م.ج.م(2)



دو جلسه ی مفید دیگه صحبت کردیم. یکی دو ساعته و یکی یکساعت و نیم. جفتشم تو ماه رمضون بود و نمیشد زیاد لفتش داد! زیادم مسایل رو کش نمیده. حرفام رودرست گوش میده و یادش میمونه.

بسیار چشم پاک و انعطاف پذیر نشون میده. همراه و دوست و حامی و مهربون.

هیچی کم نداره خداییش!

از سرم هم زیاده!

خوابشم نمیدیدم با خواستگاری همچین مرد ایده آلی قسمتم بشه!

اونم راضی و خوشحال به نظر میرسه.

راه سختی در پیش دارم. کلی باید زبان بخونم و روی احساساتم مسلط بشم. تازه از مهر کارشناسی ارشد شهرستانم شروع میشه( نباید تنبلی کنم و باید تمومش کنم)

خدا کمکمون کنه.

 

 

جلسه اول:

-          کت شلوار و صندل سبز و روسری سبز معصومانه و چادر سبز

-          کت شلوار طوسی+ پیرهن ابی جیغ

جلسه دوم(زنانه)

-          تاپ شبیه روسری و دامن نارنجی صندل سه بنده

 

جلسه سوم

-          مانتوی سبز با پیرهن کرم روش- شلوار کت شلوار روسری سبز با حاشیه کرم صندل ماهواره ای چادر سفید

-          کت شلوار تیره راه راه + پیرهن ابی جیغ

 

جلسه چهارم( جمعه 21 تیر 92)

-          روپوش آزمایشگاه روسری بنفش پلنگی بلوز یاسی با روبان بنفش شلوار سفید صندل سه بنده

-          کت شلوار تیره راه راه + پیرهن ابی جیغ

 



م.ج.م


خیانت کردم!

بعد از جلسه دومی که با ص.ف داشتم یه خانم محترمی زنگ زد که بسیار شرایطش شبیه ص.ف بود! یا شایدم بهتر!

شغل پدراشون و تحصیلات مادراشون شبیه بود. شرایط خارج رفتنشون تقریبا یکی بود. قد دومی خیلی بلند تر بود و تحصیلات و سنش یک پله بالاتر از ص.ف!

مایل نبودم راهش بدم چون دقیقا در شرایطی مطرح شده بود که ص.ف رو به عنوان همسر آینده م پذیرفته بودم. البته با وضع مالی و اخلاق مادرش و غیرتی بودن خودش و قد کوتاهش و احتمال خارج رفتنش مشکل داشتم. اما در کل پذیرفته بودم بهتر از ص.ف گیرم نمیاد و باید بچسبم بهش! این جلسه آخر سر غیرتی بودن دعوامون شد! تازه یه چیز دیگه... در یک عملیات بی شعورانه با زبان روزه اومدن خواستگاری... فکر کن! اینهمه بابای بدبختم خرج کرده بود! حتی نگفتند روزه می گیرن و روز جمعه ای از 11 تا 3 موندن! انگار نه انگار که ما احتیاج به خوردن داریم!

اما م.ج.م :

تحصیلکرده و قد بلند و زیباست ( نه اینکه من خوشم بیادآآآ ولی تیپ خارجی هاست. چشم خیلی ها رو میگیره اما من همون ص رو ترجیح میدم! بی سلیقه م دیگه!)

بسیار منعطف و مهربانه. البته باهوش هم هست.

حداکثر دو سال دیگه باید برگرده آلمان و چند سال اونجا کار کنه.

مامانیه!

یکم اداب دان نیست! مثلا طرز نشستن و حرف زدنش زاد جالب نیست اما قابل تحمله

عاشق پول درآوردنه

ترکن و حسابی سنتی... خاله هاشو باید ببینید... معرکه ن! مذهبی پولدار و ترک! ترک ترک ترک! یکیشون با کفش اومد تو!

 

همه چیزش خوبه. باکلاس هم هستند و فکر میکنم برام هدیه های خوبی بیارن ولی خونه رو نمی دونم. خودشم خیلی اهل پولدار شدنه!

دوست دارم باهاش ازدواج کنم!


اینکه سنتی اند و خواهرش که همسن و هم اسم منه عین خودم یه رشته ی خوب تو یه دانشگاه بد درس خونده باعث میشه تو ذوقشون نخوره وضعیت درسی من. دایی پسره هم هم رشته ی داداشیه!


 الانم الف. ب

رجوع کنیدم به اینجا و اینجاداره میره خواستگاری دخترشون!!!یعنی خیلی هم گیر تحصیلات ندارن.

 


خدایا! این ماه رمضان را برام پر از برکت قرار بده.

 

 

 

 



مهربانی بی سابقه ی عشقم


دیروز نیمه شعبان مثل پارسال یواشکی و غیرمنتظره رفتم پیش عشقم و پنج دقیقه بیشتر نموندم. یکم حالم گرفته بود و افکار مسموم اومده بود سراغم ( اینکه از دیدن من ترسیده و لابد منتظره یکی بمیره – دو سه شب بعدم بابای معلم دینیمون که خواستگارم هم بود، فوت شد!- ) یه روز که داشتم می رفتم کلاس یک عالمه از اس ام اس هام براش دلیور شد و گفت :

-          وای چقدر پیغام یکباره به دست من رسید

بغضم ترکید و گفتم:

-          ببخشید دیگه نمی فرستم

-          ده یعنی چی دختر که نمی فرستم؟!؟!!"

چند دقیقه بعد گفت:

-          من ذوق کردم درک نکردی؟؟؟؟

-          اس ام اس خالی

تو ایستگاه مترو عین ابربهار اشک می ریختم. خانومی که با بچه کوچیکش جلوم وایستاده بود برو بر نگاهم میکرد!

خلاصه م زنگ زد و گفت بیا دم گیت خروج. بدو بدو قیافه م رو درست کردم و خدا رو شکر م هیچی نفهمید! وقتی رسیدیم کلاس، زد:

-          خدایا برطرف ساز این اندوه را از این امت...

-          اس ام اس خالی

 

شب هم اس ام اس مراسم بابای معلم دینی رو برام زد. ( که این دو تا اس آخری رو واسه مامانم زده بود)

 

روز بعدش براش زدم:

-          این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست...

-          خیلی بد بود امیدوارم حالت خوب باشه. تنت سالم و دلت شاد. بووووووووس

-          ممنون

 

فرداش خواستگار داشتم و هرچی گشتم شعر مناسب پیدا نکردم. اما امروز براش زدم:

 

-          هوای سینه ام سنگین هوای خانه ام دلگیر....

 

سه سوت بعد زنگ زد! با صدای گرفته جواب صدای گرمش رو می دادم:

 

 

-        چته دختر؟

-          خوبم!

-          خوبی؟؟

-          خوبم!

-           این شعرآ خیلی بده...

-        خوبم! شما خوبید؟

-          خوبی؟

-          خوبم!

-          مطمینی؟

-          خوبم!

-          باید ببرمت پارک نیاوران باهات صحبت کنم ...

-          ( خنده) خوبم!

-          اگه چیزی هست بگو...

-          خوبم! خوب خوب!

-          اگه کمکی از دست من برمی آد بگو

-          ممنون!خوبم!

 

 

 

 

خدا حافظی کرد و بعد اس ام اس داد:

-          بووووووس

دوباره زد:

-          وقتی رد پای احساس سبز انسانیت خویش را در قلب کسی باقی بگذاری بیشتر از حاضرین حاضر خواهی بود حتی اگر غایب باشی..

-          می ذونید خ ی ی یلی دوستتون دارم فقط لطفا هروقت دیگه دوستم نداشتید بهم بگین

-          امکان نداره که ادم کسی را که قسمتی از وجودش هست دوست نداشته باشه. تو گوشه ی بزرگی از قلب منی

-          پس هروقت حوصلمو نداشتید بهم بگین

-          پنج تا شکلک بوس

-          منتظر می مونم. می دونم یه روزی اتفاق میوفته

-          نمیخوام این حرفها را بشنوم اصلا

-          منم واسه همین تا حالا نگفتم اما سایه ی این حس رو سرم خیلی سنگینی می کنه

و بعد که جواب نداد زدم:

-          حظی ست در سکوت که در اعتراف نیست

مجبور شد جواب بده که:

-          من سایه ای بالای سرم  نمی بینم همش نوره

و بعد:

-          دیگه نمیخوام از این حرفها بشنوم. تو هم هروقت از من خسته شدی می تونی بگی اما من اصلا گوش نمی کنم

-          یادتون بمونه بازم مثل بچه ها گولم زدید.

-          تو عزیزی و همیشه بزرگ بودی و هستی هیچوقت بچه نبودی حتی وقتی سنت کم بود

 

 

دوستش دارم... با همه ی بزرگواریش... با همه ی بی توجهی هاش!

خدایا! کمک کن بعد ازدواج از پس عشقش بر بیام!

نکنه عشقش بمیره تو دلم...

اگه عشقش کمرنگ شد، کمکم کن هر روز بهش یک اس ام اس بزنم

نباید فکر کنه از سر تنهایی و بیکاری دوسش دارم!

 

 

 

م.الف


خواستگار مربوطه امد! 19 خرداد بین ساعت 5- 8/30

خانواده ی خوبی بودن. مادرش بسیار فهمیده و با ادب بود. خودشم یه مهندس واقعی با ریش پرفسوری بود ( از اون مدلا که از صد فرسخی داد می زنن بچه خرخونن!) از نظر قد و میزان مو و چهره اش مشکلی نداشت اما خیلی لاغر بود! 

تو جمع حرف زدیم و به نظرم این کار خیلی مضحک اومد ولی بهم سخت نگذشت. مادرش آدم متعادلی بود ولی پسره خیلی سفت و محکم بود! خیلی به نظرم بی تجربه اومد. دستاشم می لرزید. پسره هرچی می گفت مامانش تصحیح میکرد. هی میگفت من انعطاف ندارم مامانش می گفت داره!

خیلی اهل حساب کتاب بود و شاید کمی خسیس. خیلی از توقعات مالی من می ترسیدن... جلسه اولی دوبار راجع به مسایل مالی بحث کردند. منم یکی زدم به نعل و یکی به میخ! مامان میگه همدونین و کنس! خونه میدن بهش ولی میگن تا وقتی بتونه رو پاش وایسته! یعنی چی مثلاً؟ با یه کار پاره وقت دانشجویی چطوری می خواد عروسی بگیره؟ آدم از این میسوزه که کلی هم پولدارن! تو یه خونه ویلایی دوبلکس یه جای خوب شهر زندگی میکنن ولی صد بار گفتن ما ساده زیستیم( آخ خ خ خ خ خ خ که چقدر حالم از این کلمه ی مرکب بهم میخوره!) لباساشون و دسته گلشون هم خیلی معمولی(معمولی رو به خوب) بود. اما چیزی که پیداست اینه که کمتر از انتظار من میتونن برام فراهم کنن. نمیخوام فعلا باهاش بحث اقتصادی کنم اما فکر کنم مجبورم چون هم اون از این قضیه وحشت داره هم مامان گیر داده خسیس نباشه!امیدوارم از سبک زندگیمون و اتاقم که مامانش دید و حرفامون به یه جمع بندی برسن.

نمیخواد دکترا بگیره فعلا و اهل تدریس نیست. اما تحصیل خانمش براش مهمه و البته اینکه خانمش اهل تربیت فرزند باشه...و اهل حجاب...

با کم و زیادش می سازم. شهریور عقد میکنیم و مهمان میشم به تهران...یعنی میشه؟!!


فقط یه چیزی...

به خودم میگم: از دستش نده که واست اکازیونه!!!

هر طور که باشه از نظر دیگران همه چیش حله!


خدا...

کمک!

خسته ام از اینهمه مجردی

خدا...

آخرین و بهترین خواستگارم باشه!

خدا...

به هم برسونمون! خودم راه و رسم زندگی رو یادش میدم...

خدا...

بازم میسپرم به خودت... هرچی به صلاحمه...




جمع بندی:

خانواده ش- شغلش- تحصیلاتش- ظاهرش عالیه!


لباس: کت صورتی و روسرس ساتن بنفش و...


حس نوشت:

حسی ندارم بهش اصلاً ولی ناخواسته به خاطرش به خدا التماس کردم! فکر میکنم اولین بار بود!





بعدنوشت:


امروز 21 خرداد 92 مادر باشخصیت پسره زنگ زد و بعد از کلی تعریف از من عذر خواست که نمیتونه در خدمتمون باشه!

دروغ نگم چند ساعتی تو فکر بودم اما بعد یاد ایمان قوی ام افتادم که مطمینم خدا برام بهترین رو قرار داده گیرم یکم دیرتر.

الان خوبمو خوشحالم که جلسات خواستگاری رو با کسی ادامه ندادم که از جلسه اول ازم خوشش نیومده. من به شیوه ی مامان عمل نمیکنم. یعنی خوشم نمیاد حالا که رفته و منو نپسندیده عیب بذارم روش تا از دلم بیرونش کنم...نه! پسر خوبی بود و امکان این که زنش میشدم بود! لزومی نمیبینم به گندش بکشم و بگم لیاقتم رو نداشت.هرچند میتونم اینطور بگم. اما متن قبلیم رو پاک نمیکنم که یادم بمونه!  شایدم خدا دید اونقدر کله خرم و حاضرم به خاطر حرف مردم تا تهش برم، بهم لطف کرد! 

از وقتی اومدیم این خونه همه منو پسندیدن جز دو نفر که هر دو خرخون بودن! یکی ح.الف که دانشجوی دکترای خارج از کشور بود و یکی همین آقای مهندس شریف! اینهمه درس می خونن آخرم نمیفهمن هیچ تاثیری رو شخصیت و شعور آدم نمیذاره!


چه ذوقی داشتم واسه راه اومدن با این پسره ی خودخواه و عروس شدن اما...

هنوز باید در زنم این خانه را...


دارم شجاع میشم... شایدم بزرگ...


لازمه عنوان کنم که خیلی آدم پستی  هستم؟

که دل پسری رو شکستم که لیاقتم رو داشت... فقط به خاطر خونواده ش.

که از اون روز تا حالا رفته تو خودش... ناراحته و ساکت... ( سکوتی که خودم زیاد تجربه ش کردم و میدونم چقدر تلخه)

اما اشتباه میکنه... من نمی تونستم خوشبختش کنم. براش یه زندگی میساختم پر از درگیری و نفرت و کینه و جدایی... می دونم! نمی تونستم خونواده ش رو تحمل کنم...تازه اگه خوش بین باشم و خودش رو مثل خونواده ش ندونم...که اونم جای بسی شک و تردید داره

 کاش حلالم کنه...

البته به ما یاد دادند که خام این حرکات پسرا نشین... اینم در نوع خودش بسیار شبیه یه عشق خیابونیه که پسره به دختره میگه اگه باهام دوست نشی خودمو میکشم! و به قول دکتر فرهنگ هیچ پسری خودش رو به خاطر شما نخواهد کشت!

خاطره: دوستم م.ح.ع

وقتی دوستم قبل از نامزدی در یک تماس تلفنی به شوهر فعلیش جواب منفی داد همه باهاش موافق بودیم. به هم نمی خوردند و خوب می دونستیم هزار تا بالاپایین براشون پیش می اومد تو زندگی. اما وقتی شنیدیم بعد از مکالمه داماد گوشی نوش رو پرت کرده و خورده به دیوار و داغوووون شده وضع فرق کرد. یه هفته طول کشید تا روی مخ دوستمون کار کنیم که بیشتر فکر کنه. که اگه هیچ چی نداره لااقل مطمینیم دوست داره... بعد یه هفته که م.ح.ع دوباره راهشون داد فهیدیم آقای عاشق پیشه تو همون یک هفته که ما نگران بودیم بلایی سر خودش بیاره دو جا رفته خواستگاری...

حالا من پستم یا مرداآآآ ؟!



از روزی که اومد خواستگاری تا روزی که جواب منفی اول(!) رو دادم حال و روزم خیلی بد بود... نمی تونستم تعادل داشته باشم. همش سرگیجه بود و خواب...

اما الان خوبم. و کلی احساس استقلال میکنم.

ترس رو گذاشتم کنار.

- رفتم مدرسه...آموزش و پرورش...مدرسه...آموزش و پرورش!

مدرکم رو با اون معدل خوشگل دست گرفتم و هزارتا پله رو بالا پایین کردم!

با آدمایی هم صحبت شدم که حسابی ازشون دوری می کردم

فرداش رفتم دانشگاه...تنها...با ماشین...

-رفتم نامزدی م.س

بدون هیچ هماهنگی ای...

( نمیدونم...اما چشماش زیاد برق نمیزد... میترسم کار داده باشه دست خودش...یعنی واسه درآوردن لج (به قول ز.ح )اون پسر لُره یا جبران شکستی که از اون خورد، زود به این خواستگارش جواب مثبت داده باشه. خدا کنه حرفم مزخرف باشه!نامزدیشون خیلی شیک و عالی بود اما زیاد حس خوشحالی نداشت...خیلی معمولی و بی مزه.

- زنگ زدم به عشقم...پنج روز بعد عملش

اول خواستم باهاش قهر باشم. چون بهم نگفته بود کی عمل داره و کجا و...

بعد تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم و اس ام اس زدنهامو ادامه بدم...

بعدش که با م.ح.س.ج حرف زدم گفت زنگ بزنی یعنی بیشتر براش اهمیت قایل شدی

منم گوش کردم و حسابی از این کارم راضی ام. حالش خوب بود و مثل همیشه شیطون و مهربون بود! منم خیلی خوب صحبت کردم.نه حرف اضافی زدم نه ناراحتش کردم نه هیچی!

عاشقشم واقعا! خدا بهش صبر بده... خیلی گرفتاره بیچاره... تو مرز طلاقه... و من انگار نه انگار که خدا اینهمه گفته طلاق بده فکر میکنم داره کار درستی میکنه....( خودش میگه تو همیشه متفاوتی... اما این بار فکر کنم نظر بقیه هم همینه)

-فیلم " غذای بیرون" آماده شده. رفتم خانه ی هنرمندان( به یاد استاد که خودشو زد وقتی فهمید تا حالا نرفتم خانه هنرمندان رو ببینم!) خیلی فیلم خوبی بود. اونقدر بازیگرا با اشتها پیتزا می خوردن که دلم ضعف می رفت...

-یه مدسه فرم همکاری پر کردم و آرزو دارم بهم جواب درستی بدن. میشه همون کار دانشجویی که دوسش دارم

-می خوام با دوستای دانشگاهم برم کلاس نرم افزار. خوبه! به درد بخوره ان شاالله




 

 

اردیبهشت پر از مشغله....

یه نفس عمیق...

دم...

بازدم...

حس عجیبی دارم. می خوام با صدای بلند آهنگ گوش بدم یا نه... رمانهایی که از نمایشگاه خریدمو بخونم... یا یه فیلم عاشقانه ی ایرانی نگاه کنم... با بزنم به خیابون و واسه خودم راه برم و راه برم.

واقعیت اینه که داستان خواستگارای من از فرهنگ 6 جلدی معین هم بیشتره! به شرطی که یکی حال داشته باشه با جزییات بنویسدشون!

وقتی در جریانه اونقدر ذهم مشغوله و اونقدر هیجان دارم که نوشتنم نمی آد. وقتی هم که تموم میشه همه چی رو پاک میکنم و فقط جاش می مونه. الانم اومدم یه خلاصه از وضعیت این روزهام بنویسم و برم!


رفتم مدرسه داداش کوچیکه واسه سمینار! البته نوبت داداش کوچیکه نشد. اما بسی لذت بردم از برنامه! عین دفاع پایان نامه بود! چه اعتماد به نفسی داشتند این کوچولوهای شیطون! ( گروه داداش کوچیکه اول شدند!)

           14 اردیبهشت با م.ح.ع رفتم نمایشگاه کتاب. لیست کتابهایی که خریدم:

ضد

دخترم! عشق ممنوع

عاشقانه

جانستان کابلستان

ایام بی شوهری

          15 اردیبهشت با مامان رفتم دانشگاه و بعدم خرید. ( باید برم مدرسه یه روز  ) یه شلوار مهمونی باکلاس- یه تاپ شلوارک واسه وقتی شوهر کردم- یه لگ واسه مامان مامان و دو تا روسری ده تومنی واسه کادو دادن خریدیم. برای روز مادر هم رفتیم مزون. یه لباس مجلسی واسه مامان( که 28 ام نامزدی م.س می پوشمش!!!) یه بلوز خارجی تک دو تا لگ مشکی و یه لباس بچه ی دختروونه واسه نی نی خودم خریدیم. مامان دو تا آباژور چینی هم برای دو تا از دخترای فامیل که نی نی دار شدن خرید! دانه ای 65 تومن!( راستی مامان 200 تومن داد بهم! قبلا هم 100 داده بود! داداشی میگه داره جبران موبایلشو میکنه اما من فکر میکنم دوست داره من چشمم سیر باشه و بعد ازدواج نگم که شما واسه من هیچی نمیخریدین!)

          17 اردیبهشت رفتم خونه دوست راهنماییم! ازدواج کرده بود و بچه دار شده بود... نمیدونم! انگاری راضی بود! اما حیف بود! لیاقتش بیشتر از کوچه پس کوچه های نظام آباد بود... یه سبد گل بردم براش و چند تا کتاب بچه! گل پری م هم اونجا جا گذاشتم! بسکه خونش شلوغ پلوغ بود هرچی گشتیم پیداش نکردیم! خانه داری یعنی این!!!  اونم بهم یه تاپ داد که از مکه آورده بود!

          م.ح.س.ج رفته مشاوره! بهش گفتن دیگه خ. ر رو دوست نداشته باشه!!!

          طرز پخت خیارشور رو یاد گرفتم ! یک مرد از دیار غربت ازم دستورش رو خواسته بود!   

          23 اردیبهشت عمل داره! عشقم رو میگم! و من نمیدونم چه حسی دارم! نمیدونم باید چه کار کنم براش! جز دعا البته!

         

         

 

 

 

 

 

ح-ر(1)

این روزها حالم خوب نیست!

فشارم پایینه و حسابی سرگیجه و گه گیجه دارم!

مرد رویاهام رو پیدا کردم اما...

اما نمی تونم 5 دقیقه مادرش رو تحمل کنم! فوق العاده سطح پایین- بی سواد و بی فرهنگ هستند!

خدایا! به کمکت احتیاج دارم! کمکم کن!

اگه قبول کنم و باهاش ازدواج کنم هر روز اشک و آهم از دست مادرش به راهه! نه شعوری نه دیسیپلینی نه سواد به درد بخوری نه مال و اموالی داره... به جاش هزار جور رندی و سرخوشی و ادعا داره...

فوق العاده پسر متعادل و انعطاف پذیریه اما خوب... اگه این انعطاف رو در برابر بقیه هم داشته باشه من بیچاره میشم.

یه جور خاصی مذهبیه! میگفت عقد دوستشه خونده! فکر کن!

اصلا اهل خرج کردن نیستن و سبد گلاشون افتضاحه!

لباس پوشیدناشون خیلی ناجوره! کهنه و درب و داغون!

سنش زیاده و حسااااابی تجربه داره!

به شدت منو می خوان!

به شدت از من تعریف می کنن که این از نظر من اصلا جالب نیست. دلیلش اینه که فکر میکنم کسی که به این زودی خودمونی میشه و قربون صدقه م میره دو روز دیگه هم به راحتی عصبانی می شه و هرچی از دهنش در میاد میگه!

مادرش تلفن زده بود که بدونه ما اجازه میدیم ارتباط ادامه پیدا کنه؟! مامان گفت دخترم خونه نیست! مادرش پرسیده: دانشگاهن؟ هنوز هیچی نشده دخالت میکنه.... بابام هم به خودش اجازه نمیده وقتی از بیرون میام بپرسه کجا بودی؟! اون وقت من چطوری با این مادره میخوام کنار بیام خدا میدونه...

از پسرشون نمی تونم بگذرم... با وجود این که تقریبا هیچ کدوم از ملاک هام رو ندارن اما روحیه ش رو پسندیدم و هرگز همچین مردی گیرم نمی آد... اگه باهاش ازدواج کنم یه کلاه بزرگ رفته سرم!

امید به شغل- نمایشگاه کتاب

عذاب وجدان دارم بابت درس نخوندنم! با این اوضاع یک درصد هم احتمال قبولی وجود نداره. اما دست خودم نیست... نمی تونم!

چند روزه تصمیم گرفتم برم کتابخونه. ( یاد روزای دانشگاه بخیر واقعاً! عین اسب از خودم کار می کشیدم. هم دانشگاه می رفتم هم کلی کار واسه تو خونه داشتم هم مرکز آمار و بنیاد مسکن و  پست و ... می رفتم. هم بانک و مزون می رفتم. هم عضو کتابخونه بودم. هم به جشن تولد و عروسی و مهمونی های دوره ای می رسیدم. هم خواستگار داشتم در حد بنز! تازه روحیه م هم خیلی خوب بود... الان چی؟ فقط به امور مربوط به ازدواج رسیدگی می کنم! باران خواستگار بر سرم می بارد! همه هم می خوان پنج شنبه جمعه بیان! ) رفتم تو سایت کتابخونه ای که عضوش بودم. عضویت شش ماهه چهل هزار تومن! آخرین بار هشت تومن بود! اما باعث خیر شد. چون فهمیدم بابا تو فکر یه شغله برام! حالا روزشماری می کنم کنکور آزاد تموم شه و فرداش برم سرکار!!! اگه کارش خوب باشه حتی دانشگاه هم نمی رم. ( راستی بعد کلی تحقیق فهمیدم هیچ راهی نداره واسه مهمان شدن. فقط می تونیم یه برگه حضور در کلاس از دانشگاه بگیریم تا اگه شد تو کلاسای تهران شرکت کنیم )

 

ایده ی یه رمان به ذهنم رسیده:

برای دو تا خواهر با فاصله ی سنی دو سال مشکلی پیش می آد که از هم جداشون می کنن. خواهر بزرگه که حدودا 5-6 ساله بوده به کوچیکه می گه که ممکنه اسم و فامیلیمون رو عوض کنن. تو قول بده هرشب موقع خواب اسم و فامیلیتو تکرار کنی تا وقتی بزرگ شدی یادت نره. قول می دم بزرگ که شدم بگردم پیدات کنم! دختر کوچیکه رو می سپرن به یه خونواده متوسط اما با محبت که بزرگش کنن و دختر کوچیکه رو می فروشن به یه گدا! دختر بزرگه درس می خونه و بعد از ازدواجش شروع میکنه به گشتن دنبال خواهرش و با یه دختر فاحشه ی قاچاقچی مواجه میشه که تقریبا چیزی به یاد نداره و از احساس خواهر بزرگه کلی سوء استفاده می کنه.

البته این طرح کلیه که اگه تصویب شه می شه اتفاقایی که برای هرکدوم از خواهرا رخ داده خلق بشه. یه بخش فقر و فساد. یه بخش عاشقانه. طوری که مخاطب احساس تنوع کنه. برای آب بستن می شه یه برادر هم اضافه کرد که آخرای داستان پیداش شه. این داستان می تونه نقش خانواده در تکوین شخصیت بچه ها رو نشون بده و بگه هوش زیاد همیشه هم خوب نیست!  

 

نمایشگاه کتاب به زودی آغاز به کار می کند و من خیلی بی صبرانه منتظرم!

البته جیب خالی من و قیمت کتابا زیاد تناسب ندارند! اما چه میشه کرد؟ بیشتر می رم دنبال کتابای شعر شاعرای جوون! دلم می خواد بعضی کتابا رو داشته باشم. نه اینکه امانت بگیرم یا تو انترنت دنبالشون بگردم.

راستی...

هنوز یک ماه نگذشته...

داشتم وبلاگ حامد عسگری رو می خوندم که با خودم گفتم:" کاش جای خانمش بودم!"

دیروز یه خواستگار زنگ زد که همه کپ کردند و بیشتر از همه خودم! یه پسر شاعر! که پدرش هم یک نویسنده و شاعر بزرگه. ذوق کرده بودم! اما خوب... از قدیم گفتند:

زن شاعر نشو! شاعر فقیره...

رد کردنشون کار سختی بود اما انجام شد بالاخره.

 

 

 

عشقم


دو- سه روز اس ام اس هام بهش دلیور نمیشد! داشتم روانی می شدم... فقط یه بار از طریق مامان فهمیدم که حلوا آورده بود و 300 تومن افزایش حقوق داشته. جمعه با م.ح.س.ج رفتم که ببینمش و نبود! بعدم رفتیم خونه م.ی که از کربلا اومده بود. خواستم به مامان اس بدم که م.ی شام تدارک دیده و دیر میام که دیدم آنتنم رفته... وقتی روشن خاموش کردم اس ام اسش اومد:

 "بووووووووس"

از جام پریدم! گشتم ببینم کدوم اس ام اسم براش دلیور شده:

" کی بوده ام ببرات سزاوار...هیچ وقت..."

بدون اینکه بدونه رفتم و نبوده اس دادم:

" دلم پر میکشید ببینمتون..."

نمیدونم پیش خودش چی فکر کرد که یه شکلک گریه برام فرستاد. گفتم:

" تو مهربان تر از آنی که فکر می کردم..."

نمیدونم چه حسی بهش دست داد که گفت:

 " تنها زمانی که از ته دل در آغوشت کشیدم و هیچ اهمیتی برام نداشت که بقیه چی فکر کنند سر مزار پدرم بود چون از ته دل نیاز داشتم."

هیچی نگفتم... فقط خدا میدونه بهم چی گذشت... بی خوابی و گریه و گریه و گریه... صبح براش یه اس ام اس ده صفحه ای زدم که هنوز جواب نداده و جواب هم نمی خوام ازش. اشکای دیشب حسابی حالمو خوب کرده.



حال هیچ چی ندارم. دلم دوستامو می خواد و گردش و تفریح و حرف و حرف و حرف...



با بابا شکرابم. اون از ماشین ندادن سر بهشت زهرا اینم از ایجاد یاس جهت پیدا کردن کار مناسب... ( مناسب از نظر ایشون البته...!)

الف- ب(1)


 

این بار با همیشه فرق داره! کسی داره میاد خواستگاری که لحظه به لحظه ی حسش رو تو وبلاگش خوندم. کسی که می دونم دوست داره ازدواج کنه و مادرش سخت میگیره. کسی که می دونم یه روزایی یکی دوسش داره و شاید اون هم... ( به اینجا که میرسم یه حس عجیب رو مزه می کنم. یاد روزایی میفتم که شعارم این بود: " میگن هیچ عشقی تو دنیا، مثل عشق اولی نیست..." که همه ی عشقهایی که می شد تو دلم به وجود بیادو در نطفه خفه کردم که عشق اولم همسرم باشه. که روم بشه از خدا بخوام عشق اول همسرم باشم. ) این بار با همیشه فرق داره! این خانواده یکبار دوسال پیش یکبار یکسال پیش زنگ زدند یکساعتی حرف زدند و بعدم خبری نشد ازشون. اما این بار فرق داره... مادر داماد مادر منو پسندیده. مجموعاً هفت ساعتم حرف زدند تا خدا بخواد و بعد اینهمه مدت من و آقا پسرشون توفیق زیارت همو به دست بیاریم. بعد فاطمیه البته!( حالم از این جور قرار مدارا به هم می خوره) یه حال دیگه دارم... یه آمادگی واسه ازدواج به شرطی که حق دانشگاه رفتن رو ازم نگیره... بعد دیدنش خیلی چیزا فرق می کنه... فکر کنم بتونم یه جلسه ای به نتیجه بریم. هم به خاطر حرفای بیش از حد مامان اینا هم خوندن وبلاگش!


پی نوشت 1 :

درس نخونده زیاد- شغلشم دوست ندارم- به مامان با سلطه ش خیلی وابسته است اما خانواده ش و وضع مالیش راضی م میکنه.


پی نوشت 2 :


خودمو اذیت نمی کنم... خوندن وبلاگشو می ذارم به حساب یه آشنایی کلی...

آدم خصوصی ترین چیزاشو می نویسه تو وبلاگش! تصور کن اون وبلاگ منو بخونه! صد سال سیاه نمیاد خواستگاری