به خاطر تو التماس کردم .. با لبهایی که خواهشم بلد نیست

 


الان ای کاش نزدیک تو بودم .. تو این راه مه آلود شمالی

با این آهنگ دارم دیوونه میشم .. پر از بغضم فقط جای تو خالی

ما با هم تا حالا دریا نرفتیم .. از اون خونه، از این دنیای خودخواه
تو رو شاید یه روزی قرض کردم .. به اندازه ی یه سفر  کوتاه

میخوام تو آینه ها بهتر از این شم نگاه من نوازشم بلد نیست
به خاطر تو  التماس کردم .. با لبهایی که خواهشم بلد نیست

میخوام محکم نگه دارمت این بار .. تو که باعث دلتنگیم میشی
بلایی به سر خودم میارم .. که تو چشمای من تسلیم میشی 

تو مغـروری نمی ذاری بفهمم .. که احساست به من تغییر کرده
دلت از آخرین باری که دیدم .. توی آغوش سردم گیر کرده

چه خوبه پیرهن منو بپوشی .. بهم تکیه کنی تا خسته میشی
تا بارون بند می یاد بمونی پیشم .. تو اینجوری به من وابسته میشی

میخوام تو آینه ها بهتر از این شم .. نگاه من نوازشم بلد نیست
به خاطر تو  التماس کردم .. با لبهایی که خواهشم بلد نیست

میخوام محکم نگه دارمت این بار .. تو که باعث دلتنگیم میشی
بلایی به سر خودم میارم .. که تو چشمای من تسلیم میشی 

 

 


مونا برزویی



مادر شوهر و ...


 ده روزی میشه که نوزاد جاری دوستم م.ح.ع به دنیا اومده. دختره و حسابی تپل مپل. روز مهمونی که خونه م بود مادر شوهرشون یه سکه ی ربع بهار می ده به عروسش و یه نیم به نی نی...

به نظر من آدم باید خیلی کم شعور باشه که این طوری رفتار کنه. یعنی رسما به عروس خانوم اعلام میکنه که بچه واسه ما از مامانش مهم تره! اصلاً فرض که مهمتر هست، اتفاقا باید تظاهر کنن که عروس رو بیشتر دوست دارن. آخر سر هم که همه سکه ها مال مامان بچه س. فقط معنای قشنگ هدیه دادن و هزینه سکه رو از ارزش انداختن. البته من قبول دارم که تو هر فرهنگی یه جوره و ممکنه خود عروس خانوم هم اون قدر تو اون فرهنگ حل شده باشه که ناراحت نشه، یا این قدر حساس نباشه اما هر رسم و رسومی که خوب نیست...

 

دلم می خواد یه نه ی علامت تعجب دار به یه نفر بگم دلم خنک شه!



قصه ی نه ی علامت تعجب دار:

دوستم م.ح.ع یه دوست پسری داشت که دو سه سالی طول کشید. دوستی شون مثل بقیه ی دوستی ها زیاد ناسالم نبود. و البته کمی مشکوک هم بود. بیشتر تلفنی حرف می زدن و اونم حتما باید دوست من زنگ میزد! هر دو سه ماه یکبار هم همو می دیدن. یه روز ج بعد کلی اس ام اس بازی به م می گه:

ba man ezdevaj mikoni?

م هم نمیدونم هول میشه و بدون مقدمه ج می ده:

na!

و بعدم پشیمونی که دیگه سودی نداشت!

دیگه هم از پسره خبری نشد!

 

 

 

یه پروژه ی ویراستاری ترجمه ترکی ( یه داستان کودکه) بهم پیشنهاد شده که ویراستاری نیست! باید دوباره نوشته شه کلاً! گرفتم بخونمش ببینم از پسش بر میام یا نه...




بعد نوشت:


کار رو مامی از چنگم درآورد. منم چیزی نگفتم! بس که مظلومم! ترسیدم نتونم خوب انجام بدم و دوباره کاری بشه.



15 اسفند رفتم فردوسی و یک سکه یک گرمی خریدم. امیدوارم ضرر نکنم.





دو سال دیگه

26سالگی سن مناسبیه واسه ازدواج،نه؟!!!

دختری که زیبا و خوش تیپه. از نظر مالی خانواده ی قابل قبولی داره، تا مقطع فوق لیسانس درس خونده، شاغله و اندک درآمدی هم داره!

نمی دونم کجای زندگی جوونایی مثل ما ایراد داره که یه موضوع اینقدر مسخره می شه همه ی آرزومون و سرنوشتمون رو رقم می زنه. به هر حال من دارم جدی جدی روش فکر می کنم.

 

یادتونه گفتم اگه ارشد قبول شم رنگ زندگیم عوض می شه؟

حالا عوض شده...یه جورایی براق شده! همه چیز اطرافم رو دوست دارم. تو آینه که خودم رو می بینم دیگه خبری از شکستگی و پیری نیست...



یادآوری...


همه بدبختی های یه دختر مجرد از اونجا شروع میشه که پرونده خواستگاراش باز بمونه. برای منم یکبار این اتفاق افتاد. از همون اول که پرونده باز بود باید با دستای خودم می بستمش... از همون روزی که خاله خانوم شروع کرد به مناظره و پرسش و پاسخ باید دندون لق رو می انداختم دور. و اشتباه بدتر وقتی بود که برای بار دوم گول زبون بازی های خاله خانوم رو خوردم و مشغول خام شدن بودم که فاجعه رخ داد...

 نه! نترسید! هیچی نشد! فقط یه دل نازک پِرپِری ترک خورد و تیکه تیکه شد! اونم که تو این دوره زمونه این قدر عادی شده که قد یه مورچه که داره رو آسفالت راه می ره هم به چشم نمیاد. آره! برای هیچکس مهم نبود اما خیلی طول کشید تا تونستم دل شکسته م رو بند بزنم. تو اون گفتگوی تلفنی احمقانه یه آدم پرمدعا دختری که قرار بود عروسش باشه... قرار بود لباس پسرش باشه... رو بی آبرو کرد. از کوچکترین نکته هایی که واسه پسرش گفته بودم تا با خصوصیات اخلاقی همسر آینده ش بیشتر  آشنا بشه یه سناریو ساخت و با کلمه به کلمه ش قلبم رو به آتیش کشید. اونی که داشتن راجعبش حرف می زدن "من" بودم! دختری که نتونسته  بودن بعد 4 سال فراموش کنن...  دختری که راه به راه قربون صدقه ش می رفتن و رو سرشون می ذاشتن...

دلم چرک میشه وقتی یادش می افتم... فقط می خواستم یادآوری کنم که وقتی یک نفر رو نمی بینی و ازش بی خبر می مونی حتما یه دلیلی داره و تو باید به همون دلیل پرونده ش رو ببندی. و گرنه همون دلیل یه روزی سر باز می کنه و بوی عفونتش زندگی ت رو پر می کنه. بویی که حتی با اون عطر گرون خارجی از بین نمی ره.

 

پی نوشت:

تا آخر عمر مدیون مامان- بابام هستم چون کاری کردند که دیگه کسی نتونه به شخصیتم توهین کنه... نتونه نداشته هام رو به رخم بکشه... نتونه قلبم رو زیر پاش له کنه...



ع-م ۶

 

 دیشب خواستگار محترم  تنها اومد. بابا و مامان و داداشی رفتد جلو...منم بد نبود برم ولی حقیقتش اینه که نخواستم واسه یه جلسه مسخره لباس حروم کنم!!! حرف زدن بیشتر پولی مالی. نتیجه اینکه خونه نداره...میتونه بخره ولی میخواد پولشو بذاره تو کار! کاری که نه درسشو خونده نه تجربه ای توش داره!! خلاصه اینکه ریسکه دیگه...شاید بعد دوسال میلیونر شد شایدم منو نشوند به خاک سیاه!!  فکر کنم از نظر خرید و تالار و عروسی و اینا بتونن راضی م کنن! اما اینده ای واسم وجود نداره از نظر اقتصادی خیلی وضع رو هوایی داره!

 جدا از بحث مالی الان نظر بابا روش بهتره نسبت به جلسه قبل. آرامش- اعتماد بنفس- احترام و منطقی که تو وجودش هست بابا رو به این نتیجه رسوند که می تونیم بیشر ادامه بدیم.

 اما مامانم اضطراب پیدا کرده. میگه بهتر از اینم واست هست و هنوز سنی نداری و اینا... اما من زیر بار این حرف نمی رم. اول اینکه سن کمی هم ندارم. دوستام الان بچه دار هم شدن و نمی خوام بیفتم به وضع بعضی از اینایی که تو سن 28 سالگی با کلی کمالات با یه اعتماد بنفس پایین و تکلیفی که معلوم نشده غصه ی بی خواستگاری شون رو بخورن و حسرت گذشته رو...حسرت مواردی که رد کردن و الان زن و بچه و زندگی عالی ای دارن. دوست دارم زودتر سرو سامون بگیرم. دوست دارم با شوهرم جوونی کنم. وقت داشته باشم واسه باردار شدن...آمادگیشو پیدا کنم... خانم خونه م باشم...

و نمی تونم به امید خواستگاری که خواهد آمد این سالهای طلایی زندگیمو هدر بدم و مدام تو ذهنم به اینکه چرا نمی اد فکر کنم. من با همسرم آینده ای می سازم که می خوام نه اینکه صبر کنم کسی بیاد که آینده ش رو ساخته و می خواد منو عضوی از اون آینده کنه.

مامان میگه انتظار داشته تحصیلکرده تر بود- قبول دارم همه خواستگارام تحصیلکرده تر بودن و این مساله صرفا خوبه اما چقدر برای من تحقیر آمیز میشه؟!

مامان میگه می تونست قشنگ تر باشه- خوب این انتظاریه که همه تو ازدواج من دارن! اما این موضوع فقط به خودم مربوطه! (البته منم زیاد نمی پسندمش اما لااقل قدش بلنده و به گفته ی دوستام ادم عادت میکنه...ایشالا بچه م هم به خونواده ی خودمون بره !)

 مامانش 5 شنبه زنگ زد و مامانم گفت که بیاد بابا باهاش صحبت کنه. اونم گفت اگه میشه فردا بیاد که به محرم نخوره!!!

من نمی فهمم... یعنی چی مثلا؟! چی به محرم نخوره؟ عروسی؟! آخه این آدما یه وقتا یه حرفایی می زنن آدم هرچی فکر میکنه بیشتر گیج میشه...خوب بخوره...حالا خورد به محرم... چی شد؟! زندگی تعطیل شد؟ خیلی ساده انگاری هم کنیم یه هفته مونده به محرم ...حداقل یه بار ما باید بریم خونشون یه بارم بریم آزمایش یه بارم بله برون بگیریم...میشه؟!

با این حرف مزخرفش که البته بار دومه... اون دفعه هم گفت به دهه اول ذیحجه نخوره!!! مامان استرس گرفته که البته فکر کنم توجیه شدن که ما حالاحالاها بعله بگو نیستیم.

البته مامی خودمم همین طوره! هروقت می خواد با خواستگار قرار بذاره می گه یه ساعتی که به اذان نخوره! حالا بخوره! یه ساعتم بعد اذان بمونن....یعنی ما اینقدر معتقدیم به نماز اول وقت؟! اگرم می خوایم به شب نخوره و زود برن چرا نمی گیم به شب نخوره؟ این ادای ادمای خفن مذهبی و خفن منظبط حالم رو بهم میزنه.

مامان و بابا میگن یه خونه بندازه پشت قباله ت. جاشم گذاشته ولی من میگم ازارش ندیم. اون وقت تا اخر عمرم میگه تو نذاشتی پیشرفت کنم. حالا که موقعیتشو داره بذاریم شانسشو امتحان گنه. گفته که بعد دو تا پروژه می خره.... تصمیم دارم بهش اعتماد کنم!(مراحل خر شدنم رو می تونید پیگیری کنید...)

راستی پایان نامه م رو دفاع کردم. نفر دوم بودم و گوش تا گجوش دانشجو و استاد نشسته بود. منم با یه اعتماد بنفس که نفهمیدم از کجا اومد کارمو توضیح دادم. البته زیاد جالب نبود و سوالا رم نصفه نیمه جواب دادم ولی باز از خودمم نصف اینم انتظار نداشتم. البته فکر کنم تو رودرواسی با استاد قرار گرفتم. امیدی که بهمون داشت کمکی که قول داد بهمون بکنه. نخواستم  زحمات بی درغش بی جواب بمونه. بعدم اس ام اسی ازش تشکر کردم. نمره م هم 17/75 شد که به همه میگم 18!

و تمام!

حالا یه خانوم مهندس واقعی هستم!

تو نظر سنجی یه مجله شرکت کرده بودم و برنده شدم! یکسال اشتراک رایگان!! 4تاس که اولیش اومد. همون مجله ای که می خواستم متنامو براش بفرستم( هنوز نفرستادم)

بابای دوستم الف-م دیروز تحویل سکته کرد بنده خدا 53 سالش بود . سالم سالم! تازه چکاپ شده بود و همه چیزش اوکی اوکی بود.

اتفاقیه که کم کم ما هم باید آمادگیشو داشته باشیم... حالا که مامان باباهامون پا به سن گذاشتن...چه غمگین...

و درس... همه ی تلاشمو میکنم که فراگیر قبول شم حتی اگه از آسمون سنگ بیاد!

دلایلم:

1-      امتحان عملی نداره

2-      امتحانش زبان نداره

3-      امتحانش تستیه و نمره منفی نداره

4-      اگه قبول شم میشم ترم دو

5-      منابعش هرچند که سخته اما محدوده

اگه اومدید اینجا خیلی به دعاتون محتاجم...

ع-م 7

 

حالا که سه جلسه اومدن و خیلی هم طولانی باهم صحبت کردیم گفتم یه سر به اینجا بزنم و حرفام رو بنویسم.

پسر خوب- نجیب و سالمیه!اما خیلی مذهبی و حزب الهیه. راستش خجالت میکشم حتی تو خیابون کنارش راه برم... دوست ندارم واسه هرچیزی که دوست دارم براش دلیل شرعی جور کنم( کاری که این چند روز اشکمو در اورده و اعصابمو حسابی خورد کرده! ) دلم میخواد شوهرم چارچوبهای منو قبول کنه و اگه جایی چیزی دلم خواست مجبور نشم واسش دلیل بیارم. مثلا بابای خودم نظرش اینه که خودش نباید شوهای ماهواره رو نگاه کنه ولی به من و مامیم هیچی نمیگه.میذاره خودم تصمیم بگیرم. اما این پسره خیلی رو اعصابه...ترسم از اینه که بخواد به پروپام بپیچه مثلا می پرسه اگه شوهرتون دوست نداشت باکسی رفت و امد کنید چیکار می کنید؟ یا مثلا خیلی با هم تی÷ای خودش می پره و من متنفرم از این موضوع... دوستای من هر کدوم 100 تا عیب و ایراد دارن ولی من با تمام وجود دوستشون دارم و نمی تونم دلیل منطقی برای رابطه باهاشون داشته باشم.دوست دارم شوهرم بیشتر از این حرفا به دل من رفتار کنه... نمی خوام اذیتم کنه.

تقریبا یکی از مهمترین ملاکام برای ازدواج همینه.

غیر از این مساله و زشت بودنش بقیه ی چیزاش خیلی خوبه

اهل خرید و خرج بودنش

پولداریش

بلند پروازیش

احساساتی بودنش

مهربونی و ملایمتش

خانواده ش

جوونی و انعطاف پذیری و شاد بودنش

استقلالش

بچه نخواستنش به زودی

گیرندادن به رنگ لباسام و مدل چادرم

اگه ارشد قبول شه و کارشو شروع کنه که عالی میشه

خوب منم یه سری مشکلات دارم

مثلا بیپولی و بی وسیلگیمون

ناخنای زشتم

چشم ضعیفم

غشی بودنم

درس نخوندنم

اشپزی بلد نبودنم

خونواده ی عصبی و معتاد و طلاق گرفته و روانی م

اگه بخوام کسی همه شرایط دلخواه منو داشته باشه شاید این مسایل رو نتونه بپذیره.

جمعا 80 درصد اوکی ام...

فکر لباس باشید واسه عروسی...

بوهای خوبی میاد...

ج1- زیر سارافونی صورتی روشن- پیرهن طرح روسری دامن بلند قهوه ای روسری قدیمی قهوه ای آبی. جوراب و صندل مشکی چادر دوستم

ج2- کت صورتی پررنگ- شلوار کت شلوار روسری طوسی صورتی- جوراب سفید- صندل سبز چادر مجلسی سبز

ج3- روسری گره سبز براق چادر سفید جوراب و صندل سفید زیر سارافونی صورتی کدر و کت دوستم.

ع-م 5

 این چند روزه فقط دلم می خواست پسره رو گیرش بیارم...اگه فرصتش میشد حسابی می شستم میذاشتمش کنار...چرا؟! معلومه چون حسابی عجله داشتند! و این عجله شده بود فوبیای من! مرتب درس پسرشون رو بهانه می کردند و من با خودم میگفتم بیخود کرده دو تا کار درس و ازدواج رو با هم شروع کرده.یکی هم نبود به اینا بفهمونه که آقاجان! فرض که دختره بعله رو داد...عقدم کردی... اون وقت تو یک روز تو خونه ت بند میشی؟  والا! کی رو دیدی زن بگیره خیالش راحت شه راحت به درس خوندنش برسه؟

 نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم!

خلاصه که دیدن ما به این راحتی ها رضایت نمیدیم و مشاوره هم یکماهی طول میکشه گفتن که بعد کنکور می آن! فکر کن! میشه 3ماه دیگه.(حالا شانس بیاره کنکورشو خوب بده وگرنه باید تا اردیبهشتم صبر کنیم واسه آزاد حضرت آقا!)

منم که حس خاصی ندارم. ازدواج قسمته دیگه... شد شد نشدم نشد! خدا رو شکر که علاقه ای بینمون به وجود نیومد که بخواد این مدت رو سخت کنه.

اون با خیالت راحت به درس خوندنش می رسه و شاید کارشم شروع کنه. منم یک ماه درس می خونم و به خواستگارام میرسم.

دو مدل فکر زده به سرم:

1-      یه خواستگار بهتر برام بیاد و زودی بعله رو ازم بگیره

2-      اون که بیاد من ترم دوی فراگیر و اون تو اضطراب قبول شدن تا شهریور جوابش بیاد!

اگرم قرار شد با همین ازدواج کنم که چه بهتر. هم اوضاع مالیمون بهتر میشه هم واسه خونه خرید می کنیم هم پول جمع میکنیم واسه جهاز...

رفتم خونه دوستم ز.ت . خونه 65متر بود که خداییش خوب در آورده بودنش. نوساز و با وسایل شاد.

خداروشکر... زندگی خوبی داره فکر میکنم.

دوست دارم تو خونمون مهمونی بگیرم و 6 تا از دوستای دانشگاهمو دعوت کنم.

  

هویجوری


 

از وقتی سریال های قدیمی رو پخش می کنند انگیزه م واسه دیدن سریالهای جدید پایین اومده. دیگه کلاه پهلوی رو هم نمی بینم. البته دلیلش فقط این نیست. کلا کار سبکیه. فقط پولای سازمان رو می گیرن و کلی وقت می ذارن آخرم یه چیزی تحویل مردم می دن که فقط خودشون ازش تعریف می کنن! به نظرم از کل این فیلم فقط طراحی لباساشون قابل تحسینه. اول داستان " بلانش " راوی بود! بعدم فراموش شد! مردای ایران هم که حسابی هیزن! میرزا رضا هم که قربونش برم... نوستراداموسیه واسه خودش... همه چیز دان... از گذشته گرفته تا آینده. بابایی هم که بعضی قسمتهاشو می بینه ،گاهی ازش ایراد تاریخی می گیره.

به هر حال فیلمایی مثل دکتر قریب و وضعیت سفید بی ادعا رو بیشتر ترجیح می دم.

و مساله ی دیگه این که: نمیدونم بعضی از این خانم های بازیگر سینما – حالا هرچقدر هم بی بند و بار- چطور به کارگردانا اجازه میدن قیافه هاشونو این شکلی کنند؟؟ این مصداق همون استفاده ی ابزاری از زنان برای فروش فیلم نیست؟ چطور اینقدر سطح خودشونو پایین می آرن؟ اندازه ی یه عروس آرایش رو صورتشون هست    .

 

 چهار سال پیش با یک عده ای از فامیل رفتیم شمال. یه ویلای کوچیک بود که به ما – 6 تا خانوم- یک اتاق رسید. داشتم دنبال مایع لنزم می گشتم که قوطی کرم پودر بروجوآم  افتاد بیرون و سه تا دخترای هم سن و سالم که کنارم بودن بدون لحظه ای فکر هم صدا گفتن: " چه جلف!"

داغونم کردند! اینهمه قضاوت عجولانه؟! آخه دیدین که بزنم به صورتم؟ فرضم که زدم... هفت رنگ آرایش که نکرده بودم! یه رنگی بود مثل رنگ ضد آفتابای خودتون! بعدم اصلا هفت رنگ آرایش کردم... به کسی چه؟

عید غدیر بله برون یکیشون بود. رفتم تو اتاق. باهم یه عطر خوشبو انتخاب کردیم. داشتم می اومدم بیرون که گفت فقط یکم بی رنگ و روم! محل ندادم و اومدم بیرون! بعد که اومد بین مهمونا دیدم کرم پودر که هیچی ... یه رژ لبی هم زده بود.

من قضاوت نمی کنم که کارش درست بود یا نه... به منم ربطی نداره. اما وقتی خواستیم به یه نفر بگیم جلف تا چند سال بعدمون رو مرور کنیم. چون اگه همون کار رو مرتکب شیم باید انتظار خیلی بدتر از اون حرف رو داشته باشیم....

 

  یکی به من بگه ارزش زندگی زناشویی به چیه؟ یعنی اگه قبل از ازدواج از چی مطمین بشیم آینده مون تضمین می شه ؟ بعد اینهمه مطالعه دچار یاس فلسفی شدم. گاهی اون قدر تردید دارم که فکر نمی کنم هرگز به کسی " بعله" بدم! و دقیقا وقتایی که این حال غریب بهم دست می ده باید یک لیست خواستگار پشت در مونده رو بررسی کنم!

 

نی نی دخترآی فامیلمون تو این یه ماهه به دنیا می آن! به یکی شون ایمیل زدم ( صمیمیتو درک می کنید؟!) که ان شاالله این ماه آخرم زود بگذره و دخترت زیاد مامانش و منتظر نذاره! گفت نه من عجله ای ندارم همین جوری خوبه! همین طوری که تو دلمه کلی باهاش حال می کنم! ایشالا نوبت خودت بشه ببینی باردار بودن چه حس قشنگی داره!

و این آدم همونیه که وقتی دو سه ماهه بود ازش پرسیدم چه حسی داری؟

 نه گذاشت- نه برداشت گفت: حس تهوع!

من که نه از بچه خوشم می آد نه از بارداری و زایمان و ...

  

دیروز روز مهندس بود و برخلاف پارسال برام کلی اس ام اس تبریک اومد! مهندس بیکار بودن تبریک گفتن هم داره وقعاً!

 

 رفتیم دانشگاه... چهارتایی... با همون ماشین...حتی با همون لباسا...

خیلی دلم تنگ روزای دانشگاه بود. اما فهمیدم زیاد هم حسرت خوردن نداره. مثل همون روزا بود... اخلاقامون، تیکه انداختنامون، اختلافات اعتقادی و سیاسیمون، زورگویی و دروغگویی هامون... همه چی همون بود... خوب شد اون روزا گذشت! بیشتر هم دیگر رو تحمل می کردیم تا اینکه از بودن در کنار هم لذت ببریم.

البته تجربه ی خوبی بود. اینکه شب و روز با ادمایی بودیم که نمی فهمیدیمشون. و تمرین اینکه با آدمهایی که شبیه خودمون نیستن چطور برخورد کنیم. اما کافیه و خلاصه که: گر هوسم بود بسم بود!

( واسه مدرک رفته بودیم و بعد از کلی بالا پایی رفتن تا 4 بعد از ظهر کارمون انجام نشد و باید دوباره بریم...6 ماه بعدم حاضر میشه.)



امروز دوستم م.ح.ع اومد دم خونه و بردمش ولگردی... یکی دو ساعت مونده بود بیاد بهم خبر داد و منم با اینکه باید می رفتم مدرسه داداش کوچیکه دنبالش( که از مشهد اومده بود) اما هماهنگ کردم و مشکلی پیش نیومد. خوشم میاد با جاهای جدید بالا شهر آشناش کنم. اول بردمش مزون که شو گذاشته بودن. بعدم رفتیم پاساژ مروارید و حسابی چیزای جدید دید! و البته چندتا سوتی داد! نماز نخونده بود و تو پاساژ رفت دستشویی که وضو بگیره. بعد 5 دقیقه اومد صدام زد که چطوری شیر آبش باز میشه؟! گفتم دستتو بگیر زیرش خودش باز می شه. گفت نشد! گفتم پس پدالیه. خندید و گفت مگه دوچرخه است؟ گفتم: دلبندم زیر پات یه پداله پاتو بذار روش آب باز میشه. زیر لب گفت: چه چیزا و رفت...پیش خودمون باشه که حسابی هم استعداد فراگیری چیزای جدید رو داره و از اون آدماییه که آب ندیده ولی شناگر ماهریه! منم از اینکه بکشمش بالا لذت می برم. شاید شوهرش در آینده باهام دشمن شه ولی من وظیفه ی خودم می دونم به دوستم کمک کنم تا از بقیه سر باشه.

تو مزون عطری که مامان ح.الف آورده بودو دیدم 77 هزار تومان! حتما اون موقع 50 تومن بوده...!


یه روزی تو دلم به یه آدمی که دو سه بار بیشتر ندیده بودمش اما به نظرم بسیار فعال و موفق می اومد قول دادم در مورد یه مطلبی تحقیق کنم. اون موقع چند تا کتاب از کتابخونه گرفتم و حس کردم مناسب سنم نیست! اما الان به فکرش افتادم. اما انگار تو ایران زیاد نمیشه دنبالش گشت. فقط تونستم چند تا کلمه کلیدی ش رو با فیلترشکن سرچ کنم که اطلاعاتی بهم نداد. باید معادل همون کلمات تو زبانهای دیگه رو پیدا کنم و یه فیلتر شکن قوی جور کنم که متاسفانه وقت و حوصله ندارم. لحظه ای که بین اونهمه آدم با من که غریبه بودم گرم گرفت حس کردم از ته قلب دوستش دارم. اما دیگه نشد تو کلاساش شرکت کنم. غریبه بودن خیلی عذابم می داد....

 

دارم واسه آزاد درس می خونم. اما امیدوارم واسه فراگیر به راحتی مهمان بدن .بازم دست به دامن خدا میشم....

میخوام از مهر برم دانشگاه و در کنارش یه کار دانشجویی که اصلا دوسش ندارم شروع کنم. مهم حقوقشه و استقلال و نزدیکی مسیر و آدمهای خوب...