دارم شجاع میشم... شایدم بزرگ...


لازمه عنوان کنم که خیلی آدم پستی  هستم؟

که دل پسری رو شکستم که لیاقتم رو داشت... فقط به خاطر خونواده ش.

که از اون روز تا حالا رفته تو خودش... ناراحته و ساکت... ( سکوتی که خودم زیاد تجربه ش کردم و میدونم چقدر تلخه)

اما اشتباه میکنه... من نمی تونستم خوشبختش کنم. براش یه زندگی میساختم پر از درگیری و نفرت و کینه و جدایی... می دونم! نمی تونستم خونواده ش رو تحمل کنم...تازه اگه خوش بین باشم و خودش رو مثل خونواده ش ندونم...که اونم جای بسی شک و تردید داره

 کاش حلالم کنه...

البته به ما یاد دادند که خام این حرکات پسرا نشین... اینم در نوع خودش بسیار شبیه یه عشق خیابونیه که پسره به دختره میگه اگه باهام دوست نشی خودمو میکشم! و به قول دکتر فرهنگ هیچ پسری خودش رو به خاطر شما نخواهد کشت!

خاطره: دوستم م.ح.ع

وقتی دوستم قبل از نامزدی در یک تماس تلفنی به شوهر فعلیش جواب منفی داد همه باهاش موافق بودیم. به هم نمی خوردند و خوب می دونستیم هزار تا بالاپایین براشون پیش می اومد تو زندگی. اما وقتی شنیدیم بعد از مکالمه داماد گوشی نوش رو پرت کرده و خورده به دیوار و داغوووون شده وضع فرق کرد. یه هفته طول کشید تا روی مخ دوستمون کار کنیم که بیشتر فکر کنه. که اگه هیچ چی نداره لااقل مطمینیم دوست داره... بعد یه هفته که م.ح.ع دوباره راهشون داد فهیدیم آقای عاشق پیشه تو همون یک هفته که ما نگران بودیم بلایی سر خودش بیاره دو جا رفته خواستگاری...

حالا من پستم یا مرداآآآ ؟!



از روزی که اومد خواستگاری تا روزی که جواب منفی اول(!) رو دادم حال و روزم خیلی بد بود... نمی تونستم تعادل داشته باشم. همش سرگیجه بود و خواب...

اما الان خوبم. و کلی احساس استقلال میکنم.

ترس رو گذاشتم کنار.

- رفتم مدرسه...آموزش و پرورش...مدرسه...آموزش و پرورش!

مدرکم رو با اون معدل خوشگل دست گرفتم و هزارتا پله رو بالا پایین کردم!

با آدمایی هم صحبت شدم که حسابی ازشون دوری می کردم

فرداش رفتم دانشگاه...تنها...با ماشین...

-رفتم نامزدی م.س

بدون هیچ هماهنگی ای...

( نمیدونم...اما چشماش زیاد برق نمیزد... میترسم کار داده باشه دست خودش...یعنی واسه درآوردن لج (به قول ز.ح )اون پسر لُره یا جبران شکستی که از اون خورد، زود به این خواستگارش جواب مثبت داده باشه. خدا کنه حرفم مزخرف باشه!نامزدیشون خیلی شیک و عالی بود اما زیاد حس خوشحالی نداشت...خیلی معمولی و بی مزه.

- زنگ زدم به عشقم...پنج روز بعد عملش

اول خواستم باهاش قهر باشم. چون بهم نگفته بود کی عمل داره و کجا و...

بعد تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم و اس ام اس زدنهامو ادامه بدم...

بعدش که با م.ح.س.ج حرف زدم گفت زنگ بزنی یعنی بیشتر براش اهمیت قایل شدی

منم گوش کردم و حسابی از این کارم راضی ام. حالش خوب بود و مثل همیشه شیطون و مهربون بود! منم خیلی خوب صحبت کردم.نه حرف اضافی زدم نه ناراحتش کردم نه هیچی!

عاشقشم واقعا! خدا بهش صبر بده... خیلی گرفتاره بیچاره... تو مرز طلاقه... و من انگار نه انگار که خدا اینهمه گفته طلاق بده فکر میکنم داره کار درستی میکنه....( خودش میگه تو همیشه متفاوتی... اما این بار فکر کنم نظر بقیه هم همینه)

-فیلم " غذای بیرون" آماده شده. رفتم خانه ی هنرمندان( به یاد استاد که خودشو زد وقتی فهمید تا حالا نرفتم خانه هنرمندان رو ببینم!) خیلی فیلم خوبی بود. اونقدر بازیگرا با اشتها پیتزا می خوردن که دلم ضعف می رفت...

-یه مدسه فرم همکاری پر کردم و آرزو دارم بهم جواب درستی بدن. میشه همون کار دانشجویی که دوسش دارم

-می خوام با دوستای دانشگاهم برم کلاس نرم افزار. خوبه! به درد بخوره ان شاالله




 

 

اردیبهشت پر از مشغله....

یه نفس عمیق...

دم...

بازدم...

حس عجیبی دارم. می خوام با صدای بلند آهنگ گوش بدم یا نه... رمانهایی که از نمایشگاه خریدمو بخونم... یا یه فیلم عاشقانه ی ایرانی نگاه کنم... با بزنم به خیابون و واسه خودم راه برم و راه برم.

واقعیت اینه که داستان خواستگارای من از فرهنگ 6 جلدی معین هم بیشتره! به شرطی که یکی حال داشته باشه با جزییات بنویسدشون!

وقتی در جریانه اونقدر ذهم مشغوله و اونقدر هیجان دارم که نوشتنم نمی آد. وقتی هم که تموم میشه همه چی رو پاک میکنم و فقط جاش می مونه. الانم اومدم یه خلاصه از وضعیت این روزهام بنویسم و برم!


رفتم مدرسه داداش کوچیکه واسه سمینار! البته نوبت داداش کوچیکه نشد. اما بسی لذت بردم از برنامه! عین دفاع پایان نامه بود! چه اعتماد به نفسی داشتند این کوچولوهای شیطون! ( گروه داداش کوچیکه اول شدند!)

           14 اردیبهشت با م.ح.ع رفتم نمایشگاه کتاب. لیست کتابهایی که خریدم:

ضد

دخترم! عشق ممنوع

عاشقانه

جانستان کابلستان

ایام بی شوهری

          15 اردیبهشت با مامان رفتم دانشگاه و بعدم خرید. ( باید برم مدرسه یه روز  ) یه شلوار مهمونی باکلاس- یه تاپ شلوارک واسه وقتی شوهر کردم- یه لگ واسه مامان مامان و دو تا روسری ده تومنی واسه کادو دادن خریدیم. برای روز مادر هم رفتیم مزون. یه لباس مجلسی واسه مامان( که 28 ام نامزدی م.س می پوشمش!!!) یه بلوز خارجی تک دو تا لگ مشکی و یه لباس بچه ی دختروونه واسه نی نی خودم خریدیم. مامان دو تا آباژور چینی هم برای دو تا از دخترای فامیل که نی نی دار شدن خرید! دانه ای 65 تومن!( راستی مامان 200 تومن داد بهم! قبلا هم 100 داده بود! داداشی میگه داره جبران موبایلشو میکنه اما من فکر میکنم دوست داره من چشمم سیر باشه و بعد ازدواج نگم که شما واسه من هیچی نمیخریدین!)

          17 اردیبهشت رفتم خونه دوست راهنماییم! ازدواج کرده بود و بچه دار شده بود... نمیدونم! انگاری راضی بود! اما حیف بود! لیاقتش بیشتر از کوچه پس کوچه های نظام آباد بود... یه سبد گل بردم براش و چند تا کتاب بچه! گل پری م هم اونجا جا گذاشتم! بسکه خونش شلوغ پلوغ بود هرچی گشتیم پیداش نکردیم! خانه داری یعنی این!!!  اونم بهم یه تاپ داد که از مکه آورده بود!

          م.ح.س.ج رفته مشاوره! بهش گفتن دیگه خ. ر رو دوست نداشته باشه!!!

          طرز پخت خیارشور رو یاد گرفتم ! یک مرد از دیار غربت ازم دستورش رو خواسته بود!   

          23 اردیبهشت عمل داره! عشقم رو میگم! و من نمیدونم چه حسی دارم! نمیدونم باید چه کار کنم براش! جز دعا البته!

         

         

 

 

 

 

 

الف-الف


 


13 اردیبهشت 92 اومدند!

خانواده ی بسیار خوبی بودن. آروم- سالم مومن

مادرش فرهنگی بود و خواهرش همسن خودم و متاهل. خودش 26 ساله لیسانسه و کارمند... یه آدم معمولی رو به خوب! نه حساسیت خاصی داشت... نه ملاک خاصی برای ازدواج! پدرش بهش خونه و ماشین میداد و عروسی میگرفت و خودش ماهی یکی دو ملیون درامد داشت... خوش تیپ بود اما نیمی از صورتش رو ریش پر کرده بود!

نپسندیدمش! اینهمه سادگی و معمولی بودن و پاکی دل و ... دوست ندارم.

دوست دارم با کسی ازدواج کنم که ارزشم رو درک کنه... نه اینکه هرجا بره خواستگاری و ظاهر دختره رو بپسنده اوکی بده...

 

 

ع-ط:



جمعه 20 اردی بهشت 92 اومدن!

مادر خیلی باکلاسی داشت. 60 ساله حدودا! با دماغ عمل کرده! جواهرات خفن! چهره زیبا و لباس شیک خارجی! و از همه جالب تر خوش قلب و مهربون... مادر شوهر رویاهای من بود واقعا!

آقاپسر سن بالا بود( البته بهش نمی اومد) چشمهای روشنی داشت.  بسیار زیبا و لاغر و شیک پوش. یه مرد بزرگ واقعی. اما چیزهایی که باعث شد نپسندمش:

یه مشکل مغزی داشت!!!یه جوری بگیر نگیر داشت! سوالم رو یادش می رفت... می زد تو جاده خاکی... جوابام رو درست نمی داد! وقتی مادرش پیشنهاد داد تنهایی بحرفیم مخالفت کرد! بعد 5 دقیقه گفت خوب بریم!

از اقوام یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری بود و برای ستاد انتخابات حسابی درگیر بود... چند بار با تلفنش حرف زد...

گفت هفتاد درصد طلاقها به خاطر مسایل ظاهریه! خون دوید تو صورتم! گفتم متوجه منظورتون شدم... اما ادامه داد... مسایل زناشویی رو میگم و...

 

وقتم رو تلف کردم...

اصلا ازش خوشم نیومد.

 



ح-ر (2)


 


جلسه اول مادرش ده دقیقه زودتر اومد...با 3 تا گل رز تو یه دسته گل! و یه لباس ژرژت داغون!

خیلی خوشحال و خودمونی... گفت دختر شما شبیه حضرت فاطمه است!حالا منبع این افاضاتش چی بود، نمیدونم! ( خیلی فکر احمقانه ایه ولی می نویسم: ممکنه ندونیم حضرت فاطمه چه شکلی بودن! اما حداقل می دونیم که عرب بودن! من تیپم کاملاً اروپاییه! ریزنقش و بلوند!)

 خلاصه که سوتی می داد در حد بنز... در حالی که مامانم حجاب نداشت پاشد در رو واسه پسرش باز کرد. با کفش تا دم فرش اومد و بعد درآورد! به مامان گفتم من با پسرش خصوصی حرف نمیزنم! حالم داشت از رفتار مامانش به هم می خورد... اما پسره عالی بود... البته بالاخره پسر همون مادر بود( لباسش خوب بود اما کهنه بود، کفشش کارکرده بود، گاهی از مامان سوال می پرسید و خیلی راحت به مسایلی چون " بلوغ زودرس جوانها" اشاره میکرد! ) بسیار متعادل بود و از نظر روحی عالی ی ی ی ی ی ی بود! چهره ش خوب بود و قدش 7 سانت ازم بلند تر بود. هیچ حساسیت بیخودی نداشت. بسیار محترم و مشتاق به نظر می رسید. جلسه اول به صورت عمومی برگزار شد. مامان خیلی از پسره خوشش اومد. جلسه ی بعد یه جلسه ی 3-4 ساعته بود و مادرش که نیومد اصلاً! به این نتیجه رسیده بودم که خدا برام فرستادش! و خواسته با مادرش امتحانم کنه. به مامان اینا گفتم با بی پولیش می سازم اما با بی فرهنگی خونواده ش نه! این شد که مامان و بابا سنت شکنی کردند و رفتند خونشون و... توصیفاتشون میشه یه رمان بلند... بی کلاسی... بی شخصیتی... هردم بیلی... شلختگی... بی احترامی... هر چی بگم کم گفتم. از محله شون برام عکس گرفته بودن... فاجعه بود! قدیمی ترین محله ی تهران! خونه شون یه خونه مستقل بود با قدمت 100 سال! (مثلا من فکر می کردم یه بازسازی اساسی کردند خونشون رو و میشه به عنوان یه خونه ویلایی روش حساب کرد! یا نسل های بعدیشون بهتر از مادرش باشن که نبودن... مامانم اینقدر از دامادشون بد می گفت که خدا داند...

گاهی اینطوری میشه... اونقدر حواشی اذیتت میکنه که نمیرسی به اصل!

خیلی پسر خوبی بود و لیاقت دختری مثل من رو داشت. اما دختری که دقتش به جزییات خیلی خیلی کمتر از من باشد یا یه رگ بی خیالی داشته باشه. براش دعا میکنم...

 

جلسه سوم: 19 اردی بهشت

جلسه دوم: 16 اردیبهشت

جلسه اول: 12 اردیبهشت

الف-ب(2)

 


مادرش دو سال پیش زنگ زد و اطلاعات داد و گرفت و دیگه زنگ نزد!

مادرش یکسال پیش زنگ زد و اطلاعات داد و گرفت و دیگه زنگ نزد!

مادرش چند ماه پیش زنگ زد و گفت که دخترتون رو می دین برین خارج؟ مامی گفت:نه!

تا اینکه مامی و مادرش همکار شدن! بعد یکماه حرف زدنهای کوتاه حضوری و بلند تلفنی مادرها (مجموعا 7 ساعت) مادرشون خواستند تنهایی تشریف بیارن منو ببینن! منم سفت وایستادم که:  "عمراً! بیکارم مگه؟! توهین بود واقعاً!" تا اینکه جمعه 13 اردی بهشت 92 مصادف با روز مادر و هفته معلم و... بالاخره دیدار میسر شد!

پسر خوبی بود! خوش تیپ اما زشت!

مادرش بسیار بانفوذ و مستبد بود و تا دلت بخواد سخت گیر...

خودش خیلی دلش زن می خواست!

خودش بیش از حد شوخ بود! من دوست دارم همسرم شاد و شیطون باشه اما نه اونقدر که جلسه اول با یه دختر مجرد اونقدر راحت برخورد کنه! (البته برداشت روانشناسی من از شخصیتش این بود که این به قول خودش به اضمحلال کشیدن بحث های جدی جوابیه در برابر سخت گیری های مادره. یعنی تنها راهی که پیدا کرده که مادرش رو باهاش کنترل کنه همین لوده بازی هاست.

از من و خونواده م خوششون اومد و دوباره اصرار کردند که بیان.

به نظرم زیادی غیرتی بود و یه حرفی زد که یعنی مسخره کردن چادری هایی که زیر چادر روسری رنگی می پوشن! اما خودش تا می تونست با یه دختر مجرد مثل من جلف و راحت برخورد می کرد.(عین مردای سنتی مون!) علاقه ی چندانی به شغل و ادامه تحصیل همسرش نداشت! چون خودش هنوز تو سی سالگی دو ترم از لیسانسش مونده  بود و کارشم معلمی بود! یه بارم گفت من دوست دارم شما معلم بشید!(  فکر کن! ) یه سوالم پرسید که اگه شما 8 سال دیگه درس بخونید و دکترا بگیرید و همسرتون بگه نرو سر کار چه کار می کنید؟؟! ( خدا شفا بده مردایی که فکر می کنن صاحب زناشون هستند نه همراهشون!)

پسره خیلی خاله زنک بود و بسیار به جزییات توجه میکرد. مثلا در بدو ورود به انگشتر من گیر داد که چرا حلقه دستت کردی ! یا به رنگ اتاقم! یا به رشته ی تحصیلیم که براش یادآور روزهای بدی بود!

وضعیت مالی خوبی داشتند اما سبد گلشون خیلی سبک و ناامیدکننده بود.

نظر پسره راجع به من:

 شما دختری هستید که هر پسری آرزو داره به دختری با این شرایط برسه.  

نمیدونم شما برای من جذاب هستید یا دوست داشتنی!!!

شما خیلی جدی هستید!

شما تو صحبت کردن یه خط رو میگیرد و تا تهش رو میرین!

و یه خاطره: جلوش یه سینی گرفتم که توش یه بشقاب بود! هی می خواست سینی رو ازم بگیره! خیلی محترمانه گفتم: " بشقاب رو بردارید... سینی رو باید برگردونم! " کلی مسخره م کرد و گفت :"من تا صدسال دیگه این خاطره رو فراموش نمی کنم! "بعد ادامو درآورد که:" سینی رو نمیدم! مال خودمه!" من با همچین آدم جلفی هم کلام شده بودم!

آدرس وبلاگشو داشتم.... بدون اینکه بدونه... انگار یه روزی یه کسی رو دوست داشته... نمیدونم!

 



ح-ر(1)

این روزها حالم خوب نیست!

فشارم پایینه و حسابی سرگیجه و گه گیجه دارم!

مرد رویاهام رو پیدا کردم اما...

اما نمی تونم 5 دقیقه مادرش رو تحمل کنم! فوق العاده سطح پایین- بی سواد و بی فرهنگ هستند!

خدایا! به کمکت احتیاج دارم! کمکم کن!

اگه قبول کنم و باهاش ازدواج کنم هر روز اشک و آهم از دست مادرش به راهه! نه شعوری نه دیسیپلینی نه سواد به درد بخوری نه مال و اموالی داره... به جاش هزار جور رندی و سرخوشی و ادعا داره...

فوق العاده پسر متعادل و انعطاف پذیریه اما خوب... اگه این انعطاف رو در برابر بقیه هم داشته باشه من بیچاره میشم.

یه جور خاصی مذهبیه! میگفت عقد دوستشه خونده! فکر کن!

اصلا اهل خرج کردن نیستن و سبد گلاشون افتضاحه!

لباس پوشیدناشون خیلی ناجوره! کهنه و درب و داغون!

سنش زیاده و حسااااابی تجربه داره!

به شدت منو می خوان!

به شدت از من تعریف می کنن که این از نظر من اصلا جالب نیست. دلیلش اینه که فکر میکنم کسی که به این زودی خودمونی میشه و قربون صدقه م میره دو روز دیگه هم به راحتی عصبانی می شه و هرچی از دهنش در میاد میگه!

مادرش تلفن زده بود که بدونه ما اجازه میدیم ارتباط ادامه پیدا کنه؟! مامان گفت دخترم خونه نیست! مادرش پرسیده: دانشگاهن؟ هنوز هیچی نشده دخالت میکنه.... بابام هم به خودش اجازه نمیده وقتی از بیرون میام بپرسه کجا بودی؟! اون وقت من چطوری با این مادره میخوام کنار بیام خدا میدونه...

از پسرشون نمی تونم بگذرم... با وجود این که تقریبا هیچ کدوم از ملاک هام رو ندارن اما روحیه ش رو پسندیدم و هرگز همچین مردی گیرم نمی آد... اگه باهاش ازدواج کنم یه کلاه بزرگ رفته سرم!

امید به شغل- نمایشگاه کتاب

عذاب وجدان دارم بابت درس نخوندنم! با این اوضاع یک درصد هم احتمال قبولی وجود نداره. اما دست خودم نیست... نمی تونم!

چند روزه تصمیم گرفتم برم کتابخونه. ( یاد روزای دانشگاه بخیر واقعاً! عین اسب از خودم کار می کشیدم. هم دانشگاه می رفتم هم کلی کار واسه تو خونه داشتم هم مرکز آمار و بنیاد مسکن و  پست و ... می رفتم. هم بانک و مزون می رفتم. هم عضو کتابخونه بودم. هم به جشن تولد و عروسی و مهمونی های دوره ای می رسیدم. هم خواستگار داشتم در حد بنز! تازه روحیه م هم خیلی خوب بود... الان چی؟ فقط به امور مربوط به ازدواج رسیدگی می کنم! باران خواستگار بر سرم می بارد! همه هم می خوان پنج شنبه جمعه بیان! ) رفتم تو سایت کتابخونه ای که عضوش بودم. عضویت شش ماهه چهل هزار تومن! آخرین بار هشت تومن بود! اما باعث خیر شد. چون فهمیدم بابا تو فکر یه شغله برام! حالا روزشماری می کنم کنکور آزاد تموم شه و فرداش برم سرکار!!! اگه کارش خوب باشه حتی دانشگاه هم نمی رم. ( راستی بعد کلی تحقیق فهمیدم هیچ راهی نداره واسه مهمان شدن. فقط می تونیم یه برگه حضور در کلاس از دانشگاه بگیریم تا اگه شد تو کلاسای تهران شرکت کنیم )

 

ایده ی یه رمان به ذهنم رسیده:

برای دو تا خواهر با فاصله ی سنی دو سال مشکلی پیش می آد که از هم جداشون می کنن. خواهر بزرگه که حدودا 5-6 ساله بوده به کوچیکه می گه که ممکنه اسم و فامیلیمون رو عوض کنن. تو قول بده هرشب موقع خواب اسم و فامیلیتو تکرار کنی تا وقتی بزرگ شدی یادت نره. قول می دم بزرگ که شدم بگردم پیدات کنم! دختر کوچیکه رو می سپرن به یه خونواده متوسط اما با محبت که بزرگش کنن و دختر کوچیکه رو می فروشن به یه گدا! دختر بزرگه درس می خونه و بعد از ازدواجش شروع میکنه به گشتن دنبال خواهرش و با یه دختر فاحشه ی قاچاقچی مواجه میشه که تقریبا چیزی به یاد نداره و از احساس خواهر بزرگه کلی سوء استفاده می کنه.

البته این طرح کلیه که اگه تصویب شه می شه اتفاقایی که برای هرکدوم از خواهرا رخ داده خلق بشه. یه بخش فقر و فساد. یه بخش عاشقانه. طوری که مخاطب احساس تنوع کنه. برای آب بستن می شه یه برادر هم اضافه کرد که آخرای داستان پیداش شه. این داستان می تونه نقش خانواده در تکوین شخصیت بچه ها رو نشون بده و بگه هوش زیاد همیشه هم خوب نیست!  

 

نمایشگاه کتاب به زودی آغاز به کار می کند و من خیلی بی صبرانه منتظرم!

البته جیب خالی من و قیمت کتابا زیاد تناسب ندارند! اما چه میشه کرد؟ بیشتر می رم دنبال کتابای شعر شاعرای جوون! دلم می خواد بعضی کتابا رو داشته باشم. نه اینکه امانت بگیرم یا تو انترنت دنبالشون بگردم.

راستی...

هنوز یک ماه نگذشته...

داشتم وبلاگ حامد عسگری رو می خوندم که با خودم گفتم:" کاش جای خانمش بودم!"

دیروز یه خواستگار زنگ زد که همه کپ کردند و بیشتر از همه خودم! یه پسر شاعر! که پدرش هم یک نویسنده و شاعر بزرگه. ذوق کرده بودم! اما خوب... از قدیم گفتند:

زن شاعر نشو! شاعر فقیره...

رد کردنشون کار سختی بود اما انجام شد بالاخره.

 

 

 

من نیستم

 

 

صبح روزی پشت در می آید و من نیستم

 

 قصــــــه دنیا به سر می آید و من نیستم

 

 یک نفر دلواپســــم این پا و آن پا می کند

 

 کاری از من بلکه بر می آید و من نیستم

 

 بعد ها اطراف جای شب نشینی هایمان

 

 بــوی یک سیگار زرمی آید و من نیستـــم

 

 خواب و بیداری، خدایا بازهم در می زنند

 

 نامه هایم از سفر می آید و من نیستــم

 

 در خیابان، در اتاقم، روی کاغذ، پشت میز

 

 شعـــر تازه آنقدر مــی آیـــد و من نیستم

 

 بعد ها وقتی کـه تنها خاطراتم مانده است

 

 عشق روزی پشت در می آید و من نیستم

 

 هرچه من تا نبش کوچه می دویدم او نبود

 

 روزی آخــــر یک نفر مــی آید و من نیستم


از:میثم امانی