شیوه ی صحیح حرف زدن با خواستگار


اید رفتارم رو با خواستگارا اصلاح کنم. باید یکم سنگین تر و بی هیجان تر باشم. باید رو سوالا فکرکنم و یکدفعه جواب ندم. ظاهر آرام خیلی مهمه که من باهاششروع میکنم ولی آخرا خیلی خودمونی میشم. شاید واسه بعضی پسرا جالب باشه روی واقعی من رو ببینن اما واسه بعضی ها سنگینی و متانت مهم تره. باید کلمات بهتری پیدا کنم و شمرده تر حرف بزنم. نباید وسط حرفاشون بپرم و سوالای انحرافی رو از جلسه دوم مطرح کنم. به هبچ وجه نباید بپرونمشون!

م.الف


خواستگار مربوطه امد! 19 خرداد بین ساعت 5- 8/30

خانواده ی خوبی بودن. مادرش بسیار فهمیده و با ادب بود. خودشم یه مهندس واقعی با ریش پرفسوری بود ( از اون مدلا که از صد فرسخی داد می زنن بچه خرخونن!) از نظر قد و میزان مو و چهره اش مشکلی نداشت اما خیلی لاغر بود! 

تو جمع حرف زدیم و به نظرم این کار خیلی مضحک اومد ولی بهم سخت نگذشت. مادرش آدم متعادلی بود ولی پسره خیلی سفت و محکم بود! خیلی به نظرم بی تجربه اومد. دستاشم می لرزید. پسره هرچی می گفت مامانش تصحیح میکرد. هی میگفت من انعطاف ندارم مامانش می گفت داره!

خیلی اهل حساب کتاب بود و شاید کمی خسیس. خیلی از توقعات مالی من می ترسیدن... جلسه اولی دوبار راجع به مسایل مالی بحث کردند. منم یکی زدم به نعل و یکی به میخ! مامان میگه همدونین و کنس! خونه میدن بهش ولی میگن تا وقتی بتونه رو پاش وایسته! یعنی چی مثلاً؟ با یه کار پاره وقت دانشجویی چطوری می خواد عروسی بگیره؟ آدم از این میسوزه که کلی هم پولدارن! تو یه خونه ویلایی دوبلکس یه جای خوب شهر زندگی میکنن ولی صد بار گفتن ما ساده زیستیم( آخ خ خ خ خ خ خ که چقدر حالم از این کلمه ی مرکب بهم میخوره!) لباساشون و دسته گلشون هم خیلی معمولی(معمولی رو به خوب) بود. اما چیزی که پیداست اینه که کمتر از انتظار من میتونن برام فراهم کنن. نمیخوام فعلا باهاش بحث اقتصادی کنم اما فکر کنم مجبورم چون هم اون از این قضیه وحشت داره هم مامان گیر داده خسیس نباشه!امیدوارم از سبک زندگیمون و اتاقم که مامانش دید و حرفامون به یه جمع بندی برسن.

نمیخواد دکترا بگیره فعلا و اهل تدریس نیست. اما تحصیل خانمش براش مهمه و البته اینکه خانمش اهل تربیت فرزند باشه...و اهل حجاب...

با کم و زیادش می سازم. شهریور عقد میکنیم و مهمان میشم به تهران...یعنی میشه؟!!


فقط یه چیزی...

به خودم میگم: از دستش نده که واست اکازیونه!!!

هر طور که باشه از نظر دیگران همه چیش حله!


خدا...

کمک!

خسته ام از اینهمه مجردی

خدا...

آخرین و بهترین خواستگارم باشه!

خدا...

به هم برسونمون! خودم راه و رسم زندگی رو یادش میدم...

خدا...

بازم میسپرم به خودت... هرچی به صلاحمه...




جمع بندی:

خانواده ش- شغلش- تحصیلاتش- ظاهرش عالیه!


لباس: کت صورتی و روسرس ساتن بنفش و...


حس نوشت:

حسی ندارم بهش اصلاً ولی ناخواسته به خاطرش به خدا التماس کردم! فکر میکنم اولین بار بود!





بعدنوشت:


امروز 21 خرداد 92 مادر باشخصیت پسره زنگ زد و بعد از کلی تعریف از من عذر خواست که نمیتونه در خدمتمون باشه!

دروغ نگم چند ساعتی تو فکر بودم اما بعد یاد ایمان قوی ام افتادم که مطمینم خدا برام بهترین رو قرار داده گیرم یکم دیرتر.

الان خوبمو خوشحالم که جلسات خواستگاری رو با کسی ادامه ندادم که از جلسه اول ازم خوشش نیومده. من به شیوه ی مامان عمل نمیکنم. یعنی خوشم نمیاد حالا که رفته و منو نپسندیده عیب بذارم روش تا از دلم بیرونش کنم...نه! پسر خوبی بود و امکان این که زنش میشدم بود! لزومی نمیبینم به گندش بکشم و بگم لیاقتم رو نداشت.هرچند میتونم اینطور بگم. اما متن قبلیم رو پاک نمیکنم که یادم بمونه!  شایدم خدا دید اونقدر کله خرم و حاضرم به خاطر حرف مردم تا تهش برم، بهم لطف کرد! 

از وقتی اومدیم این خونه همه منو پسندیدن جز دو نفر که هر دو خرخون بودن! یکی ح.الف که دانشجوی دکترای خارج از کشور بود و یکی همین آقای مهندس شریف! اینهمه درس می خونن آخرم نمیفهمن هیچ تاثیری رو شخصیت و شعور آدم نمیذاره!


چه ذوقی داشتم واسه راه اومدن با این پسره ی خودخواه و عروس شدن اما...

هنوز باید در زنم این خانه را...


با آغوش باز پذیرای هر نوع خواستگار هستیم!!!

یکی از دلایل ازدواج نکردنم گاردیه که در مقابل خواستگار میگیرم...

مثلا یه دوستی داشتم همین که قرار میشد یه خواستگاری بیاد به بقیه ی دوستاش اعلام میکرد: دارم شوهر میکنم! منظور اینکه با آغوش باز به پذیرش خواستگار میرفت. اونقدر امادگی روحی "بله" گفتن داشت که من بعد 6 جلسه هم ندارم!

وقتی خواستگار میاد اماده م یه ایرادی داشته باشه تا مطمین شم که خودش نیست! وقتی ازش خوشم میاد تا وقتی یه ایرادی ازش پیدا کنم که دلیل نه گفتنم بشه سرگیجه و استرس میاد سراغم.


می خوام یه بار امتحان کنم مثل دوستم باشم...

می خوام اولین خواستگاری که میاد رو با دید مثبت ببینم. می خوام جوابم بعله باشه تا وقتی برخلافش ثابت شه...

هر وقت اومد نتیجه ش رو همین جا می نویسم.

ناگفته نماند....


اینجا نمی نویسم که کسی بخونه... انتظار زیادیه که اراجیفی که خودمم رغبت ندارم واسه ویرایش هم شده یه بار دیگه بخونم رو کسی بخونه و شاید لذت هم ببره! ( ناگفته نماند که اگه کسی بخونه هم براش خوبه...پر تجربه است!)

اینجا می نویسم که یادم نره یه روزایی چطور فکر میکردم...چی برام مهم بوده و چقدر خوشی و ناخوشی داشتم.


با تمام وجود....باهمه ی داشته ها و نداشته هام که همه از لطف خدا بوده ایمان دارم که خدا برام یه قسمت خوب در نظر گرفته. کسی که خیلی ها منتظرن ببیننش!


هیچ وقت یادم نمیره


هیچ وقت یادم نمیره با بچه ها تو سنای دبستان و راهنمایی با ترکوندن کیسه فریزر حسابی تفریح میکردیم.

هیچ وقت یادم نمیره گاهی مامان برای من و داداشی کیسه فریزر باد می کرد! ما هم مثلا بادکنک بازی می کردیم.

هیچ وقت یادم نمیره خیلی می ترسیدم یه جایی مامانم اینا ولم کنن و برن! هرجا میرفتم حتما به این فکر میکردم که اگه گمم کنن چه کار کنم.

هیچ وقت یادم نمیره تا سنای دبیرستان به این فکر میکردم که اگه مامان بابام بمیرن من کجا و با کی باید زندگی کنم.

هیچ وقت یادم نمیره با چه استرسی میرفتم کلاس زبان و چقدر نمی فهمیدم! ترم 5 بودم که یه خانوم خوشگل مغرور معلممون بود. یه بار دفتر چندتامونو گرفت و گفت ماماناتون باید بیان تا پستون بدم! جلسه بعد همه با ماماناشون اومدن جز من که اصلا به مامانم نگفته بودم. یه منفی گذاشت و گفت جلسه بعد بگو مامانت بیاد. جلسه بعد که فاینال بود سریع امتحانمو دادم و الفرار... دفترم ارزونی خودش! یادمه ع.ز.ک که اون موقع ترم سه بود رو کلی دور ساختمون چرخوندم که نکنه معلمه بیاد دنبالم.( بابت این کارم خیلی خوشحالم... جسارت و شجاعت خودمو تحسین میکنم!)

هیچ وقت یادم نمیره مامانم کارنامه ی کلاس زبان دختر یکی از همکاراشو با کارنامه ی من گرفته بود. منم یواشکی رفتم تو کیفشو دیدم فکر کردم اشتباه بهش دادن و نفهمیده! بعد اون کارنامه رو به جای کارنامه ی خودم جا زدم! خیلی ابله بودم...

هیچ وقت یادم نمیره هر دو بار که بابا از مکه برگشت باید جواب رد شدن من از کلاس زبانو مامان میداد بهش! واسه همین هیچ وقت اون طور که باید از دیدن بابا خوشحال نشدم.

( من واقعا تو کلاس زبام هیچی نمی فهمیدم! و اینو هیچکس درک نمیکرد!)

هیچ وقت یادم نمیره بابا که مکه بود با اینکه مامانم زیاد راه دستش نبود ول کردم و رفتم با مدرسه مشهد! سر سال تحویل  مامان و داداشی و داداش کوچیکه رو ظالمانه تنها گذاشتم. تازه یکساعت قبل رفتنم هم معلوم شد خانوم همسایه دیشب فوت کرده و جیغ و داد ساختمونو برداشت. بعدم مامان با عجله رفت کمک دختراش. بعد اومد منو با ساکم ببره مدرسه و آشغالا تو راه پله ریخت زمین و کلی با استرس از اینکه مهمونای خانوم همسایه بیان تمیزشون کردیم!

هیچ وقت یادم نمیره چقدر دوران سرکشی رو دوست داشتم.

هیچ وقت یادم نمیره لواشک داشتم و به دوستم(محدثه) برای اینکه ثابت کنم تمیزه گفتم مامان بزرگم درست کرده! بعد یه بار که مامانش و مامانم کنار هم نشسته بودن منو صدا زدن و به روم آوردن نامردا! کلی رو اعصابم تاثیر گذاشت! تا مدتها ناراحت کننده ترین خاطره م بود.

هیچ وقت یادم نمیره تو قایم موشک لباسامو با محدثه عوض کردم و شلوار لی خارجی شو خیس کردم.

هیچ وقت یادم نمیره مامان محدثه می اومد تو حیاط و باهامون حرف میزد. سوال می پرسید و بهمون یه نصفه بادوم هندی می داد و چه عشقی می کردیم از این گدا پروری ش!