الف-ب(2)

 


مادرش دو سال پیش زنگ زد و اطلاعات داد و گرفت و دیگه زنگ نزد!

مادرش یکسال پیش زنگ زد و اطلاعات داد و گرفت و دیگه زنگ نزد!

مادرش چند ماه پیش زنگ زد و گفت که دخترتون رو می دین برین خارج؟ مامی گفت:نه!

تا اینکه مامی و مادرش همکار شدن! بعد یکماه حرف زدنهای کوتاه حضوری و بلند تلفنی مادرها (مجموعا 7 ساعت) مادرشون خواستند تنهایی تشریف بیارن منو ببینن! منم سفت وایستادم که:  "عمراً! بیکارم مگه؟! توهین بود واقعاً!" تا اینکه جمعه 13 اردی بهشت 92 مصادف با روز مادر و هفته معلم و... بالاخره دیدار میسر شد!

پسر خوبی بود! خوش تیپ اما زشت!

مادرش بسیار بانفوذ و مستبد بود و تا دلت بخواد سخت گیر...

خودش خیلی دلش زن می خواست!

خودش بیش از حد شوخ بود! من دوست دارم همسرم شاد و شیطون باشه اما نه اونقدر که جلسه اول با یه دختر مجرد اونقدر راحت برخورد کنه! (البته برداشت روانشناسی من از شخصیتش این بود که این به قول خودش به اضمحلال کشیدن بحث های جدی جوابیه در برابر سخت گیری های مادره. یعنی تنها راهی که پیدا کرده که مادرش رو باهاش کنترل کنه همین لوده بازی هاست.

از من و خونواده م خوششون اومد و دوباره اصرار کردند که بیان.

به نظرم زیادی غیرتی بود و یه حرفی زد که یعنی مسخره کردن چادری هایی که زیر چادر روسری رنگی می پوشن! اما خودش تا می تونست با یه دختر مجرد مثل من جلف و راحت برخورد می کرد.(عین مردای سنتی مون!) علاقه ی چندانی به شغل و ادامه تحصیل همسرش نداشت! چون خودش هنوز تو سی سالگی دو ترم از لیسانسش مونده  بود و کارشم معلمی بود! یه بارم گفت من دوست دارم شما معلم بشید!(  فکر کن! ) یه سوالم پرسید که اگه شما 8 سال دیگه درس بخونید و دکترا بگیرید و همسرتون بگه نرو سر کار چه کار می کنید؟؟! ( خدا شفا بده مردایی که فکر می کنن صاحب زناشون هستند نه همراهشون!)

پسره خیلی خاله زنک بود و بسیار به جزییات توجه میکرد. مثلا در بدو ورود به انگشتر من گیر داد که چرا حلقه دستت کردی ! یا به رنگ اتاقم! یا به رشته ی تحصیلیم که براش یادآور روزهای بدی بود!

وضعیت مالی خوبی داشتند اما سبد گلشون خیلی سبک و ناامیدکننده بود.

نظر پسره راجع به من:

 شما دختری هستید که هر پسری آرزو داره به دختری با این شرایط برسه.  

نمیدونم شما برای من جذاب هستید یا دوست داشتنی!!!

شما خیلی جدی هستید!

شما تو صحبت کردن یه خط رو میگیرد و تا تهش رو میرین!

و یه خاطره: جلوش یه سینی گرفتم که توش یه بشقاب بود! هی می خواست سینی رو ازم بگیره! خیلی محترمانه گفتم: " بشقاب رو بردارید... سینی رو باید برگردونم! " کلی مسخره م کرد و گفت :"من تا صدسال دیگه این خاطره رو فراموش نمی کنم! "بعد ادامو درآورد که:" سینی رو نمیدم! مال خودمه!" من با همچین آدم جلفی هم کلام شده بودم!

آدرس وبلاگشو داشتم.... بدون اینکه بدونه... انگار یه روزی یه کسی رو دوست داشته... نمیدونم!

 



نظرات 1 + ارسال نظر
کاربر پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ق.ظ

سلـــــــــــــــــام وای خدای من خیلی با مزه بود سینی ماله خودمه نمیدم مامی این سینی مو نمیده....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد