دوست عزیزم "ن"

یادم نیست اولین بار که "ن"  رو دیدم چه حسی پیدا کردم. فهمیدم واسه آگهی منشی اومده، خواستم یه کلاسی براش بذارم. یکم کاری برخورد کردم باهاش. اما از اولین ناهاری که اومد پیشمون، حس کردم دوستش دارم...حرف از متولدین فروردین شروع شد و رسید به دستپخت زن دایی ش. فکر کنم همون روز فهمیدم مادر و پدرش جدا زندگی میکنن و مادرش خیلی جوونه.

الان که یادم میاد انگار همین دیروز بود... خیلی شفاف یادمه همه چیزو... "ن" پر از عشق و شور جوونی بود. دانشجوی کاردانی بود اون موقع. 20 سالشم نشده بود.

اون روزا زیاد فرصت نبود همو ببینیم. اما کم کم ارتباطمون بیشتر شد. فقط یکساعت ناهار بود که می اومد پیشمون. "ن" میگفت لحظه شماری میکنه واسه ناهار. ما هم همینطور.

من که دلم میخواست ساعتها بشینم و حرفهاش رو گوش بدم...از همه چی میگفت... از مادرش که زن ساده ای بود و پدرش که نامرد و نامهربون بود؛ از دو بار طلاق پدر و مادرش؛ از احتمال ازدواج مادرش و احتمال خارج رفتن پدرش؛ از پسرهایی که راه به راه بهش پیشنهاد دوستی میدادن؛ از خونه ی قدیمیشون تو کرج و جن داشتنش؛ از آواره بودنش بین خونه مادرش و خونه پدرش و شهرستانشون و شهر دانشگاهش؛ از حقوقش و کارمندهای جدید شرکت... "ن" حرف میزد و من هر روز بیشتر عاشقش میشدم... بهم نمیخوردیم. بچه بود و دنبال بچگی هاش. دنبال کاشت ناخن و تتو و رنگ مو بود. دنبال دوست پسرهاش بود. با هم عین زمین و آسمون بودیم اما شده بود درس زندگی من. همش میگفتم چقدرمقاومه، چقدر بیخیاله، چقدر خوب کنار میاد، چقدر تجربه داره...

دوستی سه ماهه مون تموم شد. اواخر شهریور بود که همه رفتیم پی زندگی مون... چند بار بهش پیام دادم. گفتم که دوستش دارم...گفتم اومد تهران قرار بذاریم همو ببینیم...اما نشد××× یعنی نمیشد...عین زمین و آسمون بودیم... سنمون، دغدغه مون، اعتقادمون، خانواده مون، تفریحاتمون، روحیاتمون با هم یه جور در نمی اومد...

اشتباه کردم×××××

نباید رهاش میکردم×××

به من نیاز داشت.........................................

به معنویت من نیاز داشت؛ به عاقل بودنم نیاز داشت؛ به آرامش درونم نیاز داشت؛ راهنمایی میخواست؛ همدم میخواست.

"ن" دوهزارتا فالوور داشت اما تنها بود...

نمیدونم چی به سرش اومد....

نمیدونم چی شنید و چی فکر کرد...

نمیدونم خدا نخواست بمونه یا خودش...

نرگس مرد! درست یکسال بعد از آخرین دیدارمون...

حالا یه جور دیگه فکر میکنم... "ن" یه دختر با شوق زندگی نبود... "ن" پر از لحظه های تلخ بود... تلفن باباش و اشک چشمش یادم میاد؛ از حال رفتنش وسط یه مهمونی رو یادم میاد؛ لمس شدن عصبی دستش یادم میاد؛ "ن" پر از غم بود با یه ظاهر شاااااد... با موهای نارنجی و لباسهای رنگ و وارنگ.... با عکسهای جورواجور دهه هفتادی...

"ن" غمگین بود و من نمیفهمیدم...میگفتم مقاومه اما نبود... "ن" کم آورد... خودش رو پرت کرد پایین...از طبقه ی چهارم...مطمئنم که نیفتاده! نخواست زنده بمونه...مطمئنم...

حالا پشیمونم... از اینکه رهاش کردم....از اینکه تولدش رو یادم رفت...از اینکه باهاش عکس نگرفتم...

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Unknown دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 03:49 ب.ظ

منم اینجوری شدم تا حالا
آدم احساس گناه میکنه
خیلی حس بدیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد