سوسک



امشب از سروصدای یه سوسک تو اتاتق بیدار شدم. اول فکر کردم بابامه...آروم گفتم : بابا! چی می خوای؟

جواب نداد!

ترسیدم دزد باشه.تو سایه های اتاق و البته وسایل زیادی ه تو اتاقمه دنبال آقا دزده گشتم و سعی کردم از صدا بفهمم کجا ست ولی اینقدر خواب آلوده بودم که نشد.

پاشدم با ترس و لرز گشتم چیزی نبود همه برقای خونه رو روشن کردم که اگه از جایی دراومد بقیه زود بیدار شن!

خلاصه یه چرخی زدم تو خونه برگشتم نشستم تو اتاقم دوباره گوش دادم به صدا که یهووووووو سوسک محترم پرواز کرد و رفت پشت تختم!!!

خیلی جلو خودمو گرفتم که جیغ نزنم. رفتم اسپری سوسک کش (خوب شد داشتیم) آوردم خالی کردم زیر تخت که یهو بال بال زنان اومد بیرون. اینقدر روش ریختم که بیحال افتاد.

می خوام اعتراف کنم اولین سوسکیه که در تاریخ عمرم کشتم!

****

مردها...


 

دوست دانشگاهم که خیلی باهم صمیمی هستیم و تقریبا همه چیزو درمورد خودش و خونواده ش می دونم دو-سه هفته است عقد کرده.خواستگارش دوست برادرش بود که همدیگرو ندیده بودند قبل و اومدن خواستگاری و از هفته اول خواستگاری تا بله برون فقط یک ماه طول کشید.دو سه روز بعد بله برون هم عقد محضری کردن.دوستم متولد 66 و شوهرش متولد 63 است.

فردای روز عقد داماد عروسو میبره خونه خودشون که مامان باباش هم نبودن و...

من با این قضیه مشکل دارم!!! یعنی همه مردا همینن؟

نمی تونن دو روز صبر کنن؟؟

اینا هنوز به هم "شما" می گفتن!

این چند روز تعطیلی هم رفتن مسافرت و به قول دوستم خودشونو خفه کردن!!

البته از این نظر خوشحالم که همه چی واسه دوستم راحت پیش رفته چون همیشه خیلی می ترسید ولی حالا همه چی براش عادیه فقط نگران حامله نشدنشه.


حالا


خیلی منتظر م.م بودم ولی خبری ازشون نشد تا دوتا خواستگار خوب بهمون معرفی شد. فکر کردم حیفه ردشون کنم. یکیشون دیگه زنگ نزد اما م.ف اومد.... دو جلسه هم اومدند.خوموتده ی بدی نبودن. پسر خوبی هم بود اما  به دلم  ننشست.زشت نبود اما ازش خوشم نیومد. مادر و خواهرش خیلی مهربون و صمیمی بودن ولی یکمی از ما سطح پایین تر بودن. با توجه به سنش وضعیت سربازی و تحصیلش چنگی به دلم نمی زد. یه خواهر کوچیک مشکل دار هم داشت که  البته دلیل رد کردنم این نبود. 4 تا خواهر برادر کو چیکتر از خودشم داشت که نسبت بهشون حس پدرانه ای داشت. منم می شدم عروس بزرگ و تا اخر عمر اسیرشون می شدم.البته اینا هیچ کدوم دلیل قانع کننده ای نیستا...اگر ازش خوشم می اومد بازم ادامه می دادم.ولی از رد کردنشون هیچ حس عذاب وجدانی ندارم و با دل مطمین ردشون کردم و از این بابت خیلی آرومم. دوبارم پیغام فرستادن که توروخدا دوباره بیایم ولی من تصمیمم عوض نشد.اگه سنم بالاتر بود شاید قبولش می کردم اما الان منتظر یه موقعیت خوب تر هستم که ان شاالله زودتر پیداش بشه.

آخه امسال که داشتیم وارد سال 90 می شدیم با یکی از دوستام نیت کردیم امسال شوهر کنیم!!!

جالب تر اینکه دوستم م.ح.ع الان عقد کرده....!( ان شاالله خوشبخت شه البته اگه من می خواستم مثل اون ازدواج کنم تا حالا بچه م هم دنیا اومده بود!)

بعد این خواستگاره سه چهار تا خواستگار تقریبا خوب داشتم که با همین دلایل سن و تحصیلات خانواده و خونه نداشتن و... ردشون کردم. مامانم از دستم حسابی حرص می خوره اما به روی خودش نمی آره. نمی دونم چم بود اما اصلا حوصله اومدن و رفتن ندارم دیگه! می خوام یکی بیاد و تموم شه بره.حالا چند روزیه کسی زنگ نمی زنه و می ترسم بابت رد کردنای بی خودیم باشه!!

خدا کنه اینطور نباشه ولی...

دعاکنید...