ع ر الف

نظر شما در مورد قضاوتهای جلسه ی اول خواستگاری چیه؟!

مثلا اینکه نگاه کنی بینی طرف مقابل چی پوشیده؟ سروقت می آد یا نه؟ یا چطوری پذیرایی میکنن یا چی میارن یا نو کتابخونه شون چه کتابهایی دارن یا مثلا عکس کی رو دیوار خونشونه؟!

بنظر من این موارد هرچند جزییاته ولی میتونه خیلی از کلیات رو روشن کنه!


من دیشب خواستگار داشتم! موقع قرار گذاشتن مادرش به مادرم گفته بود بین ساعت 4 تا 5 می آییم! مامان منم گفته بود که یه ساعت مشخص بگین ما خیلی سختمونه منتظر باشیم. ( البته غیراز انتظار (مثلا من با کلی لباس جینگولی یکساعت قبل از تشریف فرمایی باید حاضر باشم یا چایی رو یک ربع قبل از ساعتی که بیان باید دم کنیم و اینااااا ...  خیلی مسائل دیگه هم هست! مثلا من به برادرم یا پدرم میگم 4 می آن نهایتا تا 6 میمونن. وقتی اینقدر بازه ی زمانی زیاده، بابای بیچاره ی من کلی معطل میشه. یا مثلا خود من و مامانم مگه علاف حضراتیم؟ خوب اون تایم 4 تا 5 کلا آدم همش منتظره و به کاری نمیتونه برسه که! خلاصه اینکه خیلی خودخواهیه اونم مثل این خواستگار که کلا خونشون 1 چهارراه از خونمون فاصله داره! یعنی کلا 10 دقیقه از خونشون تا خونه ی ما راهه. ) خلاصه که با مخالف به جای مامان قرار شد دقیقا ساعت 5. ساعت شد 5 و 10 دقیقه که خانومه زنگ زد و گفت ببخشید ما از یه مسیری اومدیم که ترافیکه! (البته همینجا تشکر میکنم که تماس گرفت. چون مورد داشتیم یه خواستگاری 45 دقیقه دیر اومد و ما فکر کردیم دیگه نمیان) خلاصه که آخرش این خانواده ی محترم زهرشون رو ریختن و نیم ساعتی ما رو معطل کردن.

از نظر من این نشون میده طرف مقابل هیچ ارزشی برای وقت ما قائل نمیشه، فقط خودش و مشکلاتش رو میبینه... اونم تو جلسه ی اول ( یعنی وای به حال وقتی باهات صمیمی بشن)

همین خانواده ی نسبتا محترم می دونید چی آوردن؟! یک کیلو شیرینی تر! زیر 20 هزار تومن میشه فکر کنم! یعنی منِ مجردِ بدونِ درآمد خونه ی نزدیکترین دوست یا فامیلم روم نمیشه اون جعبه رو ببرم! واسه ی خونه ی خودمون هم دوبرابر میخرم.... نکته ی اول اینکه: من برام مهم نیست. بنظرم با این کار فقط ارزش خودشون رو میارن پایین! بالاخره شاید یه روزی این دختر عروستون شد خوب! 

نکته ی دوم اینکه واقعا خجالت کشدن وقتی پذیرایی ما رو دیدن! البته ما هم پذیرایی خاصی نکرده بودیم مثل همیشه میوه و شیرینی و شکلات و آجیل. فقط یه لیوان چایی خوردن و یه دونه خیار!

نکته ی سوم اینکه خانواده ی نداری نبودن! کاملاً در سطح خودمون یا کمی بالاتر حتی! خود پسره هم کار دولتی داشت هم بازاری! نصف یه مغازه به نامش بود و پدر نداری هم نداشت. و از نظر من جز بی شعوری یا خساست نمیتونه دلیل این کارشون باشه.

نکته ی چهارم هم مربوط به جمله ی طلایی مادرش میشه که در جواب تشکر مادر من از شیرینی مزخرفشون گفت: "ببخشید دیگه برای جلسه ی اول......" فکر کنم منظورش این بود که توروخدا مارو دفعه ی دیگه راه بدین میگیم یکم بیشتر شیرینی بریزه تو جعبه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد