یه دختر بیچاره


یه روز با داداش کوچیکه رفتم دانشگاه.می خواستم نامه بگیرم که این لیسانس کوفتی تموم شده و برم واسه ثبت نام ارشد( که نرفتم) مامانم مهمون داشت. ما بعد دانشگاه رفتیم پیش بابا تا چند تا از مدارک من رو اسکن کنیم. مامانم هی تلفن پشت تلفن که بیا خونه! خلاصه رسیدیم خونه... یکی از دوستای مامی و دخترش هنوز مونده بودن.

دخترخانوم همونیه که اینجا در موردش نوشته بودم.


( از وقتی بچه بود به نظرم رسید واسه داداشی بگیریمش! 

در ورود به مقطع پیش دانشگاهی عروس شد!

با یه پسر خوش قیافه ی تحصیلکرده با پدر و مادر پولدار.

پروسه ی خواستگاری به سرعت( 3جلسه کلاً) انجام شد و بعدم بادا بادا مبارک بادا....( که مبارک نبود گویا!) )



نشستیم به حرف زدن...

مشکل اصلی استقلال نداشتن داماد بود. نه از نظر مالی و نه از نظر شخصیتی.

کلا تو خانواده ای بزرگ شده بود که مادرش خیلی نفوذ داشت و پسره بدون اجازه مادرش آب نمی خورد. مادره هم که خدا میدونه چه هیولاییه! هر وقت صلاح بدونه و احترام و محبت ببینه و پسره اطلاعات در اختیارش قرار بده خرج میکنه! یا وقتایی که میخواد چشم فامیلاشو در بیاره!از نظر مالی خیلی پولدار ولی پست پستن!

  - پسره به دختره گفته: " من با تو در حد شانت رفتار میکنم و برات کارگر نمیگیرم چون مامانت کارگر نداشته!!" یعنی رسما به دختره اعلام کرده که من تو رو جای کلفت گرفتم.

- پسره به دختره گفته باید خونه رو نزدیک مامان من بگیریم. چون من پسرم و باید کمک حالشون باشم. خواهرم اگه شوهرش اجازه نده که نمیتونه به مامان بابام برسه!!!یعنی رسما به دختره اعلام کرده اگه من اجازه ندم نمی تونی با مامانت اینا ارتباط داشته باشی...

- مامان پسره به مامان دختره گفته اگه می بینید خونه ی دختر ما نزدیک ماست چون نصف پول پیش خونه رو ما دادیم! یعنی رسما اعلام کردن که نصف پول خونه رو بدین تا خونه دخترتون نزدیک شما باشه!

- نمی ذارن پسرشون بره سر کار! واسه اینکه بهشون وابسته بمونه. پسره دو روز در هفته میره دانشگاه و بقیه ش م علافه! هر وقتم می خواد بره دنبال کار مادرش میگه باید درس بخونی!
- طبق یکسری اتفاقات پیچیده پسره با دخترخالش محرمه! اون وقت زرت و زرت با هم روبوسی میکنن و دختره حرص میخوره.

- دختره وقت دکتر داشته. پسره میره باهاش. موقع حساب کردن پسره میره حساب کنه و زیر لب غر میزنه: " همین که همراهت اومدم لطف کردم پول دوا درمونتم من باید بدم؟" 

- دختره دندونش رو جراحی میکنه و میاد خونه. با اون حالش آرایش کردم و خوش تیپ آماده میشینه تا آقای شوهر بیاد ملاقاتش! پسره 10 شب میاد!! میگه کار داشتم!

- پسره هیچ ابراز علاقه ای به دختره نمیکنه ( البته اوایل میکرده اما مادرش اینا جلوش رو میگیرن. اوایل میرفته تو آشپزخونه و کمک مادرزنش میکرده و یه بارم بهش گفته: اجازه میدین بغلتون کنم؟" اما از چند وقت بعد دیگه سنگین میشه)

- اطلاعات نمیدن! از هیچی! همه چیز سربسته است! بسیار با سیاست هستند. با کلمات بازی  میکنن و اینا رو می پیچونن!

و

....


کلی دختره رو راهنمایی کردیم. دلم براش خیلی می سوخت.


چند روز بعد مامان دختره زنگ زد  با هق هق گریه. بابا واسه همایش مشهد بود و اومدن خونمون. دعوا شده بود و دو تا خانواده حسابی زده بودن به تیپ و تاپ هم!  6 ساعت حرف زدیم. نه از طلاق! از اینکه اگه بخواد ادامه بده باید شرط بذاره... باید بدونه پسره واسه بهبود روابطشون چه میکنه؟! که وقتی اومد منت کشی دختره چی بگه بهش؟!



دو هفته تو بی خبری گذشت. مامان دختره زنگ زد و گفت دو هفته است هیچ خبری نشده ازشون!

دختره دلتنگ و غمگین به راه های بچه گانه فکر میکنه...

اونه هم لابد به رهن خونه و بیعانه ی تالار فکر میکنن...


اگه خبری بهم رسید می نویسم اینجا...

-

فکر می کنید جوونی که پدرش براش بت نجابت و صحیح زندگی کردنه وقتی بفهمه پدرش تا وقتی اون 7 ساله بوده سیگار میکشیده چه حالی میشه؟

فکر می کنید جوونی که دایی ش براش مظهر مهربونیه وقتی بفهمه بچه ش رو میگیره دستش و تو خیابون باهاش گدایی میکنه چه حالی میشه؟!


کاش هیچ وقت بعضی حقایق فاش نشه...

چون اون جوون همیشه فکر میکنه مسایل بدتری هم هست که ازشون بی خبره...

ع.س



نمیدونم کی به این آدما اینقدر اعتماد بنفس میده؟!

که از در و دهات پا میشن میان بالا شهر تهرون دنبال یه دختر همه چی تموم که همین بالا شهری ها حسرتش رو دارن!

قضیه از این قراره که تو عروسی م.ص.پ دوست دانشگاهشو دیدم! اسمش فاطمه س. مامانم یکی دو بار دیده بودش... واسه بالا بردن معلوماتش در مورد سعدی اومده بود خونمون. اما من نبودم. تو عروسی پیش مامانم نشست که یهو مامی گفت عکس شوهرتو به دخترم نشون بده! عکسو دیدم اصلا چهره همسرش تو ذهنم نمونده اما قدبلند بود( خود دختره 180 قدشه)

منِ ساده گفتم: " وای... چه قد بلند! خوش به حالت. اگه کسی بیاد خواستگاریم که هیچی نداشته باشه اما اینقدر قدبلند باشه همون جلبسه اول بعله رو میدم!!"

خندید! گفت: " منم کلی صبر کردم" و ...

بعدم حدود 5 دقیقه درد دل کرد.

گفت:" شوهرم لیسانسه و من ترم آخر ارشد"

گفتم: " مهم نیست... مردن دیگه... کار مهمه و اینکه داره تو رو تشویق میکنه کنکور دکترا بدی!"

گفت:" یه دونه دختر بودم و منو بردن شهرستان مامانم داره دق میکنه"

گفتم: " خوب زن باید پیش شوهرش باشه دیگه..."

گفت و گفتم!

نمیدونم چی پیش خودش فکر کرد... فکر کرد چه دختر منعطفیه! و لابد چقدر بی خواستگار!

( من همین طوریم. هخیچ وقت دل کسی رو نسبت به شوهرش سیاه نمیکنم... با اینکه با تمام وجود دلم برای کسی که نتونسته انتخاب درستی کنه می سوزه اما سعی میکنم بهش بفهمونم که زندگیش از خیلی ها بهتره)

اما این فاطمه خانوم اشتباه کرد... چند روز بعد با واسطه گفت که می خواد واسه برادر شوهرش بیاد خواستگاری. ما هم وسط تصمیم گیری راجع به م.ج.م بودیم و گفتیم نمی تونیم بپذیریمشون. خلاصه بعد کلی پیگیری تلفنی با مامانم صحبت کرد...

دختره همچین از برادر شوهر عمله ش تعریف کرد که گفتم بیان( راستش چند روز قبلشم پشیمون شده اما دیگه قرار گذاشته بودیم)

حالم از پسره به هم خورد!

از کل تعریفای فاطمه خانوم فقط پولداریش حقیقت داشت!

باورتون نمیشه فقط نیم ساعت باهاش حرف زدم... نتونستم حتی واسه حفظ آبرو برسونمش به یه ساعت که دلخور نشن!!!

البته از چیزای دیگه هم ناراحت بودم. مثلا اینکه فاطمه واسه چی هلک و هلک اومد خواستگاری... اینکه واسه چی مامانه رفت دم در دنبال پسره

اینکه فاطمه منو تو عروسی دیده بود!( یعنی به باز ترین حالت ممکن!) اما باز ده دقیقه زودتر زنونه اومدن تو!

پسره هم که لامصب فقط ملاکش ایمان و زیبایی بود!!!

روانیم کردن خلاصه.

خدا روزیشون رو جای دیگه حواله کنه!




 

تقصیر ساعت کاری ام است که صبح خروسخوان می روم و صلاة ظهر می آیم و شانس دیده شدن را از دست می دهم!

 

تقصیر خواهرم است که از شوهرش طلاق گرفت و باعث شد نظر همه نسبت به ما عوض شود!


تقصیر بابا است که آن قدر پول ندارد که چشم ملت در بیاید!


تقصیر مامان است... مگر نمی گویند مادر را ببین دختر را بگیر؟!


تقصیر پسرعموست که نفهمید عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمان ها بسته اند!

 

تقصیر استادمان است که جلوی همه به من ابراز علاقه کرد و باعث شد دیگر کسی جرات نکند از من خواستگاری کند!


تقصیر مادر شوهر عمه است، می دانم که بختم را او بسته!


تقصیر پسر همسایه دست راستی است که به خودش اجازه داد از من خواستگاری کند!


تقصیر پسر همسایه دست چپی است که به خودش اجازه نداد ازمن خواستگاری کند!

 

تقصیر تلویزیون است که توی همه سریال هایش همه جوان ها ازدواج می کنند و اصلا به مشکلات ما جوان های ازدواج نکرده نمی پردازد!


تقصیر مطبوعات است که توی مطالبشان همه جوان ها از هم طلاق می گیرند و مردم را نسبت به ازدواج بدبین می کنند!

 

تقصیر عراق است که کلی از پسرهای آماده ازدواج ما را به کشتن داد!


تقصیر انگلیس است، این که اصلا گفتن ندارد. همه می دانند که همیشه و همه جا کار، کار انگلیس است!


تقصیر سازمان ملل است که روی سردرش نوشته شده"بنی آدم اعضای یکدیگرند" اما مشخص نکرده که مثلا من جیگر کی هستم؟!

 

تقصیر کره زمین است که جوری نچرخید که من و نیمه گمشده ام به هم برسیم!



اخبار...


خواستگار نداریم.

فکر کنم. الف- ب داره ازدواج میکنه.

دختر معلم ادبیات مدرسه که متولد 66ه بعد یک بار عقد دایم و یک بار عقد موقت، شیرینی خورد! خدا سومی رو به خیر کنه! اما خداییش هم خوشگل و خوش تیپ و مهربون و بجوشه... هم درس خون و خلاصه عالی... ( خوشبخت شه ایشالا)

مامان بابا بیمارستانه. از عفونت ریه احتمالا

مامانم سردردای عجیب داره و ضعف شدید اذیتش میکنه. فعلا مشغول درمان با داروهای گیاهی و طب سنتیه!

داداشی مشهده.

فکر کنم از کار جدید 70 تومن بهم بدن!

1 مانتو ابریشم و یک کیف مشکی خریدم از مزون.

یه جی میل و یه پیج فیس بوک ساختم.

برای دومین بار بهترین کار کلاس شدم. استاد گفتی انداخت که کسی کار میخواد یا نه و وقتی اشتیاق همه رو دید پشیمون شد! حیف که ظاهرم طوری نیست که بپسندن!

جواب ازاد این روزا میاد... شاید ازمون عملی نداشته باشه. اگه اینطور باشه خیلی غصه میخورم که واسش درس نخوندم.

مامان دوستاشو " دی" دعوت میکنه خونمون... می ترکونم از تیپ و چهره ی عادی و عالی و دسرای خوشمزه و قشنگ... خیلی وقته بعضی هاشون رو ندیدم.