م.الف


خواستگار مربوطه امد! 19 خرداد بین ساعت 5- 8/30

خانواده ی خوبی بودن. مادرش بسیار فهمیده و با ادب بود. خودشم یه مهندس واقعی با ریش پرفسوری بود ( از اون مدلا که از صد فرسخی داد می زنن بچه خرخونن!) از نظر قد و میزان مو و چهره اش مشکلی نداشت اما خیلی لاغر بود! 

تو جمع حرف زدیم و به نظرم این کار خیلی مضحک اومد ولی بهم سخت نگذشت. مادرش آدم متعادلی بود ولی پسره خیلی سفت و محکم بود! خیلی به نظرم بی تجربه اومد. دستاشم می لرزید. پسره هرچی می گفت مامانش تصحیح میکرد. هی میگفت من انعطاف ندارم مامانش می گفت داره!

خیلی اهل حساب کتاب بود و شاید کمی خسیس. خیلی از توقعات مالی من می ترسیدن... جلسه اولی دوبار راجع به مسایل مالی بحث کردند. منم یکی زدم به نعل و یکی به میخ! مامان میگه همدونین و کنس! خونه میدن بهش ولی میگن تا وقتی بتونه رو پاش وایسته! یعنی چی مثلاً؟ با یه کار پاره وقت دانشجویی چطوری می خواد عروسی بگیره؟ آدم از این میسوزه که کلی هم پولدارن! تو یه خونه ویلایی دوبلکس یه جای خوب شهر زندگی میکنن ولی صد بار گفتن ما ساده زیستیم( آخ خ خ خ خ خ خ که چقدر حالم از این کلمه ی مرکب بهم میخوره!) لباساشون و دسته گلشون هم خیلی معمولی(معمولی رو به خوب) بود. اما چیزی که پیداست اینه که کمتر از انتظار من میتونن برام فراهم کنن. نمیخوام فعلا باهاش بحث اقتصادی کنم اما فکر کنم مجبورم چون هم اون از این قضیه وحشت داره هم مامان گیر داده خسیس نباشه!امیدوارم از سبک زندگیمون و اتاقم که مامانش دید و حرفامون به یه جمع بندی برسن.

نمیخواد دکترا بگیره فعلا و اهل تدریس نیست. اما تحصیل خانمش براش مهمه و البته اینکه خانمش اهل تربیت فرزند باشه...و اهل حجاب...

با کم و زیادش می سازم. شهریور عقد میکنیم و مهمان میشم به تهران...یعنی میشه؟!!


فقط یه چیزی...

به خودم میگم: از دستش نده که واست اکازیونه!!!

هر طور که باشه از نظر دیگران همه چیش حله!


خدا...

کمک!

خسته ام از اینهمه مجردی

خدا...

آخرین و بهترین خواستگارم باشه!

خدا...

به هم برسونمون! خودم راه و رسم زندگی رو یادش میدم...

خدا...

بازم میسپرم به خودت... هرچی به صلاحمه...




جمع بندی:

خانواده ش- شغلش- تحصیلاتش- ظاهرش عالیه!


لباس: کت صورتی و روسرس ساتن بنفش و...


حس نوشت:

حسی ندارم بهش اصلاً ولی ناخواسته به خاطرش به خدا التماس کردم! فکر میکنم اولین بار بود!





بعدنوشت:


امروز 21 خرداد 92 مادر باشخصیت پسره زنگ زد و بعد از کلی تعریف از من عذر خواست که نمیتونه در خدمتمون باشه!

دروغ نگم چند ساعتی تو فکر بودم اما بعد یاد ایمان قوی ام افتادم که مطمینم خدا برام بهترین رو قرار داده گیرم یکم دیرتر.

الان خوبمو خوشحالم که جلسات خواستگاری رو با کسی ادامه ندادم که از جلسه اول ازم خوشش نیومده. من به شیوه ی مامان عمل نمیکنم. یعنی خوشم نمیاد حالا که رفته و منو نپسندیده عیب بذارم روش تا از دلم بیرونش کنم...نه! پسر خوبی بود و امکان این که زنش میشدم بود! لزومی نمیبینم به گندش بکشم و بگم لیاقتم رو نداشت.هرچند میتونم اینطور بگم. اما متن قبلیم رو پاک نمیکنم که یادم بمونه!  شایدم خدا دید اونقدر کله خرم و حاضرم به خاطر حرف مردم تا تهش برم، بهم لطف کرد! 

از وقتی اومدیم این خونه همه منو پسندیدن جز دو نفر که هر دو خرخون بودن! یکی ح.الف که دانشجوی دکترای خارج از کشور بود و یکی همین آقای مهندس شریف! اینهمه درس می خونن آخرم نمیفهمن هیچ تاثیری رو شخصیت و شعور آدم نمیذاره!


چه ذوقی داشتم واسه راه اومدن با این پسره ی خودخواه و عروس شدن اما...

هنوز باید در زنم این خانه را...


نظرات 1 + ارسال نظر
یک غریبه دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:22 ب.ظ

دختر دم بخت اینقدر تو مسائل اقتصادی نباش همه ی مردا همین طوری اند میگن نداریم ساده ایم که خرج تراشی نکنید ولی به موقع اش هم دست به جیب اند
اگه می تونه یک زندگی را اداره کنه و شرایطش با شما مطابق است بچسبون که دیر نشه بالاخره همسر من همسن شما بود یک بچه ی دو ساله هم داشت اگر چه اون بچه دو ساله با همین سخت گیری هاش الان سی و سه ساله شده و هنوز ازدواح نکرده است
کارت دعوت یادت نره

سر راه ازدواج اونقدر اتفاق غیرمنتظره هست...
اونقدر چیزای غیر مهم واسه آدم عمده میشه...
که نمیشه حکم قطعی داد. زمان همه چیزو مشخص میکنه.
تشکر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد