م.ص.س

سلاااااام به روی ماهتون!

خیلی وقته نبودم؟ بودمااا فقط یادداشتهام رو چرکنویس میکردم که کسی از آشناها نخونه.

جواب کامنتهاتونم الان میدم: هنوز ازدواج نکردم و ماجرای ازدواج برام خیلی پیچیده و سخت و نشدنی بنظر میرسه. شدیدا رفت و آمدهای خواستگاری  روی اعصابم تاثیر میذاره و ناامید و افسرده م.

سال 97 برام سال بدی بود. میشه گفت اگه کسی که از ته قلبم دوستش داشتم برام وقت نمیذاشت و کمکم نمیکرد الان دیگه نمیتونستم بخندم. حتی از شما چه پنهان رفتم دکتر مغز و اعصاب بهم گفت افسرگی گرفتی و برام داروهای  افسردگی نوشت.البته من نخوردم و الان بهترم.

 از آخرین خواستگاری که بهمن 97 تموم شد و خیلی توش شکستم (یکی از خواستگارهای قدیمم برگشته بود و دوباره بعد از سه جلسه ول کرد و رفت...) تصمیم گرفتم 6 ماه تا یکسال کسی رو قبول نکنم. نمیدونید چقدر برام سخت شده شروع یک رابطه و چقدر غیرقابل تحمله وقتی کسی که براش وقت گذاشتی، باهاش همراهی کردی، عیبهاش رو ندید گرفتی یهو ولت کنه بره.... حق هرکسیه جواب منفی بده خودم هم با خیلی ها این کار رو کردم. اما الان طاقتش رو ندارم. انگاری هر کس میاد سعی میکنم طوری باشم که پسندیده بشم! اینقدر خاک بر سر شدم... بعد که طرف میره انگار که آب جوش ریخته باشن رو تنم گر میگرم از حرص و احساس تحقیر شدن میکنم. 

داداشی بهم گفت خودت باش! گفت ادا در نیار که اگه رفت اعصابت له نشه! گفت حرفت رو بزن! خودت رو اونطوری که هستی معرفی کن! منم قبول کردم مثل قبل خود خودم باشم. 

هفته پیش برادرزاده یکی از همکارهای مامانم اومد خونمون، شرایطشون خوب بود. وقتی هم اومدن من 60 درصد پسندیدمشون. اونها هم رفتارشون خوب بود. من هم خود خودم رو نشون دادم. رفتند و دیگه تماس نگرفتند...


 راستش حالم خوب بود. از طرفی حرف داراشی درست در اومد که اگر پسره خوشش نیومده لااقل از خود واقعی م خوشش نیومده نه اون دختری که من براش ساختم و همه تلاشم رو کردم که پسندیده بشه. از طرف دیگه هم نپسندیدن اونها باعث شد وجدانم راحت باشه از اینکه با کسی که زیادم خوب نبود ادامه ندادم.


حالا هفته دیگه یک خواستگار دیگه میاد. این خواستگاریه که از همون بهمن ماه زنگ زدن یک مدت من ناز کردم یه مدتم مامان پسره مریض شد و خلاصه نشد همو ببینیم. شرایطش بد نیست و من تصمیم دارم دوباره نقش بازی کنم!

 حق دارم چون وضع خونه حوب نیست! چون احساس میکنم مامان و بابا دیگه نمیتونن باهم ادامه بدن. چون میترسم از مریضی مامان! میخوام زودتر تکلیفم رو معلوم کنم و سروسامون بگیرم. میخوام این پسره یک دختر خانوم و بااعتمادبنفس و مومن ببینه! من اشتباه میکنم هرچی فکر میکنم بده رو اولش میگم مدیون طرف نشم! مثلا به م.ص.س گفتم ما با فامیل کم رابطه ایم و حس کردم خوشش نیومد! در صورتی که بعد از رابطه و علاقمند شدن و ... خیلی راحت کم رابطگی رو بعنوان یک مشخصه خانواده میپذیرفت. 

میخوام عادی باشم بدون حرفهایی که توجه جلب بکنه. 

یکی از مشکلاتم اینه که خواستگار میبینم انگار رفیقم رو دیدم. میزنم به درددل و فلسفه بافیهام رو تحویل طرف میدم! بسته به شرایط واسه کسی که منو نمیشناسه این برداشت پیش میاد که دختره با احساساتیه یا فکریه یا زیادی منطقیه یا سختگیره یا...

میخوام ادای یک خواستگاری عادی رو در بیارم. میخوام بیشتر گوش کنم و تو حرف زیاده روی نکنم.

دعام کنید...خسته م از 12 سال خواستگاری...


پ.ن. 

خانم فتحی عزیز،

کامنت شما رو دیر دیدم.

امشب پست مربوط به شما رو پاک کردم.

ان شاالله عاقبت بخیر باشید...

قبل از آمدن الف-الف

یه خواستگاری داشتم که خیلی شرایطشون خوب بود. (م.م) از خارج اومده بود و قصد موندن داشت. یکبار اومدن منزل و یه بارم رفتیم کافی شاپ یه هتل نشستیم و صحبت کردیم. نه اینکه خیلی تحفه باشه اما ازش بدم نیومده بود و خیلی به حساب خودم گذاشته بودم که زنش بشم. اما اونقدر سعی کردم جلب توجه کنم که پرید....

تا چند وقت زمانی که جمعه ها مزداتری مشکی میدیدم حالم بد میشد....

تا اینکه پارسال این موقع ها یه خواستگار دیگه برام اومد با همون شرایط و شاید یکمی بهتر! و با این تفاوت که اخلاق و رفتار و ظاهر و احساستش و خانواده ش رو خیلی پسندیدم.

وقتی به م.م فکر میکردم خیلی خوشحال بودم که یه آدم خیلی خیلی بهتر برام پیدا شد. انگار جائزه ی چند وقت تحمل رفتن اون رو گرفته بودم. انگار باید صبر میکردم تا بهترین نصیبم بشه و ناامید نباشم.

اما اون هم نشد....

خیلی غصه خوردم. تقصیر خودمم بود. نقش کسی رو بازی کردم که نبودم...

حالا بعد از یکسال یه خواستگاری با همون شرایط معرفی شده. حالا فقط در حد صحبت تلفنی مادرهاست و در واقع هیچ مرحله ای پیش نرفته ( البته عکس خودش وخانواده ش رو دیدم) حالا احساس میکنم این آدم جدید اومده تا جای قبلی رو برام پرکنه.

اومدم اینجا تا بنویسم تا یادم بمونه باید نگهش دارم...نباید بذارم تفاوت هامون بلد بشه. باید خودم رو آزاد نشون بدم. باید خانواده ی شهرستانی ش رو تحمل کنم. باید احساساتی نباشم و منطقی صحبت کنم. رفتارهای بچه گانه ممنوعه...

این جزو آخرین فرصتهاست.... باید به چنگ بیارمش

م ح ع م

سلام به روی ماهتون

امشب خانواده ی م.ح.ع.م مهمان ما بودن.

مادر خانواده پزشک بود. خود داماد هم دکترای برق داشت و هیات علمی دانشگاه بود. پدر خانواده هم کار ازاد و منزلشون خیابان جردن.از لحاظ مذهبی و تعدا اعضای خانواده و سن و دغدغه ها هم در تماس تلفنی با هم تناسب داشتیم و به عنوان یه کیس خیلی خوب قبول کردیم که بیان. (البته به جز قد که متوسط بود و من بلند دوست دارم.)

این خانواده برای جلسه ی اول درخواست دیدار خانوادگی داشتند (ما معملا جلسات اول تا سوم مادر و پسر رو میبینیم اگه جریان جدی شد پدرها وارد عمل میشن) در خواست عجیب تر این بود که خانمه میخواست نیم ساعت زودتر بیاد منو بدون حجاب ببینه. ( که خوب خیلی ضایع بود که باباها و پسره نیم ساعت علاف بشن بعد بیان داخل) خلاصعه ما موافقت کردیم و ساعت 19:30 امروز اومدن. تا وقتی مجلس زنونه بود همه چیز خوب بود. من رفتم لباس عوض کنم که پسره و باباش اومدن داخل خونه.ولی پسره گل رو جا گذاشته بود داخل ماشین. رفت و گل رو آورد.

پسر چلمنگی بود. نحیف و بدون دونستن آداب اجتماعی

خیلی بامزه بود خیلییییی خوب میخوردن.... یعنی پدر آجیل رو درآوردن

مادره خیلی مستبد بود و حسابی از دست شوهر و پسرش حرص میخورد.

پیشنهاد حرف زدن دو نفره رو هم دادن که ما همونطور که قبلا توافق کرده بودیم، قبول نکردیم خورد تو حالشون.

نتایج اخلاقی این جلسه:

1-    خیلی رو پسرهای باهوش دقت کنید. اینا یا تک بعدی ان یا بی عرضه

2-    خانواده هایی که جلسه اول با پدر میان یا پدر خیلی تو خانواده مسلطه یا میاد یه عیب پسرش که احتمالا بی اعتماد به نفسی، خجالت، بی عرضگی و ... ست رو پوشش بده

3-    درباره ی خانواده هایی که درخواستهاشون طبق میلتون نیست. اگر پذیرفتید یه بار هم نپذیرید. اینطوری فکر نمیکنن هر جور دوست دارن میتونن رفتار کنن و در واقع شما خانواده ی عروس هستید و مدیریت داستان با شماست!

4-    بی ادبی نشه ولی ادمهایی که خصلت کاسبکارانه دارن و همه چی رو با پول میسنجن خیلی برای ازدواج غیرقابل اعتمادن

حال و هوای دی ماه

نمیدونم چرا نمیتونم متن طولانی بذارم تو بلاگ اسکای؟!بیشتر متن رو خود به خود حذف میکنه.

هر وقت درست شد پست جلسه آخر ع ش م و تموم شدن داستان رو میذارم....

الان فقط اومدم یه چیزی بگم و برم!

آخرین خواستگاری که امیدوار بودم به ازدواج ختم بشه هم نشد!

تو رفتی و به همه بی تو گفته ام: خوبم!

که پیشِ چشمِ جماعت، تقیّه باید کرد

اما من یه روحیه ی قوی دارم و به بررسی کردن و سروکله زدن با خواستگارها ادامه میدم تا بمیرم

بین چند تا خواستگاری که تو این مدت تو نوبت بودن یکی رو انتخاب کردم که جمعه میاد. این یه خورده زیادی مذهبی ه و میترسم باهاش دعوام بشه البته یه جلسه ی عمومی خانوادگیه و احتمالا حرف نمیزنیم که دعوامون بشه 

یکی که 6 ماه ازم بزرگتره هم قراره یکشنبه بیاد که واقعا نمیخوامش ولی احساس میکنم باید اینقدر رفت و آمد باشه که حال و هوای خانواده و خودم خوب باشه

این روزها دارم 3 تا کار رو با انگیزه انجام میدم:

1- رژیم و ورزش

2- پایان نامه

3- خواستگاری

تا ببینیم هر کدوم کی نتیجه میده....

خواستگار سیگاری و خواستگار ملحد

بابای من هفته ای یه بار میره یه موسسه ای که یه جورایی بهشون مشاوره میده. این موسسه هر سال اربعین سه شب مراسم عزاداری برگزار میکنه. امسال منم دو شب همراه خانواده م رفتم. شب اول یه خانمی منو پسندید که بهم نمیخوردیم. شب بعدم یه خانمی اومد برای خانواده ی دوستش صحبت کرد. گذشت...

1-    فردای شب دوم یه خانمی زنگ زد که گفت شماره رو از معرف (خانم گ)گرفته. با یکم اطلاعات قرار شد بیان.  

یه خانواده ی سطح پایین، مادر و پدر دیپلمه، پدر تقریبا بازاری، خونه منطقه 4، خارج معماری خونده، قد بلند و لاغر، فقط 1 خواهر متاهل

راست راستش اینه که زیاد حال نکردم با این اطلاعات ناقص که بعضی هاش باب میلم نبود. ولی بخاطر رفتارهای جدید مامان و عوض کردن حال و هوای خانواده و البته امتحان کردن شانس خودم قبول کردم که بیان.

اومدن! با یه سبد گل! خانمه رو شناختم، شب اول موقعی که داشتم با خانم گ و دخترش صحبت میکردم یه لحظه اومد و زل زد بهم J پسرشم خوب بود. خوش قیافه و آروم و شیک. اما قضیه خیلی پیچیده شد...

رفتیم که صحبت کنیم، خوب شروع کردم این دفعه!!! (به نقل از خود خواستگارJ) گفتم چه انگیزه ای داشتی برای رفتن از ایران؟ شروع کرد از کودکی ش گفت. صادقانه و صریح! باورم نمیشد اصلا! گفت که تربیت دینی ش غلط بوده، گفت نمیتونسته با ائمه یا دین یا احکام یا هیات ارتباط برقرار کنه. اجبار بوده روش. مامانش هرشب براشون یه آیه میخونده. گفت که دین برای مادرش یه بحث احساسی بوده و سطحی. گفت که مدرسه چقدر اذیتشون میکرده. گفتم: نماز؟ گفت: نمیخوندم! از وقتی ایران بودم نمیخوندم. گفتم جبران میکنی؟ گفت نه نمیدونم قدره. گفتم مشروب؟ گفت همیشه متنفر بودم. گفتم خمس؟ گفت دوست دارم. پاپیچش شدم! گفت به مامانم اینا گفتم. مرجع تقلید داشت. داشت با یکی که آدم حسابیه و جامعه شناس ماننده و عرفانی نیست قرآن و تفسیرش رو میخونه! گفت چادر دوست نداره اما حجاب چرا! گفت

دوست نداره. یکی فقط به اسم علی که متاهله.

یادم بمونه میام بقیه ش رو می نویسم.

من که گفتم مامان اینا بگن نه! گفتم با حال و هوای ما جور در نمیاد. گفتم زیادی پسر خوبیه و لیاقتش رو نداریم. گفتن چرت میگی. گفتم مدل مذهبی بودنش با ما فرق داره شما دو روز دیگه میگین ملحده گفتن نمیگیم. گفتم سرگردونه من ده ساله تکلیفم با خودم معلومه. اون بیست ساله درگیره. گفتن میاد بین ما آروم میگیره. گفتم مامان باباش گفتن ببند دهنت رو. گفتم ساده زیستی ش گفتن عین خودته. خلاصه که ته تهش گفتم یه جلسه میذرم بیرون باهاش. شرط کردم دو روز دیگه گیر ندیدن به دین و ایمون این بدبخت ولی میدونم میدن  این مامان من تازگی ها دلش نمیاد خواستگار رد کنه. هول افتاده تو دلش من بمونم بی شوهر امروز تحلیل کرد که به دلیل اینک پسرها قبل سی ازدواج میکنن و من 27 سالمه زین پس سه جور خواستگار دارم. سن مناسبهایی که خارج بودن. سن مناسبهای بی پول و بی خانواده. همسنهایی که براشون مهم نیست دختر ازشون کوچیکتر نباشه. حالم از رفتارهای دیدش بهم میخوره. لزگی میره رو اعصابم اما فعلا دارم تحمل میکنم.

پ.ن. فردای روزی که اومدن طرفهای بعداز ظهر مامانش زنگ زد به موبایل مامانم ( انگار از دیشب که تلفن خونه رو کشیده بودم یادمون رفته بود وصلش کنیم.) اما مامان خواب بود و نرسید بهش. از شنبه که اومدن امشب پنجشنبه داره تموم میشه و دیگه زنگ نزد  نمیدونم واقعا چی به چی شد؟ شاید همون موقع هم زنگ زده عذر خواهی کنه؟! شاید اینکه مامانم گفت ما این هفته احتمالا نیستیم دیگه خواسته مزاحم نشه؟! یه نقطه امیدی هست چون پسره یکی دو بار درمورد برگزار شدن جلسه بعدی صحبت کرد. مثلا گفت بریم بیرون یا اینکه بعدا برات توضیح میدم. مامانشم که بعیده نپسندیده باشه ما رو... خدایا کی میشه این اعصاب خوردی ها و انتظار کشیدن ها و مبهم بودن های خواستگاری تموم شه بره پی کارش؟؟؟؟؟

 

2-    پس فردای شب دوم آقای مدیرعامل اون موسسه که خانمش و دخترش منو پسندیده بودن و از نظر خانوادگی خیلییییی مناسب هم هستیم تماس گرفت با بابا و یه جوری موضوع پسرش رو مطرح کرد. پسرش هم تو همون موسسه مشغول به کاره و بابا باهاش برخورد داشته. مشکل اول فاصله سنی مون بود. پسره حدود 10 ماه ازم کوچیکتر بود. کچل و قد کوتاه هم بود  اما خانوادگی خیلییی خوشگل بودن. خیلی هم خانواده ی با اصل و نسبی هم هستن که من بدون اینکه بدونم پسر دارن یا نه ارزوم بود باهاشون فامیل بشم. داشتم با این مسائل کنار می اومدم که بابام گفت یه بار و میز پسره یه پاکت سیگار دیده. به دلیل اینکه در حال کشیدن نبوده و پدرش هم مخالف سرسخت سیگاره قرار شد بابا از پسره بپرسه و اگه انکار کرد بابا شماره خونه رو بده که مادرها صحبت کنن. روزی که بابا جلسه داشت، پسره نبود اما بابا از همکارهاش پرسیده بود و فهمیده بود که بعععععله شازده سیگاری هستند. پدرشون هم میدونه ولی به روی خودش نمی اره. منم که خیلی خیلی خانواده شون رو میپسندم هی سعی کردم از زیر زبون برادر و مادر و پدرم بکشم که ترک میکنه خوب! ولی نگفتن  قرار شد که یه جوری بگیم نه و حسرت یه خانواده ی درست و حسابی بمونه رو دل من....

دوست عزیزم "ن"

یادم نیست اولین بار که "ن"  رو دیدم چه حسی پیدا کردم. فهمیدم واسه آگهی منشی اومده، خواستم یه کلاسی براش بذارم. یکم کاری برخورد کردم باهاش. اما از اولین ناهاری که اومد پیشمون، حس کردم دوستش دارم...حرف از متولدین فروردین شروع شد و رسید به دستپخت زن دایی ش. فکر کنم همون روز فهمیدم مادر و پدرش جدا زندگی میکنن و مادرش خیلی جوونه.

الان که یادم میاد انگار همین دیروز بود... خیلی شفاف یادمه همه چیزو... "ن" پر از عشق و شور جوونی بود. دانشجوی کاردانی بود اون موقع. 20 سالشم نشده بود.

اون روزا زیاد فرصت نبود همو ببینیم. اما کم کم ارتباطمون بیشتر شد. فقط یکساعت ناهار بود که می اومد پیشمون. "ن" میگفت لحظه شماری میکنه واسه ناهار. ما هم همینطور.

من که دلم میخواست ساعتها بشینم و حرفهاش رو گوش بدم...از همه چی میگفت... از مادرش که زن ساده ای بود و پدرش که نامرد و نامهربون بود؛ از دو بار طلاق پدر و مادرش؛ از احتمال ازدواج مادرش و احتمال خارج رفتن پدرش؛ از پسرهایی که راه به راه بهش پیشنهاد دوستی میدادن؛ از خونه ی قدیمیشون تو کرج و جن داشتنش؛ از آواره بودنش بین خونه مادرش و خونه پدرش و شهرستانشون و شهر دانشگاهش؛ از حقوقش و کارمندهای جدید شرکت... "ن" حرف میزد و من هر روز بیشتر عاشقش میشدم... بهم نمیخوردیم. بچه بود و دنبال بچگی هاش. دنبال کاشت ناخن و تتو و رنگ مو بود. دنبال دوست پسرهاش بود. با هم عین زمین و آسمون بودیم اما شده بود درس زندگی من. همش میگفتم چقدرمقاومه، چقدر بیخیاله، چقدر خوب کنار میاد، چقدر تجربه داره...

دوستی سه ماهه مون تموم شد. اواخر شهریور بود که همه رفتیم پی زندگی مون... چند بار بهش پیام دادم. گفتم که دوستش دارم...گفتم اومد تهران قرار بذاریم همو ببینیم...اما نشد××× یعنی نمیشد...عین زمین و آسمون بودیم... سنمون، دغدغه مون، اعتقادمون، خانواده مون، تفریحاتمون، روحیاتمون با هم یه جور در نمی اومد...

اشتباه کردم×××××

نباید رهاش میکردم×××

به من نیاز داشت.........................................

به معنویت من نیاز داشت؛ به عاقل بودنم نیاز داشت؛ به آرامش درونم نیاز داشت؛ راهنمایی میخواست؛ همدم میخواست.

"ن" دوهزارتا فالوور داشت اما تنها بود...

نمیدونم چی به سرش اومد....

نمیدونم چی شنید و چی فکر کرد...

نمیدونم خدا نخواست بمونه یا خودش...

نرگس مرد! درست یکسال بعد از آخرین دیدارمون...

حالا یه جور دیگه فکر میکنم... "ن" یه دختر با شوق زندگی نبود... "ن" پر از لحظه های تلخ بود... تلفن باباش و اشک چشمش یادم میاد؛ از حال رفتنش وسط یه مهمونی رو یادم میاد؛ لمس شدن عصبی دستش یادم میاد؛ "ن" پر از غم بود با یه ظاهر شاااااد... با موهای نارنجی و لباسهای رنگ و وارنگ.... با عکسهای جورواجور دهه هفتادی...

"ن" غمگین بود و من نمیفهمیدم...میگفتم مقاومه اما نبود... "ن" کم آورد... خودش رو پرت کرد پایین...از طبقه ی چهارم...مطمئنم که نیفتاده! نخواست زنده بمونه...مطمئنم...

حالا پشیمونم... از اینکه رهاش کردم....از اینکه تولدش رو یادم رفت...از اینکه باهاش عکس نگرفتم...

 

 

تنهایی

من کلی دوست دارم...

از دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه گرفته تا هر کلاسی که رفتم و هرجایی که کار کردم.

اما...

این چند روزی که داشتم از بی حوصلگی دیوونه میشدم فهمیدم با هیچکدومشون واقعا صمیمی نیستم.

اونقدر که مثلا به یکی زنگ بزنم بگم من حالم خوب نیست میای یه سر بریم بیرون؟

یا اینکه تو یه گروه دوستانه پیشنهاد یه قرار دورهمی رو بدم و امیدوار باشم که بتونن...

خلاصه که خیلی حس بدی بود

آخرشم واسه اینکه به خودم ثابت کنم به ش.ب پیام دادم و قرار گذاشتیم

خدا رحم کنه بهش...بعیده بتونم جلوی درددلهام رو بگیرم


م.م (5)

چهارشنبه است امروز...عصره!

خانم خواستگار زنگ زد و گفت ما از نظر شخصیتی نمیخوردیم بهم.

اول اینکه مطمینم مخش رو زدن، چون زمانی که پیاده م کرد گفت از نظر من ادامه بدیم رابطه رو.

دوم اینکه پنهان نمیکنم ناراحتی م رو...بهترین خواستگارم بود و  از هر جهت ملاکهام رو داشت.

سوم اینکه باید زود خودم رو جمع و جور کنم، باید فراموشش کنم

چهارم اینکه بایدیه پست بذارم در مورد اشتباهاتی که تو این خواستگاری انجام دادم

پنجم اینکه هنووووووز باید در زنم این خانه را...


این بار خیلییی به ازدواج کردن امید داشتم؛دخترای مجرد میدونن این امید کمی هم از اطمینان به خو استن طرف مقابل سرچشمه میگیره؛ باورم نمیشه از ادامه پشیمون بشه؛ حسم میگه حرفهامون رو برای مادرش تعریف کرده چون خودش ساده تر و رام تر از این حرفها به نظر میاد؛غرورم شکسته و یکم جلوی خانواده م حس بدی دارم؛دقیقا بعد از جلسه اول جمله ی مامانم این بود:حالا که پسندیدی حتما زنگ نمیزنن چون تو از هرکی خوشت می آد طرف از تو خوشش نمیاد. با این وضعیت تصمیم گرفتم دیگه میزان تمایلم به یه خواستگار رو نشون ندم و بعد از رفتنش فیلم بازی کنم که زیاد هم بهم نمی اومدیم.


خانمه به مامانم گفته دختر شما حساسه و از نظر شخصیتی بهم نمیخوردن؛نمیدونم چی تو فکرش بود و اینو گفت اما میتونه دلایل جالبی داشته باشه:

-سیگاری بوده و من تاکید زیادی رو سیگار کردم؛ (یه لحظه شمیدم که گفت دخان قابل بخششه یا نه؟ و همون لحظه بوی سیگار شنیدم ازش.) به این موضوع مطمئن نیستم فقط یه ظنه که شاید بخاطر حساسیت زیادم روی سیگار باشه.

_چون گفتم زبان بلد نیستم منصرف شده و دیده که کلی باید برای این قضیه وقتش تلف بشه

_کلا آدمیه که نمیتونه قاطعانه تصمیم بگیره و 

یه چیزایی رو فدای یه چیزای دیگه کنه

_نتونسته با پوششم کنار بیاد

_از اون تیپ سوالم که چقدر همسرتون حریم خصوصی داره و من دوست ندارم یه چیزایی رو به شوهرم بگم ترسیدن

_برگشتنه من گفتم موقع دیدن فیلم طنز گریه م میگیره؛شاید حس کرده زیادی حساسم(کلا نباید همه چیز رو گفت؛من نگفتن رو فدای متفاوت بودن و صادق بودن میکنم)


***البته همه اینا یه جورایی کشکه چون اخر جلسه قبل گفت که مایله ادامه بده...

س.د.ز

دیشب یه خواستگار اومد برام

یه خانواده یزدی که تقریبا میشه گفت بازاری هستند. مادر خانواده زن پخته و خوبی بود با سادگی شهرستانی ها، دختر خانواده هم که طفلکی عقب افتاده ست. پسر خانواده که همون خواستگار منه درسخونه و مشغول دکترا خوندنه تو خارج.

پسر مهربون و شیطونی بود، دلنشین بود کلا، نه بداخلاق و بی حوصله بود نه متکبر، هم خوب گوش میداد هم خوب صحبت میکرد. از نظر ظاهر شبیه یکی از پسرهای فامیلمونه که خیلی دوسنت داشتم. نیم ساعت دیر اومدن (البته با اطلاع قبلی)، گل خیلی زیبایی اوردن، پسره خوش لباس بود.

الان امروز گذشت و زنگ نزدن و باز منم و یه عالمه حس متناقض:

1-    رضایت: از اینکه خودش منو نپسندیده باشه و خود به خود داستانهای مربوط به بررسی ژنتیکی و کنار اومدن با خواهرش و هزار تا فکر و نگرانی حل میشه

2-    سرزنش خودم: بد حرف میزنم! زیادی واضح و اغراق شده، میپرم تو حرف طرف، خودم رو زیادی رو میکنم و در بعضی موارد کمی چپکی!!!وقتی میبینم طرفبعضی ملاکهام رو نداره، یه جوری بهش میفهمونم و حتما بهشون برمیخوره؛ نمیدونم چه اصراری دارم طرف بفهمه خواستگار زیاد دارم...(هر دفعه هم از این مسایل ناراحتم اما باز اشتباهاتم رو تکرار میکنم) در ضمن باید باید یه چیزی بنویسم که مدون باشه و حفظ کنم که با کلاس باشه با مثالهای درست و حسابی مثل هدف زندگی، ملاک های ازدواج، ... اینطوری هم ذهنم کمتر خسته میشه هم دسته بندی تره و مدیریت جلسه رو خودم در دست میگیرم.

3-    امید: اینقدر خانمه مهربون و با شخصیت بود که با خودم میگم حداقل واسه عذرخواهی زنگ میزنه، درسته که این یه روز دیرکردشون ممکنه آماده کردن ما برای "نه" شنیدن باشه اما بنظرم اونقدرها هم فاصله نداشتیم و میشه ادامه داد.

4-    غم: چندبار تا حالا شده که من از پسرا خوشم میاد و اونها دیگه نمی ان :(( اینطوری حس سرشکستگی دارم پیش خانواده م

به قول س.د.ز توکل به خدا........................

خداااااا.....


بعدا نوشت:

دوشنبه اومدن

چهارشنبه مادرش زنگ زد و گفت که میخوان ادامه بدن. بعد تعطیلات اخر هفته زنگ میزنه بیان که الان ده روزی گذشته و خبری نیست.منم یه خواستگار دیگه (م.م) راه دادم

عید فطر و پایان نامه

سلام

عید فطر مبارک!

انصافا امسال ماه رمضون سختی بود...

دم هر کس گرما رو تحمل کرد و روزه گرفت گرم!

منم با اینکه هر روزش خونه بودم و همش خواب بودم اما واقعااااااا جونم بالا اومد وای به حال این داداشی که تو امتحانها و پروژه ها بود یا دوستام که شاغل هستن و روزه میگرفتن....

من کلا 7 روز روزه نگرفتم، 3 روز اواسط ماه رمضون که همش به مریضی و سرگیجه و دندون پزشکی و آنتی بیوتی گذشت، 4 روزم آخر ماه رمضون که به گردش و مهمونی و افطاری گذشت...

کل ماه رمضون هیج کار مفیدی نکردم

اما حالا اومدم اینجا که برای شروع پایان نامه استارت بزنم....

توی همین روزهای سخت ماه رمضون یه لحظه ای شد که از استاد پایان نامه م ناامید شدم. دلسوز که نیست و دنبال آدم نیست به کنار، وقتی هم میری پیشش زود تو رو از سر خودش وا میکنه. ناراحتم از دستش اماااااااااااااا.......................

اما من کار خودم رو میکنم. همونی که از اول فکر میکردم. از بچه ها شنیدم که زیاد مته به خشخاش نمیذاره و ازخدا میخواد که زودتر ما رو از سر خودش وا کنه

این شد که تصمیمم رو گرفتم! من نباید اشتباه دوره کارشناسی رو تکرار کنم... فقط داستان فرسایشی میشه و کیفیت کار هم بالا نمیره. من باید 4 ترمه دفاع کنم چون هم سن و سالهام الان دو ساله که فارغ التحصیل شدن...چون برای دکتری امتیاز داره....چون باید بعدش برم دنبال زبان و مقاله و کار....

دیروز به ذهنم رسید که اگه یه اتفاقی بیفته و مجبور بشم یه جایی یه مدتی زندگی کنم
(مثلا خارج یا بیمارستان یا زندان) اون وقت همه آرزوم میشه تموم کردن پایان نامه م! الان فکر میکنم در همچین موقعیتی هستم و بهم فرصت دادن که پایان نامه رو جمع کنم....پس همه شبهه ها رو میذارم کنار. دلگیری ها رو میذارم کنار و میرم جلو.............

اولویت با فصل دومه یعنی مبانی نظری.....می نویسم و تایپ میکنم و آخرش میرسم به چارچوب مفهومی

بهدم فصل سوم که شناخت و تجربیات خارجیه

بعدم فصل پنجم که تحلیل ها است. دوجور انجام میدم و با یه تکنیک یا یه سری شهر رو انتخاب میکنم یا با یه تکنیک دیگه

بعدم فصل اخر که برنامه ریزیه

 

باید برم کتابخونه و روشهای بچه ها رو ببینم

خدااااایا کمک کن تموم بشه