دامادیتو ببینم داداشی...

 

هنوز بسته ی ارشدم نیومده. این روزا پراکنده از کتابا و جزوه ها یه چیزایی می خونم تا ذهنم آماده شه .اولین آزمون 29 مهره که می خوام بترکونم! هنوز محتاج دعاتون هستمآ!

 راجع به پایان نامه هم ان شاالله این هفته تکلیفم معلوم میشه.

اگه با استاد راهنما بتونم تنها حرف بزنم می گم بهش نمی خوام زیاد واسه پایان نامه وقت بذارم .

از خواستگارم خبری نیست ولی ...واسه داداشم یه دختری رو در نظر گرفتم!!!!

ایشون دختر دوست مامانم هستند که اولین بار که دیدمش چهارم دبستان بود. همون موقع به بابام گفتم واسه داداشی مناسبه. بابامم فقط خندید!حالا امروز بعد اینهمه سال اومدن خونمون.تو این مدت ایران نبودند. خانومی شده بود. به مامانم گفتم؛ گفت بد نیست. به نظر خودمم بد نیست. همه چیشون از ما پایین تره. ولی همین که میشناسیمشون خیلی مهمه.

دختره هم یه قدری چاقه!!!داداشی منم خیلی لاغره(سایز کمرش 36 ه!). البته مامانم می گه چاق میشه.  

دختره خیلی شیک و امروزیه ولی داداشی یه جوون خوش تیپ خوش لباس روشنفکر نیست. البته مامانم میگه تا نرن دانشگاه معلوم نمیکنه.

خلاصه الان که دختر دوست مامانم میره سوم دبیرستان و داداشی پیش دانشگاهیه من در تفکر خواستگاری و عقد و عروسیشونم!!!!

حالا تا ببینیم خدا چی میخواد ...شایدم داداشی زودتر از من ازدواج کرد...!!(منم اصلا غصه نمی خورم!)

یه خواستگاری داشتم به نام ر.ع.ن  خونواده خوبی بودن ولی خیلی شهرستانی بودن. پسره هم خیلی خاله زنک بود هم قدکوتاه . اینقدر بهم فشار اومد که وقتی مامانش اجازه گرفت دوتایی بحرفیم قبول نکردم.خیلی هم خوشگل و چشم روشن و پولدار و خوش لباس بود. خلاصه ماکه گفتیم نه و ط. م رو بهشون معرفی کردیم. خلاصه گویا رفتن خواستگاری و مامان- بابای دختر و خود دختر ذوق مرگ شده بودن! اینا هم میرن تا حالا که یک ماهی گذشته ازشون خبری نمیشه! امروز مامان ط زنگ زد به مامانم گفت

" توروخدا شما تماس بگیرین ببینید چی شد؟؟"

خدا نیاره اون روزو که یه دختر جوون اینطوری بیفته دنبال کسی! ان شاالله جفتشون خوشبخت شن!

  

 

حاشیه: نظرتون چیه اسم وبلاگمو عوض کنم؟ فعلا که خبری از خواستگار و ... نیست!

 

 

کارشناسی ارشد...

 

می خوام یه کار بزرگو شروع کنم. 

با امید خدا و اعتماد به نفس بالا! 

با امید روزهای خوب! 

با امید موفقیتی پر از شادی و افتخار! 

می خوام درس بخونم...بکوب! 

بدون اینکه حتی یه ذره فکرای منفی بیاد تو ذهنم! 

همه تلاشم رو می کنم. 

کار سختیه اما خیلی شیرینه.  

یه ذره هم خسته نمی شم! 

شروع می کنم و تا تهش می رم!هر چی می خواد بشه- بشه 

پشیمون نمی شم... با هر شکست برای پیروزی مصمم تر می شم. 

می تونم! 

واقعا می تونم! 

چی کم دارم از بقیه؟  

اگرم کم داشتم خودمو بهشون می رسونم.

تازه یه چیز بزرگ هم دارم. 

امید خدا و اطمینان به توجهش به خودم! 

شاید خیلی ها فکر کردن سر کنکور بدشانسی آوردم. 

ولی خودم بهتر از همه می دونم خدا برای من بهترینو خواست.  

 

یک تکه یخ را که تا دمای ۵۰ - درجه سانتی گراد سرد شده بردارید و به آن گرما بدهید ، ابتدا هیچ اتفاقی رخ نمی دهد . این همه انرژی گرمایی صرف می شود ولی هیچ نتیجه ی قابل رویتی مشاهده نمی شود . ناگهان ، در دمای صفر درجه ، یخ ذوب و به آب تبدیل می شود . کار را ادامه بدهید . باز هم انرژی فراوانی صرف می شود بدون آنکه تغییری مشاهده گردد . تا اینکه وقتی به حدود ۱۰۰ درجه سانی گراد می رسیم ، حباب و بخار ایجاد می شود !

و نتیجه ؟

این احتمال وجود دارد که ما انرژی زیادی را صرف کاری کنیم ، مثلا صرف یک پروژه ، یک شغل وحتی یک قالب یخ و با این وجود به نظرمان برسد که هیچ نتیجه ای نگرفته ایم . اما در حقیقت انرژی ما دور از چشممان در حال ایجاد دگرگونی بوده است . کار خود را ادامه دهید و مطمئن باشید که دگرگونی از راه خواهد رسید . این اصل را به خاطر بسپارید ، بی جهت دچار هراس نشوید و یاس را نیز به خود راه ندهید و بدانید که : هیچ تلاشی ، بی نتیجه نمی ماند.آری باید امیدوار بود و به کمترین ناملایماتی که در تلاش های مان میبینیم ناامید نشویم.

 

 

 

قبول میشم!  

 

مثل ع.الف و م.م و ش و م.م 

مثل م.ال و م.ن.م و ت.م که خوندم و فهمیدم و نمره خوب آوردم و جلو دوستام سربلند شدم. 

خدای خوبم! 

عاشق راهی ام که دارم توش پا می ذارم. 

اگه درسته کمکم کن.درهای رحمتت رو برای بنده ی گناهکارت باز کن که خیلی محتاجه.  

 

شب قدر

امسال برخلاف هرسال 3 تا شب قدرو قران سرگرفتم.

شب 23 ماه رمضون که شنیدم خیلی محتمله که شب قدر باشه کلی دعا کردم.البته به خاطر شرایط خونوادگی زیر پتو!یعنی دراز کشیدم. پتو رو کشیدم رو سرم و دعا کردم.قبوله یعنی؟!!!!

خیلی دعا کردم. نزدیک 2 ساعت هرکس یادم اومد از بچگی تا حالا دعا کردم. بعدم واسه یه ازدواج موفق و تحصیلات و شغل از خدا خواستم.

حس خوبی دارم!انگار خدا صدامو شنیده باشه. بعد سحر دیگه خوابم نبرد و کلی فکرای خوب کردم.مامیم که بیدار شد گفت یه خواب خیلی قشنگ دیده. خوابش زیاد سر و ته نداشت. یه هوای بارونی....یه خواستگاری که سرش خیلی شلوغه. یه غذای مفصل...

خیلی حالش خوب بود. امیدوارم خوابش معنی خوبی داشته باشه. آخه مامانم خیلی مومنه.تو کتاب تعبیر نوشته که خواب 23 و 24 هرماه تاثیر بدی داره... اما هیچی نمیتونه حس خوب منو مامانمو از بن ببره.

حس می کنم به همین زودیا جفتمو پیدا می کنم. خدا می دونه چطوری...

دعام کنید