دیروز عصر (24 آذر) امتحان فراگیرو دادم. خیلی سخت بود و پیچیده. نسبت به اونهمه خوندن اصلا خوب ندادم.4-5 دور منابع رو دوره کرده بودم اما چه کنم که ظرفیتم همینه!اصلا تو مملکت ما هیچکس دقت نمیکنه ادم چقدر خونده و فهمیده ...سوالا همه زرنگ بازیه...ده تا اسم ادم و کتاب داده بود به جای اینکه راجع به نظراتشون بپرسه. البته به جاش هم کلی مفهومی تر از کتاب داده بود! که درسای تاریخیش اینطوری بود.. کلی ها رو غلط زدم.
در کل حدودا نصف سوالارو درست زدم نصفی رو غلط! باید دید بقیه چطور دادن.تو کلاسی که ما بودیم 16 تا صندلی بود که 4 تا غایب بودن یک نفر کلاس رفته بود . بعضی ها هم خیلی تعطیل بودن یعنی اصلا نمیدونستن منابع چیه! اون دختره که کلاس رفته بود می گفت 80 درصد اونایی که امتحان میدن قبول می شن.راست و دروغش با خودش...
ولی از طرفی بعضی ها هم میگن قبول شدن خیلی سخت و محاله.5 هفته دیگه نتایجش میاد. اگه قبول شم حتما خانواده رو می برم یه رستوران خوب.
دوستم هم تقریبا مثل من داده. اگه باهم قبول شیم باحال میشه.
چیدمان داوطلبا بر اساس دانشگاشون بود و ما اولین نفرا بودیم.پشت سر هم افتاده بودیم و خلاصه جو خیلی دوستانه و بی استرس بود.
ده رئز قبل کنکور لثه م به وضع فجیعی باد کرد و دهنم دیگه باز نمیشد. الانم یکم باز میشه فقط. درد داشت می کشتم. هیچی هم نمیتونستم بخورم. مسواک هم نمی تونستم بزنم و خلاصه فاجعه.
دو روز قبل کنکورم رفتیم مهمونی خونه دوستم م.ح که شوهرش مسافرت بود. صبحشم رفتم امامزاده و حسابی واسه خودم دعا کردم اما راستش نذر نکردم.
چند روز پیش یه لحظه از ذهنم گذشت که : اووووه چند وقته مامان بابا باهم خوبن و مشکلی ندارن! داشتم فکر میکردم آخرین بار که باهم بحثشون شد کی بود که یادم نیومد . چشمتون زوز بد نبینه...24 ساعت از این افکار باطل من نگذشت که صداشون رفت بالا... الانم یک هفته ای میشه باهم سرد برخورد میکنن. سر پول تو جیبی دادن به داداش کوچیکه به اختلاف خوردن. سر هزار تومن!
و خدا می دونه این دعواها چه تاثیر بدی روی من می ذاره.نه به خاطر اینکه جمع خونواده مون سرد میشه...
به خاطر اینکه نمی فهمم سر اونهمه عشق پاک قبل و بعد ازدواج چی میاد بعد اینهمه مدت که باعث میشه دوتا ادم فرهیخته هرچی از دهنشون درمیاد بهم بگن و خودشونو خالی کنن.یعنی اینا تو ذهنشون از هم اینقدر بدی ثبت کردن؟ بیشتر شبیه یه زندگیه که بوی تنفر زن و شوهر از هم رو با عطر می پوشونیم...
یعنی کلا نمی فهمم که در شرایط عادی که البته بیشترین زمان رو تو زندگیمون داره مثل دوتا نامزدن ولی وقتی دعواشون میشه با حرفایی که بهم میزنن ادم حس میکنه اندازه تک تک ثانیه های زندگیشون فحش تو دلشون جمع شده.
البته یه تجربه ی شخصی من اینه که کلا نباید خودمو درگیر روابط زن و شوهری کنم! چون اونقدر پشت پرده و ابهام داره که هیچ وقت آدم فضولی چون من به نتیجه نمیرسه.
یکی از اقوام ما که یه خانمیه الان در حدود 60 سال وقتی 40-45 ساله بود شوهر دوستش فوت میکنه و اونم بسکه مهربون بوده مرتب با این خانمه رابطه داشته و زنه بهش خیانت میکنه و میشینه زیر پای شوهرش.
خلاصه که دوست این فامیل ما میشه هووش و میاد تو همون ساختمون همسایه ش میشه. خلاصه همش بد و بیراه و وحشی بازی و اعصاب خوردی. بعدم که شوهرش سر یه سری گندکاری های مالی میفته زندان و خلاصه حسابی پدر این فامیل ما تو زندگی درمیاد. حالا 4-5 ساله نمیدونم چی شده که این آقاهه برگشته تو فامیل و با اعتماد بنفس رفت و آمد میکنه و در حالیکه من جغله هم هنوز دلم باهاش صاف نشده این فامیل ما یه "آقامون" میگه 100 تا از دهنش می ریزه...
اون موقع می گفت طلاق نمیگیرم به خاطر بچه هام. اما انگار به خاطر خودش بوده! عین عاشق و معشوق میمونن! از اولشم بهترن!
واسه همینم میگم نمیشه تو زندگی زن و شوهرا دخالت کرد.
دیروز داشتم فکر میکردم " علیرضا قربانی" که تیتراژای سنگین تلویزیون رو می خونه تا حالا نشون ندادن. گفتم برم تو اینترت سرچ کنم ببینمش. اما در عین ناباوری امروز صبح که بیدار شدم تو گفت و گوی تنهایی شبکه 4 داشتن باهاش صحبت می کردن!
خلاصه اینکه فکر کنم این دوره درس خوندن فراگیر باطنم رو شدیدا صیقلی کرده!
اینان که حرف بیعت با یار میزنند
آخر میان کوچه مرا دار میزنند
اینجا میا که مردم مهمان نوازشان
طفل تو را به لحظه دیدار میزنند
این کوفه مردمش ز مدینه شقی ترست
یعنی کسی که باشد عزادار میزنند
دیدم برای آمدنت روی اُشتران
چندین هزار نیزه فقط بار میزنند
اینجا برای کشتن طفل سه ساله ات
هر لحظه حرف سیلی و مسمار میزنند
فتوای: خون نسل علی شد حلال را هر شب
به روی مأذنه ها جار میزنند آقا
نیا که آخرش این شور چشم ها تیری
به صحن چشم علمدار میزنند
سر بسته گویمت که پریشان زینبم
حرف از اسیر کوچه و بازار میزنند
می ترسم از دمی که یتیمان تو حسین
پائین پای نیزه ی تو زار میزنند
این کوفه آخرش به تو نیرنگ میزند
حتی به رأس اصغر تو سنگ میزنند
امشب شب عاشوراست. خونه تنهام و اومدم که چند کلمه ای بنویسم.
نمیدونم امسال محرم به همسایه های ما رسیده یا همیشه بوده ما خبر نمی شدیم!
سرو صداییه که بیا و ببین!
کل این ده روز یک وعده هم غذا درست نکردیم!!
غذا اضافی هم می آوردیم.
منم نسبت به سالهای قبل چند جا بیشتر رفتم.
نمیدونم چرا زیاد گریه م نمیگیره. پامو که میذارم تو مجلس دلشوره میاد سراغم. هنوزم ریشه یابی ش نکردم.
دلم یه عزاداری آروم می خواد که هیج جا پیدا نمیشه.
صدای " حسی... حسی..." ( همون حسین حسین با ریتم دوپیس دوپیس) اعصابمو بهم میریزه.
اما پیشنهاد میکنم کتاب" تشنه لبان" حمید گروگان رو بخونید...آی دلو میسوزونه...
دارم درس می خونم. خدا رو شکر دوبار تا حالا خوندم. دوبار دیگه هم دوره میکنم و توکل به خدا...3 هفته مونده تا آزمون.
خدا کنه از پسش بربیام.
چند روزه فهمیدم عشقم وقتی رفت دینش رو باخت...فکرشم نمیکردم اما منم عاشق همین اخلاقش شدم!!!( بین خودمون باشه)
از اینکه تو هیچ چارچوبی جا نمیشه خوشم میاد راستش...
بعدم میگه! راحت! به همه!
سیزده روز گذشت از آخرین جلسه خواستگاری که خانوادگی بود. و خانواده ی محترم تماس گرفتند!
تو این دو هفته فکرم هزار جا رفت! اینکه از لحن بابام خوششون نیومده یا باباش از من خوشش نیومده یا هر چی...
اما حسرت نخوردم راستش! آخه من تو ازدواجم خودمو سپردم به خدا و مطمینم کاری می کنه که سفید بخت شم. کنجکاوم نبودم زیاد... فکر کردم ما که کاری نکردیم که عیر خودمون باشیم. هرچی بوده از همینی که هستیم خوششون نیومده و اونم که توش بحثی نیست.
یه خورده هم سرم گرم بود( اندکی هم خودم خودمو سرگرم کردم.) دعای عرفه- بازار- بله برون-عقدکنون-خونه دوستم و البته درس خوندن واسه فراگیر....
به هرحال تماس گرفتند و توجیهی هم نداشتن واسه این مدت( شهرستانی عمل کردن ناجور...!) فقط اینکه گفتیم شاید شما بخواید تحقیق کنید!!(البته من یه حدسایی میزنم که روش 90 درصد مطمینم!)
منم به ز- ت و عشقم گفتم که بهم خورده!!حالا باید یه جوری درستش کنم.
من موردی نمی بینم که ادامه ندیم(خیلی آویزونم...نه؟!)
اما باید این بار بابام باهاش حرف بزنه و از اسمون بیاردش رو زمین!
یکم بگم از عقد دختر 68ی فایلمون. پسر نجیب و خوبیه. بسیار شبیه همین خواستگار خودمه. اندکی سربه زیر و بی دست و پا و شاید بی عرضه هم هست! کلا احتیاج به یه تربیت درست و حسابی داره.ف میگفت خانواده ش فکر میکنن خیلی پسرشون تحفه س. منم گفتم همه خونواده های ایرونی همینن!( البته جز این خواستگار من!) گفت همش ازش تعریف میکنن. فامیلاشونم خیلی خاله زنک و سطح پایینن! البته خودشونم زیاد با فامیلشون رابطه ندارن خداروشکر.و اما مادر شوهر. ..اول فکر کردم خیلی ماه و مهربونه. بعد فکر کردم یه خل و چل به تمام معناست! روانی در حد مرگ! اما بعد(تر) فهمیدم بنده خدا شدید مریضه.خود ایمنه ومرتب از حال میره. به هرحال ف باید خودشو ازش دور کنه ...به بهانه ی درس شاید...! نمیدونم اینو بگم یا نه...اما... شایدم به زودی فوت کنه...رنگش زرده زرده و مرتب از حال میره.
همه هم واسه عروس شدن من دعا می کردن... حالا اگه عروس شم فکر میکنن حسابی خدا دوسشون داره!!
یکم بگم از درس.
پایان نامه این هفته به سلامتی تمومه.
ثبت تام کردم واسه فراگیر پیام نور..بسیار سخته درساش اما آخرین امیدمه... هرچی باشه منابعش معلوم و محدوده. بعدم میشم ترم دوی ارشد.باید باید باید قبول شم وگرنه تا آخر عمر همین لیسانس میمونم. سراسری هم ثبت نام نمیکنم. چون وقت ندارم. دوست ندارم و امید ندارم.
ازاد ثبت نام میکنم که اگه فراگیر نشد واسه ازاد بخونم.
عمو جان و خانواده ش تو نیوجرسی در شرایط بحران گیر کردن ... قطع گاز و تلفن و برق.... وضع خرابه.
رک بگم : نمی خواستم دیگه بیام اینجا!
اول که اومدم تو بلاگ اسکای واسه این اومدم که آدرس وبلاگ بلاگفامو همه داشتن و نمی تونستم حرفای دلمو توش بنویسم.
می خواستم بیشتر راجع به ازدواج و جلسات خواستگاریم بنویسم. تا هم بقیه بخونن و عبرت بشه براشون هم خودم به یه جمع بندی برسم. بعدم که کم کم خواستگارام ته کشیدن و افتادم رو دور درس خوندن واسه ارشد که دیدین ... تیرم خورد به سنگ
واسه تکمیل ظرفیت آزاد اقدام کردم که هیچ امیدی بهش ندارم... بگذریم! وقتی دیدم ارشد قبول نشدم دیگه نمی خواستم بیام اینجا که بوی کنکور و امید و این چیزا میده. شمارش معکوس تحویل پایان نامه م هم هست که شب و روز گرفتارم کرده.
اما... یه خواستگاری دارم که جالبه تقریبا...گفتم بیام راجع بهش بنویسم شاید از این حال و هوا دربیایم!
اولین نقطه ی تفاهممون پشت کنکوری بودنمونه! اونم قبول نشده و داره واسه امسال میخونه.(کلاس ثبت نام کرده)
دومین نقطه تفاهممون دانشگاهیه که توش درس خوندیم! جزء دانشگاههای درجه دو و سه کشوره!
سومین نقطه ی تفاهم بیکاری مفرطمونه و سماق مکیدن و این حرفا!
چهارمین نقطه تفاهممون قد دراز جفتمونه که در نوع خودش بی نظیره!
پنجمین تفاهم پرحرفی هردومونه که انگار مسابقه گذاشتیم واسه اینکه بپریم تو حرف هم و نذاریم طرف حرفشو بزنه
تفاوتهامون:
نظم اون و شلختگی من...
قیافه ی زشت اون و زیبایی دلبرانه ی من
ادب شدید اون و بی شخصیتی من
روشنفکری من و دگم بودن اون
کله ی پر باد اون و جا افتادگی من
جزیی بینی من و کلی بینی اون
دو جلسه حرف زدیم البته طولانی...( مادرش بدبخت شد.) بقیه ی خصوصیاتش:
بسیار پرحوصله ست
شاد و شنگول و شوخ طبعه
منطقی و خودمونیه
آدم باهاش خیلی راحته
مادرش زن خوبیه و البته خواهرش هم
لیسانس و کارت پایان خدمت داره
یه جورایی به دلم افتاده با همین ازدواج می کنم.اما می ترسم گول بخورم و نتونه اون زندگی که برای من پر از آرامشه رو برام مهیا کنه.
شرایط و قیافش اصلا راضی کننده نیست.منظورم از دید بقیه ست. خودمو جای هرکی می ذارم مطمینم انتخاب منو نمی پسنده.
چی کار کنم؟!
خواستگارا رفتند و دیگه زنگ نزدن.
شاید از رفتار بابام خوششون نیومد ...شایدم باباش از من خوشش نیومد. چون بقیه قضایا حل بود و اتفاق بخصوصی نیفتاد.
خیلی گرم اومدن تو و خیلی سرد خداحافظی کردند. مهم نیست! خدا رو شکر که هیچ علاقه ای بینمون به وجود نیومده بود و زیادم از ظاهرش خوشم نیومده بود. شایدم خدا اینطوری می خواست که من شکست عشقی نخورم.
تجربه شدیم واسه هم. البته واسه من زیاد مفید نبود اما فکر کنم من کلی چیز یاد اون دادم.نوع سوال کردن، مدل رفتار با دخترای مذهبی بالا شهری و خیلی چیزای دیگه. ایشالا که به دردش بخوره. البته مطمینم چند جای دیگه که بره از اینکه منو از دست داده متاسف میشه.( مثل خیلیهای دیگه... اما کورخوندن و من هیچکدومو دیگه قبول نکردم! حرصم میگیره ازم خوششون نمیاد بعد میرن یک یا دو سال میگردن وقتی می بینن بهتر از من بهشون بعله نمی ده برمیگردن سراغ من رو میگیرن!) فکر می کنن همه چیز باید مطابق میلشون باشه!!! فکر کن یک درصد این اتفاق بیفته...! من که تو ذهن مردم نیستم که بفهمم چی اینقدر عذابشون داده که دختری که اینهمه واسش سرمایه گذاری کردنو همین جوری ول کنن و حتی یه تماس نگیرن و براش آرزوی خوشبختی نکنن اما... خوب میدونم که هرچی که بود یا یه سوء تفاهم کوچیک بوده یا یه چیزی تو همین مایه ها و من خوب میفهمم که مردی که میخوام بهش تکیه کنم نباید اینقدر نازک دل و بی ظرفیت و ایده آل طلب باشه... نباید اینقدر بی ادب باشه وهمین طوری ول کنه بره! منو باش که مجذوب شخصیت خانوادگیشون شدم! حالا دیگه حسرت خانواده شم نمی خورم. فقط حسرت هزینه ی این جلسات رو می خورم. حسرت این 6 سالی که خواستگار راه می دم و بازهم باید راه بدم.
دوست دوران راهنماییم ( ز-س) با برادر شوهرخاله ش ازدواج کرد و شد جاری خاله ش! یه روز تو مترو دیدمش و برام تعریف کرد چطوری ازدواج کرده . اون موقع عقد کرده بود. گفتم عروسیت دعوتم کن که نکرد.شایدم خجالت کشید. فکر میکنم وضع اقتصادی داماد خوب نبود. یه خونه خریده بود تو نظام آباد...نمیدونم ز چطوری دووم میاره ... حالا بماند... دیروز که تولدمو تبریک گفت( تنها کسیه که هرسال تولد قمری م رو تبریک می گه) گفت که یه نیلوفر 6 ماهه داره!!! مردم چه سرعتی دارنا!! هنوز درسش تموم نشده بچه آورد. اینو مطمینم که هر وقت ازدواج میکردم به این زودیا فکر بچه به سرم نمی زد.
دیروز بله برون ف بود. منم رفتم! داماد یه چیزایی بود تو مایه های ع-م . بابا اینو گفت! و البته که به هم می اومدن شدید! مهریه هم 212 سکه و با حق تحصیل و شغل واسه عروس خانوم ( اینم که معلومه.... فکر کن خانوم دکتر شه بعد نره سر کار!) بابا گفت مهریه کم بود!
خوشحالم که زوجش رو پیدا کرد و ناراحت نیستم که اون اول ازدواج کرد! قسمته دیگه... ایشالا که با دعاهاشون منم زودتر سروسامون بگیریم.
زن عموی دامادم ازم خواستگاری کرد وسط مراسم!!هفته دیگه تو مراسم عقد میبینم پسره رو احتمالا!
این سریال قلب یخی ما رومچل کرده. بعد اینهمه دیر کردن یه قسمت داده بیرون که کلا یه چیز دیگه ست! همه ی سوالامونم بی جواب موند!!دزدی که شاخ و دم نداره! پولامونو ریختیم دور رفت!( آهنگاش ولی عالیه!)
رفتم دعای عرفه حاج منصور! جمعیت بی نظیر بود... اما خوب زیادم حال نداد! یعنی من همون محمود کریمی رو ترجیح میدم. خیلی چیزای بهتری میگه...
دیروز روز ازدواج بود!
دیشب به مامان بابام گفتم که اصلا از نظر روحی به پسره نزدیک نیستم. یعنی خودمونیش اینه که دوستش ندارم هنوز و اینکه فرصت می خوام. بابا نظرش اینه که ردشون کنیم چون دوست داشتنه که خیلی مهمه و باعث می شه دو نفر واسه هم کوتاه بیان. و اگه این دوست داشتن یکطرفه باشه هم اصلا جالب نیست. ( یکی نیست بگه خودتون که اینقدر به هم علاقه داشتین چه گلی به سر زندگیتون زدین؟!!والا!)منم گفتم که با این وضعی که من دارم همیشه همین طوریه. مجبورم یکی رو بچپونم تو دلم! البته مامان کاملا مخالف این ایده ست. من اصلا نمیدونم وقتی تو خیابون باهاش راه میرم چه حسی می تونم داشته باشم. حالم از ریخت و تیپش بهم می خوره اما از نظر تئوری پسندیدمش. حیفه بعد 5 سال اینو به خاطر دوست نداشتن بپرونم.بابا می گه علافشون نکن! می خوای دو سه بار بری بیرون بعدم بگی نشد. عشق اونم تصاعدی ببری بالا که چی؟
( من سه جلسه اول صورتی پوشیدم. جلسه چهارم واسه خودش پیرهن صورتی خریده بود).
خلاصه کلام اینه که من فرصت می خوام که بتونم دوسش داشته باشم.
دیروز خبر رسید که یکی از دخترای فامیلمون که هم سن منه زوجش رو پیدا کرد. بعد که مامانم باهاشون حرف زد معلوم شد کلا 3جلسه حرف زدن و یه بارم با مادراشون رفتند پارک و رستوران. عید غدیرم عقد می کنن! من کف کرده بودم ! چطوریه اون می تونه به این راحتی تن بده به عقد و من واسه بله برون کلی فرصت می خوام؟!
این فامیلمون هم سن خودمه و خیلی باهم بزرگ شدیم.من از اون خوشگل ترم اما اون از من خوش اخلاق تره. من از اون فهمیده ترم اما اون خیلی درسخون تره.من از اون خوش تیپ ترم اما اون از من مومن تره.( با برداشت آزادی از دیالوگ لیلا برخورداری تو سریال " فصل زرد" )
اول که شنیدم گفتم کاش من اول عروس میشدم. اما وقتی خبر بله برون من پخش شه همه خیلی هیجان زده میشن. فکر کنم عروسی هامونم میفته رو هم و همه چیمون باهم مقایسه میشه . مثل از بچگی تا حالا! شوهر اون پولداره ولی فکر کنم خیلی ساده تر از منه. بنابراین احتمالا من تو چشم ترم.
خلاصه از همین جا به فامیلامون اعلام میکنم به فکر دو سری لباس و کادو باشن!!!
برای هردومون دعا کنید.
* تو سن دبیرستان یه حال و روز خاصی داشتم. تصور میکردم همه بچه ها و معلما حواسشون به منه ( البته یه مقدار اینطوری بود). مثلا همیشه حواسم بود کسی در حال خوردن نبیندم! یا پاتوقم جلوی پنجره دفتر معلما بود که مثلا منو ببینن همیشه!
یکی از مسایلی که ازش متنفر بودم این بود که وقت تعطیلی مدرسه منتظر تاکسی وایسم و بقیه بچه ها با سرویس از جلوم رد شن! اول دبیرستان زورم رسید به مامان اینا و واسم سرویس گرفتن اما بعد از اون دیگه نه! سوم دبیرستان با یکی از دوستام که چاق بود پیاده می رفتم تا یه جا که همه برن بعد من تاکسی سوار شم .کم کم کل راهو پیاده می رفتیم. که مامان اعصابشو نداشت. همش می پرسید
چرا دیر میای؟ چرا پیاده میای اینهمه راهو؟ خسته میشی...جون نداری... میمیری...
و من همه ی راهو می دویدم بعدم می گفتم ترافیک بود. هم پولم پس انداز می شد هم کسی منو نمی دید. اما همیشه استرس داشتم که مامانم تو راه منو ببینه.
حالا که محل کارش دقیقا دقیقا همون فاصله رو تا خونه داره هم صبحا پیاده میره هم بعداز ظهرا نفس نفس زنان میرسه خونه.کلی هم به من میگه پیاده روی کنم که کلید سلامتیه!! یا مثلا به این داداش کوچیکه هیچی نمیگه روزی یکساعت پیاده راه میره! منم که میگم یه ذره پول بهش بیشتر بدین جون نکنه اینقدر میگه ولش کن! اینطوری راحت تره!
آدم می خواد خودکشی کنه از دست این مامان بابا
* مساله ی بعدی انجام تکلیفه. اون موقع مامان قانون گذاشته بود 9 شب کارام تموم شده باشه. منم کارام که میموند می رفتی تو دستشویی و یواشکی اونجا می نوشتم. یه بارم صبح زود پاشدم که کتابمو گرفت و نذاشت تمرینامو حل کنم...
حالا داداش کوچیکه رو باید ببینید! زود زود بخوابه 2 نصفه شبه! گاهی دیده شده 2/30 کارش تموم میشه و تا 3 هم فیلم تماشا میکنه! داداش کوچیکه هروقت عشقش میکشه کامپیوتر روشن میکنه اون وقت من واسه دیدن تکرار سریال مورد علاقه م هزار جور کلک میزدم و هزار جور خواه و التمس می کردم.
* یا مثلا من و داداش کوچیکه 9 سال فاصله سنی داریم. راهنماای که بودم یه روز تلویزیون هری پاتر پخش کرد. بعد کلی خواهش قرار شد مامان سر داداش کوچیکه رو گرم کنه و من و داداشی بریم از تلویزیون اتاق با صدای اروم برنامه رو ببینیم. یه ربع بیشتر طول نکشید که داداش کوچیکه فهمید و سر رسید! مامانم سیم تلویزیون رو کند و رفت! فرداش که ما خونه نبودیم و مامان خواب بود داداش کوچیکه یه دل سیر تکرار برنامه رو دیده بود!!!
در کل حس میکنم خیلی مامان و بابا سر من جوگیر تر عمل میکردن و حسابی از چیزای ساده ای که می خواستم و نداشتم و الان اصلا جزو داشته های داداش کوچیکه محسوب نمیشه حرص می خورم! نمی فهمه چقدر آزاده ..
خواستگارا اومدن! روزه نبودن و ما تدارک افطار دیده بودیم.
از سالن اجتماعات میز و 4 تا صندلی دزدیده بودیم که خونه رو پر کرد حسابی.
باباش خوب بود اما...
پسره عین باباشه...عین خربزه ای که دوچرخه از وسطش رد شده( از فیلم اخراجی های 3)
حرف خاصی نیست. یکم روند جلساتمون کند شده. تا حالا 4 جلسه صحبت کردیم. جلسه چهارم زیاد طول نکشید ( کلا دو ساعت) چند تا موضوعی که مونده بودو صحبت کردیم. کافه گلاسه دادیم که ریخت رو شلوارش! انگار زیادم از مزه ش خوشش نیومد. بعدم پرسید: "شما درست کردین" که جمله ش حالمو بهم زد! یاد ح.الف افتادم که سر سمنو عین همین سوالو پرسید.
اول جلسه چهارم حدودا به غلط کردم افتاد از حرفای جلسه پیشش. گفت که تو امور خانمها دخالت نمیکنه و اگه مشکل شرعی نداشته باشه مسیله ای نداره و از دین جلوتر نمیره. منم از دوستام گفتم. از رابطه م با فامیل و اینا...
بعدم واسش چندتا حکم کپی کردم و دادم بهش.نمازم خوند و رفت.
حالا جلسه پنجم قراره با باباش بیان که افتاد 10 روز بعد از جلسه چهار که بهم فرصت داد اروم تر شم. اینطوری شاید قبل محرم اتفاقی نیوفته. حسم خیلی مزخرفه. همه چی برام علی السویه ست. نه دوست داشتنی....نه نفرتی...یه ادم خیلی خیلی معمولیه. با کلی ابهام و... اما همونیه که میخواستم. دستمو میگیره و از این زندگی کوفتی خلاصم میکنه.
مامانم یه سری گیر داده به ادا اطوارای دخترونه ش و قیافه زشتش.و البته سیاستمدار بودن مادرش.
این 10 روز که حالا 6 روزش گذشته زدم به بیخیالی. اصلا بهش فکر نمی کنم.جمعه رفتیم یه مبل دسته دوم خریدیم از یه خونواده تو شهرک غرب. برگشتنه بابا با وانت اومد و ما با ماشین داداشی هم نبود واسه کمک. بابا هم چنان بلبشویی راه انداخت که خدا میدونه ...واسه 5 هزار تومن که مامان اضافی داد به داداش کوچیکه و اونم داد به راننده که البته اشتباه از بابا بود. چنان داد و بیدادی تو ساختمون راه انداخت که بیا و ببین . حیثیتمون رفت.بابا کلا اینجوریه. همیشه می خواد لحظات شیرین زندگیمونو تلخ کنه.
یه روزم رفتم خون دوستم م.ح . طفلی کلی تو زحمت افتاده بود و حسابی غذا و کیک و کارامل و نهار و میوه و انار و ... اماده کرده بود. یه فیلم بد هم دیدیم که خیلی واسه من لازم بود. آخه من خیلی تو مسایل زن و شوهری تعطیلم! یه پی دی اف هم راجع به همین چیزا گیر آوردم که فکر کنم خیلی بدردم بخوره. نمیدونم ... هروقت این چیزا رو که میبینم حالم بهم می خوره. اصلا خوشم نمی اد. خدا کنه در اینده با شوهرم دچار مشکل نشم.
طفلی دوستم فکر کرده بود من از رو دلسوزی واسه پایان نامه ش همه رو راه انداختم بریم خونش! اما هدفم یکم دراومدن از حال و هوای ازدواج بود. اینقدر راه رفته بودم و فکر کرده بودم که پام درد گرفته بود. خیلی هم برام مهمونی خوبی بود. الان حالم خوبه و بی خیال بی خیال!مثلا تو این یک هفته سه تا فیلم دیدم: گشت ارشاد- قصصه پریا و خیابان بیست و چهارم.
امروزم که خونه تنها بودم و گرسنه م بود رفتم یه دوغ یک لیتری خریدم.با نون هممشو خوردم!
خیلی احساس گرسنگی می کنم همش!عین معتادای تو ترک!
لباس ج چهارم: شلوار کت شلوار. جوراب سفید . صندل آبی ماهواره ای .مانتویقدیمی قهوه ای. چادر سفید بنفش نازک و روسری طوسی بنفش دوستم.