هیچ وقت یادم نمیره


هیچ وقت یادم نمیره با بچه ها تو سنای دبستان و راهنمایی با ترکوندن کیسه فریزر حسابی تفریح میکردیم.

هیچ وقت یادم نمیره گاهی مامان برای من و داداشی کیسه فریزر باد می کرد! ما هم مثلا بادکنک بازی می کردیم.

هیچ وقت یادم نمیره خیلی می ترسیدم یه جایی مامانم اینا ولم کنن و برن! هرجا میرفتم حتما به این فکر میکردم که اگه گمم کنن چه کار کنم.

هیچ وقت یادم نمیره تا سنای دبیرستان به این فکر میکردم که اگه مامان بابام بمیرن من کجا و با کی باید زندگی کنم.

هیچ وقت یادم نمیره با چه استرسی میرفتم کلاس زبان و چقدر نمی فهمیدم! ترم 5 بودم که یه خانوم خوشگل مغرور معلممون بود. یه بار دفتر چندتامونو گرفت و گفت ماماناتون باید بیان تا پستون بدم! جلسه بعد همه با ماماناشون اومدن جز من که اصلا به مامانم نگفته بودم. یه منفی گذاشت و گفت جلسه بعد بگو مامانت بیاد. جلسه بعد که فاینال بود سریع امتحانمو دادم و الفرار... دفترم ارزونی خودش! یادمه ع.ز.ک که اون موقع ترم سه بود رو کلی دور ساختمون چرخوندم که نکنه معلمه بیاد دنبالم.( بابت این کارم خیلی خوشحالم... جسارت و شجاعت خودمو تحسین میکنم!)

هیچ وقت یادم نمیره مامانم کارنامه ی کلاس زبان دختر یکی از همکاراشو با کارنامه ی من گرفته بود. منم یواشکی رفتم تو کیفشو دیدم فکر کردم اشتباه بهش دادن و نفهمیده! بعد اون کارنامه رو به جای کارنامه ی خودم جا زدم! خیلی ابله بودم...

هیچ وقت یادم نمیره هر دو بار که بابا از مکه برگشت باید جواب رد شدن من از کلاس زبانو مامان میداد بهش! واسه همین هیچ وقت اون طور که باید از دیدن بابا خوشحال نشدم.

( من واقعا تو کلاس زبام هیچی نمی فهمیدم! و اینو هیچکس درک نمیکرد!)

هیچ وقت یادم نمیره بابا که مکه بود با اینکه مامانم زیاد راه دستش نبود ول کردم و رفتم با مدرسه مشهد! سر سال تحویل  مامان و داداشی و داداش کوچیکه رو ظالمانه تنها گذاشتم. تازه یکساعت قبل رفتنم هم معلوم شد خانوم همسایه دیشب فوت کرده و جیغ و داد ساختمونو برداشت. بعدم مامان با عجله رفت کمک دختراش. بعد اومد منو با ساکم ببره مدرسه و آشغالا تو راه پله ریخت زمین و کلی با استرس از اینکه مهمونای خانوم همسایه بیان تمیزشون کردیم!

هیچ وقت یادم نمیره چقدر دوران سرکشی رو دوست داشتم.

هیچ وقت یادم نمیره لواشک داشتم و به دوستم(محدثه) برای اینکه ثابت کنم تمیزه گفتم مامان بزرگم درست کرده! بعد یه بار که مامانش و مامانم کنار هم نشسته بودن منو صدا زدن و به روم آوردن نامردا! کلی رو اعصابم تاثیر گذاشت! تا مدتها ناراحت کننده ترین خاطره م بود.

هیچ وقت یادم نمیره تو قایم موشک لباسامو با محدثه عوض کردم و شلوار لی خارجی شو خیس کردم.

هیچ وقت یادم نمیره مامان محدثه می اومد تو حیاط و باهامون حرف میزد. سوال می پرسید و بهمون یه نصفه بادوم هندی می داد و چه عشقی می کردیم از این گدا پروری ش!


نظرات 1 + ارسال نظر
دریایی دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:58 ق.ظ http://manoindarya.bogsky.com

سلام
جالب بود ولی معلومه که خیلی شیطون بودی
در باره کلاس زبان من هم از بچگی میرفتم همیشه هم استرس داشتم ولی الان که ولش کردم عجیب حسرت اون زمان رو میخورم موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد