خوراکی

 

می خوام یک موضوع اضافه کنم به این عنوان: 

 

«  ایرادهای تربیتی» 

 

همیشه حتی از بچگی از اینکه نتونم از پس تربیت بچه م بربیام می ترسیدم.  

به نظرم یه کار محال و فوق العاده حساسه و حسابی وقت و حوصله  و سواد می خواد . 

منم تقریبا هیچ کدومو ندارم! 

 

اول از ایرادهای تربیت مادر پدر خودم شروع می کنم: 

 

نمیدونم از بچگی چه سیاستی رو در رابطه با ما بکار گرفتند که ما اینقدر به خوردن خوراکی حریص شدیم. مخصوصا خوراکی های غیر مجاز مثل لواشک کثیف و پفک و... 

مثلا من از بچگی تا همین حالا وقتی خونه تنها باشم یه بسته پفک می خرم و با نهایت لذت میل می کنم. یا وقتی اوایل راهنمایی بودم باداداشی می رفتیم کلاس تابستونی کلی پیاده راه می رفتیم و پولای تاکسی که بابا میداد بهمون رو پس انداز می کردیم و بعد از کلاس خرید می کردیم و عین گاو می خوردیم. پفک و چیپس و آدامس بادکنکی که ده تومنی  پنج تومنی داشت. 

یا مثلا وقتی کلاس زبان می رفتم آدامس کالر و یخمک و لواشک قره قروت می خریدم همیشه. 

یا سوم راهنمایی که مدرسه بوفه زده بود روزی سه تا پفیلا می خریدم!!!  

 

داداشی هم همینطوره تقریبا ولی چون از من شیک تر یا پولدارتره وقتی تنها میشه یا از شیرینی فروشی کیک نیم کیلویی میخره و نوش جان میکنه یا یه ساندویچ یا پیتزا سفارش میده.یا مثلا شیرکاکائو و کیک ساده ترین حرکتشه! گاهی هم واسه خودش خامه شکلاتی می خره و تو یخچال قایم میکنه.

 

داداش کوچیکه هم که معرکه س!!! 

طوری که من و داداشی چشامون چهارتا میشه! 

مثلا همین امروز تو این وضعیتی که بابا بهمون یک قرون هم نمیده ( یعنی نداره که بده- یکی دو ماه بود به من هیچی پول نداده بود یه بار بهش گفتم به منم پول بده میخوام پس انداز کنم سه روز بعد یه تراول ۵۰ تومنی برام آورد که کلی خوشحالم کرد منم نیت کردم داداشی که کمکور قبول شد بهش بدم یه چیزی واسه خودش بخره( ما اینجور آدمایی هستیم!!!) بعدم با دوستام افطار رفتیم بیرون مهمون م.ح بودیم منم ۲۰ تومن از بابا گرفتم و به جیب زدم فعلا. گفته بودم اگه زیاد اومد بهش پس میدم اما اگر اعتراض کرد میگم می خوام بدم پول موبایلم که اونم مامی داد و هرچی اصرار کردم ازم نگرفت( اینم از حسن های ارتباط ناموفق زن و شوهرهاست) 

این داداش کوچیکه رفته نیم کیلو انبه خشک خریده کیلویی ۱۳ هزارتومن! 

مثلا کلاس زبان که میره ۴۵ دقیقه پیاده روی میکنه که ۷۰۰تومن پس انداز کنه و یه چیزی بخوره. حتی نمیکنه با اتوبوس بره و ۴۰۰ تومن پس انداز کنه! 

 

 

کارای سه نفریمون هم اینه که مثلا یه جعبه شکلات می خریم و یه روزه باهم می خوریم. 

یا وقتی تنها باشیم زنگ میزنیم پیتزا بیارن یا کم کم میریم خرید و یه دل سیر آت و آشغال می خوریم. 

 

 

تو این خرید کردنا همیشه سر من بدبخت کلاه میره چون اون دوتا خرید خونه رو میکنن و کلی واسه بابا حساب بالا میآرن و پولدار میشن.

 

 حالا میریم سراغ ریشه یابی: 

یکی اینکه تو خونه ما هیچی نباید تموم شه! یعنی هیچ کس آخرین ها رو نمیخوره چون قطعا یک نفر بعدش می آد میگه« فلان چیز تموم شد؟ »یا « فلان چیزو تموم کردین؟»

 شاید این مساله دلیل رواج تک خوری  ماها شده. 

 

دوم اینکه تنها کسی که بی مهابا تو خونه هرچی باشه می خوره و هیچ مراعاتی در کارش نیست همین داداش کوچیکه س. سهم و اینا حالیش نیست و فقط به فکر خودشه و مرتب هم دهنش می جنبه.و بسیار سرکوب میشه و این یک اصل روانشناسیه که بعضی آدما میلشون به چیزی که درموردش سرکوب شدن بیشتر میشه.

 

 

 سوم اینه ما همیشه اجازه نداشتیم پفک و چیپس و این نوع محصولاتو بخوریم. یعنی ماهی یکبار بابا برامون میخرید و مرتب دست دوستامون میدیدیم( یکی از دلایل اینکه من تو ۴سال دانشگام با دوستام از این آشغالا نخوردم این بود که دوستان هم علاقه ای به این مزخرفات نداشتند.)البته فقط پفک نیست.من یادمه اول دبستان بعد یک هفته التماس بهم ۲۰تومن دادن که یه آبنبات چوبی بخرم!!! اشکمونو در آوردن  

کلا تا یادم میاد ما باید واسه همه کارای مالیمون توضیح میدادیم. 

 

 

دیگه چیزی نمیدونم. 

اما تو همین مایه ها مساله ی فیلم دیدن هم هست...همیشه ازش منع میشدیم و در حد فیلمای خیلی مشهور یا چند وقت یکبار با نظارت مامان اینا می خریدیم و مامان هنوزم که هنوزه بدون در زدن میاد تو اتاق و زل میزنه تو صفحه مانیتور! شاید یه دلیل شب بیداریمون همین باشه.

 

 

حسین پناهی

می دانی؟

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

                       تـعطیــل است !

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی :

بگذار منتـظـر بمانند ! 

                              " حسین پناهی " 

 

 

پینوشت: 

 

امروز سالگرد فوتش بود...خدا همه ی اسیرای خواک رو بیامرزه!

 

دعا...

 

خوب به دور و برت نگاه کن! ببین کجا وایستادی..

خودت خوب می دونی چقدر گناه کردی...چقدر نماز نخوندی...چقدر...؟

حالا یه دختر خوشگل و خوش تیپی که همه دوستت دارن...

هیچ کس هم از خرابی هات خبر نداره

کلی پس انداز داری که هیچ کس نمیدونه...

توی یه خونه خوب و با آرامش نسبی داری زندگی می کنی...

مدرک مهندسی داری اونم تو رشته ی مورد علاقه ت

یه خانواده ی خوب داری که همه جوره می تونی روشون حساب کنی...

یه ماشین زیر پاته که هر غلطی بخوای می تونی باهاش بکنی و کلی باهاش فخر بفروشی...

اینهمه شعور آدم شناسی داری

انهمه اعتقاد و حرف برای گفتن

هیچ وقت فکر نمی کردم تبدیل شم به یه دختر خانم با اینهمه تفریح...موبایل ... اینترنت... مسافرتای کوچیک و بزرگ مجردی...

اینهمه لباسای خوب خارجی ...اینکه واسم از ترکیه لباس بفرستن.

اینهمه خواستگار ریز و درشت...

میوه های گرون...هتل های پر زرق و برق...آب معدنی...

حتی فکر نمی کردم جرات تنهایی و بدون اطلاع خانواده جایی رفتن رو داشته باشم

هیچ وقت فکر نمیکردم تو سن و سال کم از خود آسمون برام برای خونه ی خدا واسم دعوت نامه بیاد...

هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم با کسی که دوسش دارم از طریق اس ام اس موبایل ( این تکنولوژی که عاشقشم چون وقتی با تمام وجود بهش نیاز داشتم به فریادم رسید )رابطه م رو ادامه بدم. 

هیچ وقت فکر نمی کردم اتفاقی که الان افتاد بیفته: 

پدر وارد اتاق شه و بدون اینکه گیر بده به اینکه دیشب نخوابیدم و هدفون رو گوشمه با لبخند ازم خداحافظی کنه!

هیچ وقت فکر نمی کردم بعد 5 سال جایی رو داشته باشیم که بدون هیچ مزاحمی هر وقت عشقم کشید بتونم برم پیشش...اونم اینطور... با اینهمه محبتی که بهم داره...

هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم به جای عینک لنز بذارم تو چشمم و وانمود کنم هیچ مشکلی ندارم...

خدا جون!

من واقعا لیاقت این نعمتا رو ندارم...حتی ازت نمی خواستمشون...اما تو دادی...

یه کاری کن وقتی 5 سال دیگه می آم اینجا بتونم چند برابر داشته هامو اینجا بنویسم...

مثلا:

کارشناسی ارشد

یه شوهر خوب و مهربون و بی نظیر

یه بچه ی سالم و صالح

یه شغل درست و حسابی...

یه خونواده ی سالم و برادرای تحصیل کرده...

خدایا!

حاجت ماه رمضون امسالمو بده...

نذار اینهمه مسلمون شدنم بی نتیجه بمونه...

من می خوام برم دانشگاه! همین امسال...

تو رو به آبروی حضرت زهرا آبرومو بخر!

قول می دم قدرشو بدونم...

خدایا!

خواستگارامو کم نکن...

بذار قدرت انتخابم بالا باشه و کمکم کن بهترینشونو انتخاب کنم...

خدایا!

یه شغل عالی و پر از پول و محیط خوب برام آماده کن که حسابی خودمو توش غرق کنم

خدایا!

کمک کن پایان نامه م رو تحویل بدم و تموم شه بره!

خدایا!

خودت گفتی ازم زیاد بخواین...

تازه اینا فقط واسه خودمه...

بقیه ش میمونه شب قدر!

ناامیدم نکنی....!

ارشد

 

خدایا!

با نهایت استیصال برات می نویسم...

یه کاری کن امسال دانشگاه قبول بشم...

نذار زحمتام هدر بره...اینهمه جزوه و کتاب خوندنم اینهمه صبح جمعه ازمون دادنم ...

اونهمه کتابخونه رفتنم...

نذار فکر کنم نمی بینیم... 

بحق متنهایی که واسه امام زمان می نویسم

کمکم کن خدا جون...

واسم خیلی مهمه... یکسال هدر رفتن زندگیمه...بهش راضی نشو...

این بنده ی کوچیکت خیلی واسه روزای دانشجو شدنش برنامه داره...

واسه روزی که خبر قبولیش میاد...

خدایا! بذار این ماه رمضان حاجتمو بگیرم...مثل ماه رمضان 5 سال پیش...

امیدم رو ناامید نکن!

لیاقت دانشگاه آزاد رو دارم...

 

 

 ازت یه کبریت می خوام که به زندگیم نور بدم! قول میدم خودمو باهاش آتیش نزنم...

افطاری دوره امسال

پارسال این موقع که رفته بودم افطاری دوره بچه های مدرسه...خیلی دلم گرفت

دلیلش این بود که دو تا از بچه هامون م.ر.خ و م.د که اصلا فکر نمیکردم یه روز شوهر گیرشون بیاد ازدواج کرده بودن. دوستام هم نبودن و تنها بودم تقریبا.

دلیل اصلی دل گیریم این بود که م. د که خودش زیاد آدم جالبی نیست یه ازدواج ایده آل کرده بود... پسر خیلی جوون و تحصیلکرده و خوش تیپ و مایه دار...

همه چشماشون چهارتا شده بود!

اما من خوشحال بودم که اینقدر راضیه. فقط دلم از این گرفته بود که من هنوز نتونستم یه انتخاب درست کنم...بچه ها یکی یکی دارن ازدواج میکنن و ما همین طوری موندیم...نگاه های دوستام سنگین بود...هرچی باشه انتظار داشتن اول همه من شوهر کنم.

همونجا از صمیم قلب آرزو کردم تا سال دیگه اگه ازدواج کردم زولوبیا بامیه ی سفره رو من ببرم.

اما نشد...ناراحت هم نیستم. من خودمو سپردم به خدا و مطمینم بهترین شوهر دنیا قسمتم میشه.

اما امسال...

طفلی م. د طلاق گرفته بود... (من جاش بودم عمرا نمی اومدم امروز!)

یواشکی از دوستش پرسیدم چرا؟ و شنیدم : عوضی مفت خور بود!!!

چقدر از خودم خجالت کشیدم امروز... چه ظاهر بین شده بودم.

 

واسش دعا کنید کسی ژیدا شه که خاطره تلخ شو پاک کنه براش

دعا....

 

خدایا!

40 روز ختم دعای عهد گرفتم...از ده روز قبل ماه رمضون تا اخر ماه مبارک...

با 313 نفر دیگه به امید ظهور امام زمان و حاجات جمع!

خدایا....

دانشگاه برای من خیلی مهمه

اگه خیرم توشه یه کاری کن اسم منم جزو قبولی ها باشه...

خدا جون این ماه رمضون جوابمو بده...

حس خوبی ندارم....

کمکم کن...! 

فقط خودت میتونی... 

توکل میکنم به خودت...

نامه به آخرین خواست گار

 

نامه می نویسم واسه خواستگاری که خودش خواست گار من نبود:

پسرخوب!

راستشو بگم

خدا خیلی دوست داره که گیر خانواده ما نیفتادی

خانواده ای که انگار از دماغ فیل افتادن

دروغ چرا؟ ازت خوششون نیومده بود...حتی از قبل اینکه بیای...

 و آماده ی هزار و یک جور سنگ اندازی بودن

هیچ حواسشون نیست که دل دخترشون شوهر می خواد 

 و حاضره با هر بدبختی از این زندگی کوفتی شون بره بیرون...

می خواستن کلی علافت کنن بعدم یک کلمه بگن 

 " نه! ببخشید! شما در شان خانواده ما نیستی "

دروغ چرا؟ دخترشون هم هزار جور عقده داشت از گذشته ش...

می خواست به همه ی نداشته هاش بعد ازدواجش برسه...

اصلا هم اون آدمی که وانمود کرد نبود! خواست تو رو تور کنه که الحق خوب دستشو خوندی ...

به دخترشون ثابت کردی مردی به هیکل و قیافه نیست...

به اینه که وایستی تو روی مادری که همه زندگیشو وقفت کرد و بگی:" نه!این دختره نه!"

خوشم نیومد ازش! زشت بود! پررو بود!پرحرف بود!

دختر پرفیس و افاده ی یه خونواده مغرور رو نمی خوام!

چیزی که زیاده دختر خوشگل خونواده داره که واسم سر و دست میشکونن...

خدا کنه بهترین زن عالم گیرت بیاد...که تو آینده ی قشنگت سهم بزرگی داشته باشی

از جربزه ت خیلی خوشم اومد...درسته دوست داشتم اما لیاقتت رو نداشتم.

لیاقت قلب مهربون و خالی از کینه ت رو...لیاقت آینده ی روشنت رو...

لیاقت آدمیتت رو...

برو پی زندگی ت پسر خوب...برات دعا میکنم... 

تو هم دعام کن!

ببخش اگه خاطره ی قشنگی برات درست نکردم...

فقط برو و برنگرد...همین!

 

 

 

پی نوشت: 

 

یه حرفم دارم واسه خودم:

دختر دم بخت عزیز!

تو خودتو سپردی به خدا!

پس غمت نباشه...

این ازدواج پر از ابهام و وو ریسک بود

بی رودربایستی پراز احتمال جدایی...

مطمین باش خدا بهترین رو جلو راهت قرار میده بهشرطی که چند روز دیگه تحمل کنی...