن و سال کم از خود آسمون برام برای خونه ی خدا واسم دعوت نامه بیاد...
هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم با کسی که دوسش دارم از طریق اس ام اس موبایل ( این تکنولوژی که عاشقشم چون وقتی با تمام وجود بهش نیاز داشتم به فریادم رسید )رابطه م رو ادامه بدم.
هیچ وقت فکر نمی کردم اتفاقی که الان افتاد بیفته:
پدر وارد اتاق شه و بدون اینکه گیر بده به اینکه دیشب نخوابیدم و هدفون رو گوشمه با لبخند ازم خداحافظی کنه!
هیچ وقت فکر نمی کردم بعد 5 سال جایی رو داشته باشیم که بدون هیچ مزاحمی هر وقت عشقم کشید بتونم برم پیشش...اونم اینطور... با اینهمه محبتی که بهم داره...
هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم به جای عینک لنز بذارم تو چشمم و وانمود کنم هیچ مشکلی ندارم...
خدا جون!
من واقعا لیاقت این نعمتا رو ندارم...حتی ازت نمی خواستمشون...اما تو دادی...
یه کاری کن وقتی 5 سال دیگه می آم اینجا بتونم چند برابر داشته هامو اینجا بنویسم...
مثلا:
کارشناسی ارشد
یه شوهر خوب و مهربون و بی نظیر
یه بچه ی سالم و صالح
یه شغل درست و حسابی...
یه خونواده ی سالم و برادرای تحصیل کرده...
خدایا!
حاجت ماه رمضون امسالمو بده...
نذار اینهمه مسلمون شدنم بی نتیجه بمونه...
من می خوام برم دانشگاه! همین امسال...
تو رو به آبروی حضرت زهرا آبرومو بخر!
قول می دم قدرشو بدونم...
خدایا!
خواستگارامو کم نکن...
بذار قدرت انتخابم بالا باشه و کمکم کن بهترینشونو انتخاب کنم...
خدایا!
یه شغل عالی و پر از پول و محیط خوب برام آماده کن که حسابی خودمو توش غرق کنم
خدایا!
کمک کن پایان نامه م رو تحویل بدم و تموم شه بره!
خدایا!
خودت گفتی ازم زیاد بخواین...
تازه اینا فقط واسه خودمه...
بقیه ش میمونه شب قدر!
ناامیدم نکنی....!
خدایا!
با نهایت استیصال برات می نویسم...
یه کاری کن امسال دانشگاه قبول بشم...
نذار زحمتام هدر بره...اینهمه جزوه و کتاب خوندنم اینهمه صبح جمعه ازمون دادنم ...
اونهمه کتابخونه رفتنم...
نذار فکر کنم نمی بینیم...
بحق متنهایی که واسه امام زمان می نویسم
کمکم کن خدا جون...
واسم خیلی مهمه... یکسال هدر رفتن زندگیمه...بهش راضی نشو...
این بنده ی کوچیکت خیلی واسه روزای دانشجو شدنش برنامه داره...
واسه روزی که خبر قبولیش میاد...
خدایا! بذار این ماه رمضان حاجتمو بگیرم...مثل ماه رمضان 5 سال پیش...
امیدم رو ناامید نکن!
لیاقت دانشگاه آزاد رو دارم...
ازت یه کبریت می خوام که به زندگیم نور بدم! قول میدم خودمو باهاش آتیش نزنم...
پارسال این موقع که رفته بودم افطاری دوره بچه های مدرسه...خیلی دلم گرفت
دلیلش این بود که دو تا از بچه هامون م.ر.خ و م.د که اصلا فکر نمیکردم یه روز شوهر گیرشون بیاد ازدواج کرده بودن. دوستام هم نبودن و تنها بودم تقریبا.
دلیل اصلی دل گیریم این بود که م. د که خودش زیاد آدم جالبی نیست یه ازدواج ایده آل کرده بود... پسر خیلی جوون و تحصیلکرده و خوش تیپ و مایه دار...
همه چشماشون چهارتا شده بود!
اما من خوشحال بودم که اینقدر راضیه. فقط دلم از این گرفته بود که من هنوز نتونستم یه انتخاب درست کنم...بچه ها یکی یکی دارن ازدواج میکنن و ما همین طوری موندیم...نگاه های دوستام سنگین بود...هرچی باشه انتظار داشتن اول همه من شوهر کنم.
همونجا از صمیم قلب آرزو کردم تا سال دیگه اگه ازدواج کردم زولوبیا بامیه ی سفره رو من ببرم.
اما نشد...ناراحت هم نیستم. من خودمو سپردم به خدا و مطمینم بهترین شوهر دنیا قسمتم میشه.
اما امسال...
طفلی م. د طلاق گرفته بود... (من جاش بودم عمرا نمی اومدم امروز!)
یواشکی از دوستش پرسیدم چرا؟ و شنیدم : عوضی مفت خور بود!!!
چقدر از خودم خجالت کشیدم امروز... چه ظاهر بین شده بودم.
واسش دعا کنید کسی ژیدا شه که خاطره تلخ شو پاک کنه براش