سه شنبه 25 تیر خانواده ها باهم در منزل ما دیدار کردند. یه جعبه کوچیک شیرینی تر آورده بودن. منم ده شاخه گل لیلیم خوش بو خریده بودم که حسابی هوا رو خوب کرده بودن.
با خودش که حرف نزدم( یعنی من کلا زیاد حرف نزدم!) خواهرش خیلی قد بلند بود و ابروهاشو برنداشته بود!!! روسریشو گره زده بود و ساق دستش نبود. چادرشم خانومانه بود. مانتوش ولی معمولی بود.
همشون خیلی ساده اند
کت باباشون رو انداختیم رو دسته مبل!
کفشاشون رو گذاشتند بیرون ما هم جفت نکردیم!
باباشون ساده تر و پیرتر از تصور من بود! و کمی هم به نظر بداخلاق می اومد!
تلفنی به مامان که میخواست میوه بخره گفتم: " هلو هر چقدر بزرگ تر باشه، گیرت نمیاد!"
اولین حرف عاشقانه ش رو با واسطه بهم رسوند:
یه سینی که توش 6 تا فنجون بود( 4تا نسکافه و 2 تا چای) رو به همه تعارف کرد. آخریش رسید به م.ج.م و مجبور شد نسکافه برداره. داداشی اومد تو آشپزخونه و دوتا نسکافه و دوتا چای دیگه برد. رفت سینی رو گرفت جلوی م.ج.م و گفت:
شما دفعه ی پیش حق انتخاب نداشتید
و م.ج.م جواب داد:
خیلی ممنون! ( با چشمک ) من انتخابم رو کردم!
فکر کنم از داداشی ها و بابام خوشش اومد. بابا هم چیز بدی در مورد خودش نگفت فقط گفت بابا شون خیلی مسلطه و...
باباشون گفت سید حسن با خانوم من رفاقت داشت!!! منظورم اینه که زیاد غیرتی به نظرم نرسید!
من از خواهرش خیلی بهترم!
داداشی ها با من موافقند که قدش 2 متره!
داداشی گفت لامصب خیلی خوشگله ولی داداش کوچیکه گفت زشته و چشماش وزقیه( شبیه دکتر افشار ساختمان پزشکان!)
مراسم خیلی همهمه بود و مامان مثل دهاتی ها رفتار میکرد. می خورد و بلند بلند حرف می زد و...
ما از اونا بهتریم کلا! اما هر دختری حاضره زنش بشه هاااا!
جلسه بعد بابا با م.ج.م صحبت میکنه.
کت شلوارش نو بود
بحث جدی نشد. فقط آشنایی بود!
رفتم واسه مهریه ابجد اسمهامون رو در آوردم و به یک نکته ی جالب رسیدم:
ابجد اسم من 373
ابجد اسم م.ج.م 374
لباسم: کت صورتی و روسری بنفش و چادر سبز و صندل سبز و شلوار کت شلوار.
لباس م.ج.م: کت شلوار مشکی و پیرهن سفید
گفتم م.ح.ع برام چند تا لباس بیاره...! حال و پول خرید ندارم.
کادوی تولدم:
بابا20
داداشی ها 50
مامی 30
مامانی
20
دو جلسه ی مفید دیگه صحبت کردیم. یکی دو ساعته و یکی یکساعت و نیم. جفتشم تو ماه رمضون بود و نمیشد زیاد لفتش داد! زیادم مسایل رو کش نمیده. حرفام رودرست گوش میده و یادش میمونه.
بسیار چشم پاک و انعطاف پذیر نشون میده. همراه و دوست و حامی و مهربون.
هیچی کم نداره خداییش!
از سرم هم زیاده!
خوابشم نمیدیدم با خواستگاری همچین مرد ایده آلی قسمتم بشه!
اونم راضی و خوشحال به نظر میرسه.
راه سختی در پیش دارم. کلی باید زبان بخونم و روی احساساتم مسلط بشم. تازه از مهر کارشناسی ارشد شهرستانم شروع میشه( نباید تنبلی کنم و باید تمومش کنم)
خدا کمکمون کنه.
جلسه اول:
- کت شلوار و صندل سبز و روسری سبز معصومانه و چادر سبز
- کت شلوار طوسی+ پیرهن ابی جیغ
جلسه دوم(زنانه)
- تاپ شبیه روسری و دامن نارنجی صندل سه بنده
جلسه سوم
- مانتوی سبز با پیرهن کرم روش- شلوار کت شلوار روسری سبز با حاشیه کرم صندل ماهواره ای چادر سفید
- کت شلوار تیره راه راه + پیرهن ابی جیغ
جلسه چهارم( جمعه 21 تیر 92)
- روپوش آزمایشگاه روسری بنفش پلنگی بلوز یاسی با روبان بنفش شلوار سفید صندل سه بنده
- کت شلوار تیره راه راه + پیرهن ابی جیغ
دو سال پیش تو افطاری دوره وقتی عکس شوهر م.د رو دیدم نذر کردم اگه تا سال بعد مزدوج شده بودم زولبیا بامیه افطار رو ببرم ( البه این رسم نبود و همه ی خرج رو خود صاحب خونه میده) و پارسال که م.د خبر طلاقش رو داد بهمون بازم این تصمیم رو گرفتم.
امسال که هنوز ماه رمضون نیومده. صاحب مجلس اس ام اس داد: " کی زولبیا بامیه رو تقبل میکنه؟"
شاخ درآوردم! گفتم : افطاری تون شب تولدمه می خواستم شیرینی بیارم اگه کسی جوابتو نداد بگو من جای شیرینی زولبیا بامیه میارم!
( قبلشم به مامان پیشنهاد این کار رو داده بودم ولی چون نذر بود دلم می خواست وقتی ازدواج کردم این کار رو بکنم. منتها وقتی بهم پیشنهاد شد دلم لرزید و گفتم بذار شانسم رو امتحان کنم.)
چند دقیقه بعد اس ام اس داد:
شما برنده ی جایزه ی زولبیا بامیه ی ما شدید!
خدایا!
می تونه نشونه باشه؟!
شاید قراره اول نذرمو ادا کنم بعد همسرم رو برام بفرستی؟!
من خیلی تنهام خدا!
یک دور دیگه خوندم نامه م رو...
همین خوبه یعنی؟!
باورم شه تموم شد؟!
رسید به 130 تا!
ظرفیتم تموم شدآ!
خیانت کردم!
بعد از جلسه دومی که با ص.ف داشتم یه خانم محترمی زنگ زد که بسیار شرایطش شبیه ص.ف بود! یا شایدم بهتر!
شغل پدراشون و تحصیلات مادراشون شبیه بود. شرایط خارج رفتنشون تقریبا یکی بود. قد دومی خیلی بلند تر بود و تحصیلات و سنش یک پله بالاتر از ص.ف!
مایل نبودم راهش بدم چون دقیقا در شرایطی مطرح شده بود که ص.ف رو به عنوان همسر آینده م پذیرفته بودم. البته با وضع مالی و اخلاق مادرش و غیرتی بودن خودش و قد کوتاهش و احتمال خارج رفتنش مشکل داشتم. اما در کل پذیرفته بودم بهتر از ص.ف گیرم نمیاد و باید بچسبم بهش! این جلسه آخر سر غیرتی بودن دعوامون شد! تازه یه چیز دیگه... در یک عملیات بی شعورانه با زبان روزه اومدن خواستگاری... فکر کن! اینهمه بابای بدبختم خرج کرده بود! حتی نگفتند روزه می گیرن و روز جمعه ای از 11 تا 3 موندن! انگار نه انگار که ما احتیاج به خوردن داریم!
اما م.ج.م :
تحصیلکرده و قد بلند و زیباست ( نه اینکه من خوشم بیادآآآ ولی تیپ خارجی هاست. چشم خیلی ها رو میگیره اما من همون ص رو ترجیح میدم! بی سلیقه م دیگه!)
بسیار منعطف و مهربانه. البته باهوش هم هست.
حداکثر دو سال دیگه باید برگرده آلمان و چند سال اونجا کار کنه.
مامانیه!
یکم اداب دان نیست! مثلا طرز نشستن و حرف زدنش زاد جالب نیست اما قابل تحمله
عاشق پول درآوردنه
ترکن و حسابی سنتی... خاله هاشو باید ببینید... معرکه ن! مذهبی پولدار و ترک! ترک ترک ترک! یکیشون با کفش اومد تو!
همه چیزش خوبه. باکلاس هم هستند و فکر میکنم برام هدیه های خوبی بیارن ولی خونه رو نمی دونم. خودشم خیلی اهل پولدار شدنه!
دوست دارم باهاش ازدواج کنم!
اینکه سنتی اند و خواهرش که همسن و هم اسم منه عین خودم یه رشته ی خوب تو یه دانشگاه بد درس خونده باعث میشه تو ذوقشون نخوره وضعیت درسی من. دایی پسره هم هم رشته ی داداشیه!
الانم الف. ب
رجوع کنیدم به اینجا و اینجاداره میره خواستگاری دخترشون!!!یعنی خیلی هم گیر تحصیلات ندارن.
خدایا! این ماه رمضان را برام پر از برکت قرار بده.
خوب جلسه دوم خواستگاری هم برگزار شد. جمعه ( 14 تیر) ده و نیم صبح اومدن و سه و ربع رفتند. بی شخصیت ها روزه هم بودن و اونهمه خرج بابای من حروم شد. یه دست گل مزخرف مثل قبلی اورده بودن اما... هر دوشون کفشاشون نو بود!!! لباسشم یه کت شلوار تابستونی اسپرت بود ولی تا دلتون بخواد گشاد...!
خیلی حرف زدیم.
آقا غیرتی تشریف دارن. در قلب مردها مریضی هست و باید اعتماد ایجاد شه و تو ایران محیط کار بده و...
میگه باید مرد زنشو حفظ کنه و ... میگم بعضی محیطای کار آدماش مقید نیستند ولی علمیه! بعد میگه علمی تر از دانشگاه؟! یعنی دانشگاه هم افتضاحه. ولی بعدا گفت یه وقت یه جا کار میکنی اونقدر درگیر کار پژوهشین که مردا وقت ندارن به دخترا نگاه کنن! گفت محل کارشون دو تا خانوم هستند که کلا تو حاشیه ن
اول گفت کار خوب هم وجود داره مثلا زن داداشم تو مدرسه کار میکنه!
زدم تو پوزهش! گفتم اگه اینطور فکر می کنید ادامه دادن بحث بی فایده است و من از محیط زنونه متنفرم و اینهمه بد دلی برام اصلا قابل تحمل نیست.
عقب نشست! گفت ما آشنا داریم و برات کار پیدا میکنم! تو شرکت داداشم! گفتم زن شما از در خونه میاد بیرون تا شب با ده تا مرد سر و کله می زنه. من نمی تونم یه ذره شم تحمل کنم. نمی تونم مرتب حواسم باشه شوهرم چی تو ذهنش میگذره. گفت باید بهم ثابت شه که زنم با مردا وحشی رفتار میکنه. اولاش سخته!
گفتم نود درصد مردا مریض باشن شاید تمام مردهایی که با خانم شما در رفت و آمدند جزء ده درصد بقیه هستند.
گفتم برو دختر سیاه مرد بگیر که دلت نلرزه! والا!
از یه طرف میگه عیب نداره زنم دوساعت زودتر از من خونه نباشه از یه طرف می گه بهترین زنان زنانی هستند که در خانه اند!
کلا که به نتیجه نرسیدیم. منم گرسنه و خسته بودم و مدیریت جلسه از دستم در رفته بود حسابی!
یکمی هم از دستش عصبانی شدم!
اون از جلسه اول و بحث مزخرف ولایت پذیری
اینم از جلسه دوم و بحث مسخره ی غیرت خرکی!
خدا سومی رو به خیر کنه.
جالبه که حرفاش باورم نمیشه! به مدل منطقی بودنش نمی خوره!
کلا در برگزاری جلسه بعد شک دارم ولی یه فرصت دیگه بهش میدم احتمالا. این قضیه رم به مامان نگفتم که اگه بفهمه بایکتش میکنه.
حرفای دیگه هم زدیم. مثل خودم دوست نداره زنش براش عادی شه. دوست داره حرفای زنش رو بشنوه. دوست داره خانومش تو جمع زنونه شاخص باشه. دوست داره به دل زنش رفتار کنه به شرطی که خانمش بهش بگه چی ها رو دوست داره!
آهنگ گوش میده و اگه صدای زن باشه خودشو مشغول می کنه.
بحث مالی نکردیم و اینکه برنامه ی خارج رفتنش چیه.
فکر کنم کارش یه جورایی اطلاعاتی باشه.
بلند پروازی رو انداختم! ولی نه سر جاش!
دیروز نیمه شعبان مثل پارسال یواشکی و غیرمنتظره رفتم پیش عشقم و پنج دقیقه بیشتر نموندم. یکم حالم گرفته بود و افکار مسموم اومده بود سراغم ( اینکه از دیدن من ترسیده و لابد منتظره یکی بمیره – دو سه شب بعدم بابای معلم دینیمون که خواستگارم هم بود، فوت شد!- ) یه روز که داشتم می رفتم کلاس یک عالمه از اس ام اس هام براش دلیور شد و گفت :
- وای چقدر پیغام یکباره به دست من رسید
بغضم ترکید و گفتم:
- ببخشید دیگه نمی فرستم
- ده یعنی چی دختر که نمی فرستم؟!؟!!"
چند دقیقه بعد گفت:
- من ذوق کردم درک نکردی؟؟؟؟
- اس ام اس خالی
تو ایستگاه مترو عین ابربهار اشک می ریختم. خانومی که با بچه کوچیکش جلوم وایستاده بود برو بر نگاهم میکرد!
خلاصه م زنگ زد و گفت بیا دم گیت خروج. بدو بدو قیافه م رو درست کردم و خدا رو شکر م هیچی نفهمید! وقتی رسیدیم کلاس، زد:
- خدایا برطرف ساز این اندوه را از این امت...
- اس ام اس خالی
شب هم اس ام اس مراسم بابای معلم دینی رو برام زد. ( که این دو تا اس آخری رو واسه مامانم زده بود)
روز بعدش براش زدم:
- این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست...
- خیلی بد بود امیدوارم حالت خوب باشه. تنت سالم و دلت شاد. بووووووووس
- ممنون
فرداش خواستگار داشتم و هرچی گشتم شعر مناسب پیدا نکردم. اما امروز براش زدم:
- هوای سینه ام سنگین هوای خانه ام دلگیر....
سه سوت بعد زنگ زد! با صدای گرفته جواب صدای گرمش رو می دادم:
- چته دختر؟
- خوبم!
- خوبی؟؟
- خوبم!
- این شعرآ خیلی بده...
- خوبم! شما خوبید؟
- خوبی؟
- خوبم!
- مطمینی؟
- خوبم!
- باید ببرمت پارک نیاوران باهات صحبت کنم ...
- ( خنده) خوبم!
- اگه چیزی هست بگو...
- خوبم! خوب خوب!
- اگه کمکی از دست من برمی آد بگو
- ممنون!خوبم!
خدا حافظی کرد و بعد اس ام اس داد:
- بووووووس
دوباره زد:
- وقتی رد پای احساس سبز انسانیت خویش را در قلب کسی باقی بگذاری بیشتر از حاضرین حاضر خواهی بود حتی اگر غایب باشی..
- می ذونید خ ی ی یلی دوستتون دارم فقط لطفا هروقت دیگه دوستم نداشتید بهم بگین
- امکان نداره که ادم کسی را که قسمتی از وجودش هست دوست نداشته باشه. تو گوشه ی بزرگی از قلب منی
- پس هروقت حوصلمو نداشتید بهم بگین
- پنج تا شکلک بوس
- منتظر می مونم. می دونم یه روزی اتفاق میوفته
- نمیخوام این حرفها را بشنوم اصلا
- منم واسه همین تا حالا نگفتم اما سایه ی این حس رو سرم خیلی سنگینی می کنه
و بعد که جواب نداد زدم:
- حظی ست در سکوت که در اعتراف نیست
مجبور شد جواب بده که:
- من سایه ای بالای سرم نمی بینم همش نوره
و بعد:
- دیگه نمیخوام از این حرفها بشنوم. تو هم هروقت از من خسته شدی می تونی بگی اما من اصلا گوش نمی کنم
- یادتون بمونه بازم مثل بچه ها گولم زدید.
- تو عزیزی و همیشه بزرگ بودی و هستی هیچوقت بچه نبودی حتی وقتی سنت کم بود
دوستش دارم... با همه ی بزرگواریش... با همه ی بی توجهی هاش!
خدایا! کمک کن بعد ازدواج از پس عشقش بر بیام!
نکنه عشقش بمیره تو دلم...
اگه عشقش کمرنگ شد، کمکم کن هر روز بهش یک اس ام اس بزنم
نباید فکر کنه از سر تنهایی و بیکاری دوسش دارم!
خیلی وقته نیومدم!
درگیر خرید و توزیع کارهای نیمه شعبان بودم و البته دو جلسه کلاس نرم افزار. یک روزم این وسط دوستم م.ح.ع.الف اومد خونمون. یکبارم با دوستای دبیرستانم شام رفتیم دربند. تولد امام حسین رفتیم امامزاده علی اکبر چیذر و واسه احیای نیمه شعبان با داداش کوچیکه رفتیم مسجد صاحب الزمان تو خیابون ازادی( عالی بود!) دو سه روزم مامان بابا اومد خونمون. برای مامان اینا تخت با دو تا پاتختی خریدیم و برای جلوی تلویزیون یه راحتی سه چهار نفره ی معمولی!
بریم سراغ خواستگار:
اسمش ص.ف است- اردیبهش 65- قد متوسط- چهره ی معمولی رو به خوب با اندکی تیک عصبی- تحصیلات خوب- سرباز و بدون هیچ گونه مال و اموال و پس انداز و پول تو جیبی!!! لباساشون معمولی بود و گلشون ضایع!
نشست به دلم! منطقی و بزرگ و با تجربه بود. اما گند هم زیاد زد!
مثلا می خواست بدونه من چقدر ولایت پذیر هستم.
می خواست بدونه اگه بخواد کاری کنه من باهاش همراه میشم یا نه
اگه واسه من محدودیت ایجاد کنه زیر بار می رم یا نه
گفت اگه کسی انتقاد کنه و رو انتقادش وایسته می ذارم تو جهل خودش بمونه!!!
منِ خر هم فعلا گذاشتم به حساب جوونی و بی تجربگیش.
مثل همه ی بی پولهای احمق به شان اعتقاد نداره. به تجمل اعتقاد نداره. پول ندارن. مهریه و خونه و عروسی و ... تعطیله( لامصبا خودشون تو منطقه 3 یه آپارتمان 270 متری دارن. اونوقت واسه بچه هاشون یه کوچیک رهن خواهند کرد) باباش خونه نبوده زیاد. احتمال داره بخواد بره خارج. از مادرش خوشم نیومد ولی مامان میگه خوبه.
چند تا جواب خوب تو آستینم دارم واسش. البته با مهربانی و نرمش اما محکم و دقیق
اید رفتارم رو با خواستگارا اصلاح کنم. باید یکم سنگین تر و بی هیجان تر باشم. باید رو سوالا فکرکنم و یکدفعه جواب ندم. ظاهر آرام خیلی مهمه که من باهاششروع میکنم ولی آخرا خیلی خودمونی میشم. شاید واسه بعضی پسرا جالب باشه روی واقعی من رو ببینن اما واسه بعضی ها سنگینی و متانت مهم تره. باید کلمات بهتری پیدا کنم و شمرده تر حرف بزنم. نباید وسط حرفاشون بپرم و سوالای انحرافی رو از جلسه دوم مطرح کنم. به هبچ وجه نباید بپرونمشون!
خواستگار مربوطه امد! 19 خرداد بین ساعت 5- 8/30
خانواده ی خوبی بودن. مادرش بسیار فهمیده و با ادب بود. خودشم یه مهندس واقعی با ریش پرفسوری بود ( از اون مدلا که از صد فرسخی داد می زنن بچه خرخونن!) از نظر قد و میزان مو و چهره اش مشکلی نداشت اما خیلی لاغر بود!
تو جمع حرف زدیم و به نظرم این کار خیلی مضحک اومد ولی بهم سخت نگذشت. مادرش آدم متعادلی بود ولی پسره خیلی سفت و محکم بود! خیلی به نظرم بی تجربه اومد. دستاشم می لرزید. پسره هرچی می گفت مامانش تصحیح میکرد. هی میگفت من انعطاف ندارم مامانش می گفت داره!
خیلی اهل حساب کتاب بود و شاید کمی خسیس. خیلی از توقعات مالی من می ترسیدن... جلسه اولی دوبار راجع به مسایل مالی بحث کردند. منم یکی زدم به نعل و یکی به میخ! مامان میگه همدونین و کنس! خونه میدن بهش ولی میگن تا وقتی بتونه رو پاش وایسته! یعنی چی مثلاً؟ با یه کار پاره وقت دانشجویی چطوری می خواد عروسی بگیره؟ آدم از این میسوزه که کلی هم پولدارن! تو یه خونه ویلایی دوبلکس یه جای خوب شهر زندگی میکنن ولی صد بار گفتن ما ساده زیستیم( آخ خ خ خ خ خ خ که چقدر حالم از این کلمه ی مرکب بهم میخوره!) لباساشون و دسته گلشون هم خیلی معمولی(معمولی رو به خوب) بود. اما چیزی که پیداست اینه که کمتر از انتظار من میتونن برام فراهم کنن. نمیخوام فعلا باهاش بحث اقتصادی کنم اما فکر کنم مجبورم چون هم اون از این قضیه وحشت داره هم مامان گیر داده خسیس نباشه!امیدوارم از سبک زندگیمون و اتاقم که مامانش دید و حرفامون به یه جمع بندی برسن.
نمیخواد دکترا بگیره فعلا و اهل تدریس نیست. اما تحصیل خانمش براش مهمه و البته اینکه خانمش اهل تربیت فرزند باشه...و اهل حجاب...
با کم و زیادش می سازم. شهریور عقد میکنیم و مهمان میشم به تهران...یعنی میشه؟!!
فقط یه چیزی...
به خودم میگم: از دستش نده که واست اکازیونه!!!
هر طور که باشه از نظر دیگران همه چیش حله!
خدا...
کمک!
خسته ام از اینهمه مجردی
خدا...
آخرین و بهترین خواستگارم باشه!
خدا...
به هم برسونمون! خودم راه و رسم زندگی رو یادش میدم...
خدا...
بازم میسپرم به خودت... هرچی به صلاحمه...
جمع بندی:
خانواده ش- شغلش- تحصیلاتش- ظاهرش عالیه!
لباس: کت صورتی و روسرس ساتن بنفش و...
حس نوشت:
حسی ندارم بهش اصلاً ولی ناخواسته به خاطرش به خدا التماس کردم! فکر میکنم اولین بار بود!
بعدنوشت:
امروز 21 خرداد 92 مادر باشخصیت پسره زنگ زد و بعد از کلی تعریف از من عذر خواست که نمیتونه در خدمتمون باشه!
دروغ نگم چند ساعتی تو فکر بودم اما بعد یاد ایمان قوی ام افتادم که مطمینم خدا برام بهترین رو قرار داده گیرم یکم دیرتر.
الان خوبمو خوشحالم که جلسات خواستگاری رو با کسی ادامه ندادم که از جلسه اول ازم خوشش نیومده. من به شیوه ی مامان عمل نمیکنم. یعنی خوشم نمیاد حالا که رفته و منو نپسندیده عیب بذارم روش تا از دلم بیرونش کنم...نه! پسر خوبی بود و امکان این که زنش میشدم بود! لزومی نمیبینم به گندش بکشم و بگم لیاقتم رو نداشت.هرچند میتونم اینطور بگم. اما متن قبلیم رو پاک نمیکنم که یادم بمونه! شایدم خدا دید اونقدر کله خرم و حاضرم به خاطر حرف مردم تا تهش برم، بهم لطف کرد!
از وقتی اومدیم این خونه همه منو پسندیدن جز دو نفر که هر دو خرخون بودن! یکی ح.الف که دانشجوی دکترای خارج از کشور بود و یکی همین آقای مهندس شریف! اینهمه درس می خونن آخرم نمیفهمن هیچ تاثیری رو شخصیت و شعور آدم نمیذاره!
چه ذوقی داشتم واسه راه اومدن با این پسره ی خودخواه و عروس شدن اما...
هنوز باید در زنم این خانه را...
یکی از دلایل ازدواج نکردنم گاردیه که در مقابل خواستگار میگیرم...
مثلا یه دوستی داشتم همین که قرار میشد یه خواستگاری بیاد به بقیه ی دوستاش اعلام میکرد: دارم شوهر میکنم! منظور اینکه با آغوش باز به پذیرش خواستگار میرفت. اونقدر امادگی روحی "بله" گفتن داشت که من بعد 6 جلسه هم ندارم!
وقتی خواستگار میاد اماده م یه ایرادی داشته باشه تا مطمین شم که خودش نیست! وقتی ازش خوشم میاد تا وقتی یه ایرادی ازش پیدا کنم که دلیل نه گفتنم بشه سرگیجه و استرس میاد سراغم.
می خوام یه بار امتحان کنم مثل دوستم باشم...
می خوام اولین خواستگاری که میاد رو با دید مثبت ببینم. می خوام جوابم بعله باشه تا وقتی برخلافش ثابت شه...
هر وقت اومد نتیجه ش رو همین جا می نویسم.