م-الف

 

 

آخرین روز اعتبار کتابخونه م بود

با همه خستگی که از تموم شدن امتحانا تو تنم مونده بود

۸ صبح هرچی دستم اومد تنم کردم و با داداش کوچولوم رفتیم کتابخونه

وقتی وارد سالن شدیم سرم گیج رفت از جمعیت

خلاصه یه جای خالی گیر آوردم

نشستم و مسئولیت تمدید کردن کارتو به داداشم دادم!

بهش گفتم چی کار کنه و داشتم بهش پول می دادم

که خانوم بغل دستی ازم پرسید:

شما اینجا عضوید؟

گفتم :بله!

و شرایط عضویت رو براش توضیح دادم

برای اینکه زودتر از دست سوالاش فرار کنم

با داداشی رفتم سمت قسمت ثبت نام

داشتیم فرم پر می کردیم که یه دختر خانم تیپ خودم اومد و صدام کرد

بعد سلام علیک گفت قصد ازدواج دارین؟

نمیدونم چی شد که گفتم :بله!!!!

اگه مورد خوبی پیش بیاد بررسی می کنم!!!

شماره خونمون رو گرفت و اسمم رو پرسید

خلاصه اون دخترخانوم و مادرش رفتند و من و داداشی هم نیم ساعت بعد کارمون تموم شد

داشتیم یه تیکه راه رو پیاده می رفتیم

که دیدم اون خانومه و دخترش دارن با یه خانوم دیگه از جهت مقابلمونو می آن

سرمو با داداشی گرم کردم و به روی خودم نیاوردم!

مامانم از کاری که کردم ایراد نگرفت اما دوستام حسابی تحقیرم کردن

من آدمی نیستم که به هرکسی شماره بدم

یه حسی بهم می گفت خونواده خوبی هستند و بهمون می خورن

خلاصه تماس گرفتن و شرایطشون و وضعیت خونوادگیشون خوب بود

از این بابت خوشحال شدم!

واسه اینکه مجبور نشدم به خاطر کاری که کردم جواب پس بدم

یه جلسه فقط خانما اومدن

من یه بلوز سفید کار شده و شلوار جین مشکی پوشیدم

خانمه و دخترش و خواهرش!

خونواده خیلی خوبی بودن

مادرش خیلی مهربون و آروم دخترشون خیلی باادب بود.

اما خاله ...

خاله رو آورده بودن از من مصاحبه بگیره!!

هی سوالای مزخرف ازم می کرد!

سه ویژگی اصلی همسرت آینده ت رو بگو!

سه ویژگی بد خودت رو بگو!

بنظرت کدوم قسمت دینمون کاربردی تره...؟!

نسبت به سنم سعی می کردم کم نیارم

البته چون قبلا هم تو همچین شرایطی گیر کرده بودم آمادگی ش رو داشتم

اما از اینکه خاله اینقدر جدی گرفته بود اعصابم بهم می ریخت

هر چی بود به اون ربطی نداشت!

جو صمیمی و خوبی حاکم بود البته

که بیشتر به خاطر اخلاق مامانم بود

خلاصه رفتن و من تا تونستم پشت سر خاله حرف زدم

از ویژگی های پسرشون زیاد بدم نیومده بود ...

البته با چند قسمتش مشکل داشتم اما ارزشش رو داشت باهاش صحبت کنم

اما...

دیگه تماس نگرفتند...

خیلی ناباورانه و بهت زده بودم...

گاهی فکر می کردم شمارمون رو گم کردن...!

اما واقعا تماس نگرفتن و همه چی خیلی راحت به بایگانی تاریخ پیوست!

 

 

ی.ت

 

 

مدرسه معرفیشون کرده بود؛

پسر خوبی بود...

با یه چهره معمولی

لیسانس کامپیوتر داشت و سربازی معاف شده بود

به خاطر فاصله بیش از حد دو تا زانو هاش

یه خونه ویلایی بزرگ داشتن تو دیباجی

سه تا شرکت که یکیش مال خودش بود

تونسته بود یه خونه 100متری تو دروس بخره

یه برادر کوچیکتر داشت و خودش تنهایی می تونست کل خونواده ش رو بگردونه

خاله زنک نبود و به نظر من خیلی احترام می ذاشت

از من خوشش اومده بود و من هنوز تو شک بودم

فقط 2-3 سانت از من بلند تر بود.

مادر پدرش تحصیل کرده و با کلاس بودن اما مامانش انگار...

از من خوشش نیومده بود!

هیچ محبتی بهم نمی کرد!حتی روبوسی نکردیم هیچ وقت!

البته هر بار اومدن دست پر می اومدن

همش هم برای مامانم کلاس می ذاشت که خیلی پولدارن

مامانم می گفت دست خودش نیست

قصد بدی نداره

همش هم ناراحت بود...غصه داشت...استرس داشت

(که بعدا فهمیدم به خاطر مریضی پسرش و جواب رد شنیدن زیاده)

 

خلاصه جلسه دوم خواستگاری ازمون خواستن من برم آزمایش تالاسمی بدم

گفتن پسرشون تالاسمی مینور داره و کلی توضیحات که بیماری حساب نمیشه

و نصف مردم ایران درگیر تالاسمی اند

از صادق بودنشون خوشم اومد

می تونستن صبر کنم من که بله رو گفتم تو آزمایشگاه بفهمم

 و اون موقع نه گفتن برام سخت بشه

البته خبرشو دارم تو آزمایشگاه ها زیاد توضیح نمی دن

و سخت نمی گیرن اول از پسر آزمایش می گیرن

اگه تالاسمی داشت از دختر آزمایش می گیرن

شفاف سازی هم نمی کنن که بیماریه

مثل نخوردن خون دو نفر باهاش رفتار می شه

تو مدت دو هفته هر دو طرف یه تحقیق مقدماتی کردیم

من آزمایش دادم و سالم بودم

و یک جلسه آقایون بیرون از خونه همدیگرو دیدن

هنوز منصرف نشده بودم

فکر می کردم شاید ارزشش رو داشته باشه اما...

مامان بابا رفتن بنیاد امور بیماری های خاص

فهمیدن که احتمال اینکه ناقل باشه باید بررسی بشه

من گفتم اگه بچمون نگیره من با کچلی زودرس و زانوهاش مشکلی ندارم

مامانم به مامانش گفت این آزمایشو بدن

انگار ناراحت شدن و تمومش کردن

جلسه چهارمی که اومده بودن (بعد از دیدن آقایون) حس کردم تصمیمشو گرفته

واسه همین دلم براش می سوخت اگه بخاطر بیماریش ردش کنم

دنبال یه دلیل محکم می گشتم که خودشون تمومش کردن

حالا 3 سال از اون ماجرا می گذره و من خوشحالم که با آینده م بازی نکردم

اون موقع از اینکه یه خونواده خیلی پولدار

با زندگی جمع و جور ما مشکلی نداشتن خوشحال بودم

 و فکر نمی کردم ممکنه مادرش تا آخر عمر اذیتم کنه

البته حق این کار رو نداشت چون ما از بقیه لحاظ ازشون سر بودیم

مثلا وقتی فهمیدن مامان مامانم و بابای مامانم 30 سال پیش از هم جدا شدن

گفتن اشکالی نداره!!!!!فقط فامیلامون نفهمن!!!!حتی برادر پسره!!!!

افت داشت براشون یعنی...!!

درصورتی که تو حرفهاش گفت که پسر دایی پسره تازه از خانومش جدا شده!

مرد بودین جلوی اونا رو می گرفتین

 نه اینکه واسه دوتا آدمی که حالا یکیشون فوت کرده دنبال مقصر بگردین!

واالله!

تازه...خوب شد ازدواج نکردیم چون حتما الان که یکی از فامیلامون معتاد شده

طلاقم می دادن!

خوشحالم از اینکه حداقل 20-30 سال دیگه که خواستم برم خواستگاری واسه پسرم

مثل مامان پسره نگران نیستم

یا اگه اومدن خواستگاری دخترم حس نکنم دختر یه عیب نابخشودنی داره

البته همه ادما یه خوبی و بدی هایی دارن

اما کلا خونواده خوبی بودن و پسر خیلی متعادلی داشتن

جلساتمون زیاد شده بود و داشتم یکمی بهش وابسته می شدم

 اما...

 2 سال بعدش که تو خیابون بالای خونمون

داشتم ورود ممنوع می رفتم باهاش شاخ به شاخ شدم هیچ حسی نداشتم!

امیدوارم یه زن خیلی خوب براش گرفته باشن؛لیاقت یه ازدواج موفق رو داره

شاید من نمی تونستم خوشبختش کنم

شد یه تجربه برامون که از همه بپرسیم بیماری دارن یانه...!

شما هم حتما بپرسید!