م.ص.س

سلاااااام به روی ماهتون!

خیلی وقته نبودم؟ بودمااا فقط یادداشتهام رو چرکنویس میکردم که کسی از آشناها نخونه.

جواب کامنتهاتونم الان میدم: هنوز ازدواج نکردم و ماجرای ازدواج برام خیلی پیچیده و سخت و نشدنی بنظر میرسه. شدیدا رفت و آمدهای خواستگاری  روی اعصابم تاثیر میذاره و ناامید و افسرده م.

سال 97 برام سال بدی بود. میشه گفت اگه کسی که از ته قلبم دوستش داشتم برام وقت نمیذاشت و کمکم نمیکرد الان دیگه نمیتونستم بخندم. حتی از شما چه پنهان رفتم دکتر مغز و اعصاب بهم گفت افسرگی گرفتی و برام داروهای  افسردگی نوشت.البته من نخوردم و الان بهترم.

 از آخرین خواستگاری که بهمن 97 تموم شد و خیلی توش شکستم (یکی از خواستگارهای قدیمم برگشته بود و دوباره بعد از سه جلسه ول کرد و رفت...) تصمیم گرفتم 6 ماه تا یکسال کسی رو قبول نکنم. نمیدونید چقدر برام سخت شده شروع یک رابطه و چقدر غیرقابل تحمله وقتی کسی که براش وقت گذاشتی، باهاش همراهی کردی، عیبهاش رو ندید گرفتی یهو ولت کنه بره.... حق هرکسیه جواب منفی بده خودم هم با خیلی ها این کار رو کردم. اما الان طاقتش رو ندارم. انگاری هر کس میاد سعی میکنم طوری باشم که پسندیده بشم! اینقدر خاک بر سر شدم... بعد که طرف میره انگار که آب جوش ریخته باشن رو تنم گر میگرم از حرص و احساس تحقیر شدن میکنم. 

داداشی بهم گفت خودت باش! گفت ادا در نیار که اگه رفت اعصابت له نشه! گفت حرفت رو بزن! خودت رو اونطوری که هستی معرفی کن! منم قبول کردم مثل قبل خود خودم باشم. 

هفته پیش برادرزاده یکی از همکارهای مامانم اومد خونمون، شرایطشون خوب بود. وقتی هم اومدن من 60 درصد پسندیدمشون. اونها هم رفتارشون خوب بود. من هم خود خودم رو نشون دادم. رفتند و دیگه تماس نگرفتند...


 راستش حالم خوب بود. از طرفی حرف داراشی درست در اومد که اگر پسره خوشش نیومده لااقل از خود واقعی م خوشش نیومده نه اون دختری که من براش ساختم و همه تلاشم رو کردم که پسندیده بشه. از طرف دیگه هم نپسندیدن اونها باعث شد وجدانم راحت باشه از اینکه با کسی که زیادم خوب نبود ادامه ندادم.


حالا هفته دیگه یک خواستگار دیگه میاد. این خواستگاریه که از همون بهمن ماه زنگ زدن یک مدت من ناز کردم یه مدتم مامان پسره مریض شد و خلاصه نشد همو ببینیم. شرایطش بد نیست و من تصمیم دارم دوباره نقش بازی کنم!

 حق دارم چون وضع خونه حوب نیست! چون احساس میکنم مامان و بابا دیگه نمیتونن باهم ادامه بدن. چون میترسم از مریضی مامان! میخوام زودتر تکلیفم رو معلوم کنم و سروسامون بگیرم. میخوام این پسره یک دختر خانوم و بااعتمادبنفس و مومن ببینه! من اشتباه میکنم هرچی فکر میکنم بده رو اولش میگم مدیون طرف نشم! مثلا به م.ص.س گفتم ما با فامیل کم رابطه ایم و حس کردم خوشش نیومد! در صورتی که بعد از رابطه و علاقمند شدن و ... خیلی راحت کم رابطگی رو بعنوان یک مشخصه خانواده میپذیرفت. 

میخوام عادی باشم بدون حرفهایی که توجه جلب بکنه. 

یکی از مشکلاتم اینه که خواستگار میبینم انگار رفیقم رو دیدم. میزنم به درددل و فلسفه بافیهام رو تحویل طرف میدم! بسته به شرایط واسه کسی که منو نمیشناسه این برداشت پیش میاد که دختره با احساساتیه یا فکریه یا زیادی منطقیه یا سختگیره یا...

میخوام ادای یک خواستگاری عادی رو در بیارم. میخوام بیشتر گوش کنم و تو حرف زیاده روی نکنم.

دعام کنید...خسته م از 12 سال خواستگاری...


پ.ن. 

خانم فتحی عزیز،

کامنت شما رو دیر دیدم.

امشب پست مربوط به شما رو پاک کردم.

ان شاالله عاقبت بخیر باشید...