م.ج.م( 4)

آقا م.ج.م اومد و با بابا صحبت کرد. نه خونه داره نه هیچ چیز دیگه! ماهی یک ملیون دویست تا یک ملیون و پانصد درآمد داره. و اندکی پس انداز که اگه بخواد اینجا زندگی تشکیل بده باید از پدر جانش قرض کنه و بعدا پس بده!!! ( چقدر پسته باباش!) تازه اونم معلوم نیست کجا بتونه خونه رهن کامل کنه. گفته می تونم پروژه شیش ماهه بردارم و کل رهن خونه رو خودم بدم( زحمت میکشه واقعا!) خونههی همتم تازه قراردادش بسته شده. دو تا فسدشم دادن. اگر بقیه قستاشو بده تا سه چهار سال دیگه حاضر میشه( میشه بعد برگشت ما) بعدم بابا میگه معلوم نیست تا 20 سال دیگه سندش بیاد که بزنه به نام من یا نزنه!!! تازه کلی هم از شهرسازیش تعریف کرده!( فکر کن من از اینجا برم تو اون بیابون زندگی کنم!)

خلاصه که هیچی... از مهریه هم خبری نشد. یعنی رفته فکر کنه. بابا گذاشتش تو on pause  که خودت مسایل رو حل کن و بابات رو نیار وسط! فرقی هم نمیکنه وقتی ندارن ندارن دیگه!

اعصابم خورده! این دفعه هم دست خالی اومد( و البته دست پر رفت!)

باید خودشو یه لحظه بذاره جای من بدبخت!دارم به چی شوهر میکنم به نظرش؟! به بلند پروازی های یه مرد هیچی ندار!

البته پشیمون نشدمآآآ... اما از باباش خیلی لجم گرفته!

نازنم اگه با مهریه پایین باهاش ازدواج کنم!!!


لباس:

من:

بلوز نارنجی م. شال نارنجی. چادر سفید. صندل سبز. شلوار سفید

م.ج.م:

کت شلوار مشکی راه راه با پیرهن زرشکی

م.ج.م(3)


سه شنبه 25 تیر خانواده ها باهم در منزل ما دیدار کردند. یه جعبه کوچیک شیرینی تر آورده بودن. منم ده شاخه گل لیلیم خوش بو خریده بودم که حسابی هوا رو خوب کرده بودن.

با خودش که حرف نزدم( یعنی من کلا زیاد حرف نزدم!) خواهرش خیلی قد بلند بود و ابروهاشو برنداشته بود!!! روسریشو گره زده بود و ساق دستش نبود. چادرشم خانومانه بود. مانتوش ولی معمولی بود.

همشون خیلی ساده اند

کت باباشون رو انداختیم رو دسته مبل!

کفشاشون رو گذاشتند بیرون ما هم جفت نکردیم!

باباشون ساده تر و پیرتر از تصور من بود! و کمی هم به نظر بداخلاق می اومد!

تلفنی به مامان که میخواست میوه بخره گفتم: " هلو هر چقدر بزرگ تر باشه، گیرت نمیاد!"

اولین حرف عاشقانه ش رو با واسطه بهم رسوند:

یه سینی که توش 6 تا فنجون بود( 4تا نسکافه و 2 تا چای) رو به همه تعارف کرد. آخریش رسید به م.ج.م و مجبور شد نسکافه برداره. داداشی اومد تو آشپزخونه و دوتا نسکافه و دوتا چای دیگه برد. رفت سینی رو گرفت جلوی م.ج.م و گفت:

شما دفعه ی پیش حق انتخاب نداشتید

و م.ج.م جواب داد:

خیلی ممنون! ( با چشمک ) من انتخابم رو کردم!

فکر کنم از داداشی ها و بابام خوشش اومد. بابا هم چیز بدی در مورد خودش نگفت فقط گفت بابا شون خیلی مسلطه و...

باباشون گفت سید حسن با خانوم من رفاقت داشت!!! منظورم اینه که زیاد غیرتی به نظرم نرسید!

من از خواهرش خیلی بهترم!

داداشی ها با من موافقند که قدش 2 متره!

داداشی گفت لامصب خیلی خوشگله ولی داداش کوچیکه گفت زشته و چشماش وزقیه( شبیه دکتر افشار ساختمان پزشکان!)

مراسم خیلی همهمه بود و مامان مثل دهاتی ها رفتار میکرد. می خورد و بلند بلند حرف می زد و...

ما از اونا بهتریم کلا! اما هر دختری حاضره زنش بشه هاااا!

جلسه بعد بابا با م.ج.م صحبت میکنه.

کت شلوارش نو بود

بحث جدی نشد. فقط آشنایی بود!


رفتم واسه مهریه ابجد اسمهامون رو در آوردم و به یک نکته ی جالب رسیدم:

ابجد اسم من 373

ابجد  اسم م.ج.م 374  


لباسم: کت صورتی و روسری بنفش و چادر سبز و صندل سبز و شلوار کت شلوار.

لباس م.ج.م: کت شلوار مشکی و پیرهن سفید


گفتم م.ح.ع برام چند تا لباس بیاره...! حال و پول خرید ندارم.


کادوی تولدم:

بابا20

داداشی ها 50

مامی 30

مامانی

20

م.ج.م(2)



دو جلسه ی مفید دیگه صحبت کردیم. یکی دو ساعته و یکی یکساعت و نیم. جفتشم تو ماه رمضون بود و نمیشد زیاد لفتش داد! زیادم مسایل رو کش نمیده. حرفام رودرست گوش میده و یادش میمونه.

بسیار چشم پاک و انعطاف پذیر نشون میده. همراه و دوست و حامی و مهربون.

هیچی کم نداره خداییش!

از سرم هم زیاده!

خوابشم نمیدیدم با خواستگاری همچین مرد ایده آلی قسمتم بشه!

اونم راضی و خوشحال به نظر میرسه.

راه سختی در پیش دارم. کلی باید زبان بخونم و روی احساساتم مسلط بشم. تازه از مهر کارشناسی ارشد شهرستانم شروع میشه( نباید تنبلی کنم و باید تمومش کنم)

خدا کمکمون کنه.

 

 

جلسه اول:

-          کت شلوار و صندل سبز و روسری سبز معصومانه و چادر سبز

-          کت شلوار طوسی+ پیرهن ابی جیغ

جلسه دوم(زنانه)

-          تاپ شبیه روسری و دامن نارنجی صندل سه بنده

 

جلسه سوم

-          مانتوی سبز با پیرهن کرم روش- شلوار کت شلوار روسری سبز با حاشیه کرم صندل ماهواره ای چادر سفید

-          کت شلوار تیره راه راه + پیرهن ابی جیغ

 

جلسه چهارم( جمعه 21 تیر 92)

-          روپوش آزمایشگاه روسری بنفش پلنگی بلوز یاسی با روبان بنفش شلوار سفید صندل سه بنده

-          کت شلوار تیره راه راه + پیرهن ابی جیغ

 



یعنی آخر م.ج.م چی میشه؟!


 

دو سال پیش تو افطاری دوره وقتی عکس شوهر م.د رو دیدم نذر کردم اگه تا سال بعد مزدوج شده بودم زولبیا بامیه افطار رو ببرم ( البه این رسم نبود و همه ی خرج رو خود صاحب خونه میده) و پارسال که م.د خبر طلاقش رو داد بهمون بازم این تصمیم رو گرفتم.

امسال که هنوز ماه رمضون نیومده. صاحب مجلس اس ام اس داد: " کی زولبیا بامیه رو تقبل میکنه؟"

شاخ درآوردم! گفتم : افطاری تون شب تولدمه می خواستم شیرینی بیارم اگه کسی جوابتو نداد بگو من جای شیرینی زولبیا بامیه میارم!

( قبلشم به مامان پیشنهاد این کار رو داده بودم ولی چون نذر بود دلم می خواست وقتی ازدواج کردم این کار رو بکنم. منتها وقتی بهم پیشنهاد شد دلم لرزید و گفتم بذار شانسم رو امتحان کنم.)

چند دقیقه بعد اس ام اس داد:

شما برنده ی جایزه ی زولبیا بامیه ی ما شدید!

 

خدایا!

می تونه نشونه باشه؟!

شاید قراره اول نذرمو ادا کنم بعد همسرم رو برام بفرستی؟!

من خیلی تنهام خدا!

یک دور دیگه خوندم نامه م رو...


نامه به صاحب سوپرمارکت دنیا



همین خوبه یعنی؟!

باورم شه تموم شد؟!

رسید به 130 تا!

ظرفیتم تموم شدآ!



م.ج.م


خیانت کردم!

بعد از جلسه دومی که با ص.ف داشتم یه خانم محترمی زنگ زد که بسیار شرایطش شبیه ص.ف بود! یا شایدم بهتر!

شغل پدراشون و تحصیلات مادراشون شبیه بود. شرایط خارج رفتنشون تقریبا یکی بود. قد دومی خیلی بلند تر بود و تحصیلات و سنش یک پله بالاتر از ص.ف!

مایل نبودم راهش بدم چون دقیقا در شرایطی مطرح شده بود که ص.ف رو به عنوان همسر آینده م پذیرفته بودم. البته با وضع مالی و اخلاق مادرش و غیرتی بودن خودش و قد کوتاهش و احتمال خارج رفتنش مشکل داشتم. اما در کل پذیرفته بودم بهتر از ص.ف گیرم نمیاد و باید بچسبم بهش! این جلسه آخر سر غیرتی بودن دعوامون شد! تازه یه چیز دیگه... در یک عملیات بی شعورانه با زبان روزه اومدن خواستگاری... فکر کن! اینهمه بابای بدبختم خرج کرده بود! حتی نگفتند روزه می گیرن و روز جمعه ای از 11 تا 3 موندن! انگار نه انگار که ما احتیاج به خوردن داریم!

اما م.ج.م :

تحصیلکرده و قد بلند و زیباست ( نه اینکه من خوشم بیادآآآ ولی تیپ خارجی هاست. چشم خیلی ها رو میگیره اما من همون ص رو ترجیح میدم! بی سلیقه م دیگه!)

بسیار منعطف و مهربانه. البته باهوش هم هست.

حداکثر دو سال دیگه باید برگرده آلمان و چند سال اونجا کار کنه.

مامانیه!

یکم اداب دان نیست! مثلا طرز نشستن و حرف زدنش زاد جالب نیست اما قابل تحمله

عاشق پول درآوردنه

ترکن و حسابی سنتی... خاله هاشو باید ببینید... معرکه ن! مذهبی پولدار و ترک! ترک ترک ترک! یکیشون با کفش اومد تو!

 

همه چیزش خوبه. باکلاس هم هستند و فکر میکنم برام هدیه های خوبی بیارن ولی خونه رو نمی دونم. خودشم خیلی اهل پولدار شدنه!

دوست دارم باهاش ازدواج کنم!


اینکه سنتی اند و خواهرش که همسن و هم اسم منه عین خودم یه رشته ی خوب تو یه دانشگاه بد درس خونده باعث میشه تو ذوقشون نخوره وضعیت درسی من. دایی پسره هم هم رشته ی داداشیه!


 الانم الف. ب

رجوع کنیدم به اینجا و اینجاداره میره خواستگاری دخترشون!!!یعنی خیلی هم گیر تحصیلات ندارن.

 


خدایا! این ماه رمضان را برام پر از برکت قرار بده.

 

 

 

 



ص.ف (2)


خوب جلسه دوم خواستگاری هم برگزار شد. جمعه ( 14 تیر) ده و نیم صبح اومدن و سه و ربع رفتند. بی شخصیت ها روزه هم بودن و اونهمه خرج بابای من حروم شد. یه دست گل مزخرف مثل قبلی اورده بودن اما... هر دوشون کفشاشون نو بود!!! لباسشم یه کت شلوار تابستونی اسپرت بود ولی تا دلتون بخواد گشاد...!

خیلی حرف زدیم.

آقا غیرتی تشریف دارن. در قلب مردها مریضی هست و باید اعتماد ایجاد شه و تو ایران محیط کار بده و...

میگه باید مرد زنشو حفظ کنه و ... میگم بعضی محیطای کار آدماش مقید نیستند ولی علمیه! بعد میگه علمی تر از دانشگاه؟! یعنی دانشگاه هم افتضاحه. ولی بعدا گفت یه وقت یه جا کار میکنی اونقدر درگیر کار پژوهشین که مردا وقت ندارن به دخترا نگاه کنن! گفت محل کارشون دو تا خانوم هستند که کلا تو حاشیه ن

اول گفت کار خوب هم وجود داره مثلا زن داداشم تو مدرسه کار میکنه!

زدم تو پوزه­ش! گفتم اگه اینطور فکر می کنید ادامه دادن بحث بی فایده است و من از محیط زنونه متنفرم و اینهمه بد دلی برام اصلا قابل تحمل نیست.

عقب نشست! گفت ما آشنا داریم و برات کار پیدا میکنم! تو شرکت داداشم! گفتم زن شما از در خونه میاد بیرون تا شب با ده تا مرد سر و کله می زنه. من نمی تونم یه ذره شم تحمل کنم. نمی تونم مرتب حواسم باشه شوهرم چی تو ذهنش میگذره. گفت باید بهم ثابت شه که زنم با مردا وحشی رفتار میکنه. اولاش سخته!

گفتم نود درصد مردا مریض باشن شاید تمام مردهایی که با خانم شما در رفت و آمدند جزء ده درصد بقیه هستند.

گفتم برو دختر سیاه مرد بگیر که دلت نلرزه! والا!

از یه طرف میگه عیب نداره زنم دوساعت زودتر از من خونه نباشه از یه طرف می گه بهترین زنان زنانی هستند که در خانه اند!

کلا که به نتیجه نرسیدیم. منم گرسنه و خسته بودم و مدیریت جلسه از دستم در رفته بود حسابی!

یکمی هم از دستش عصبانی شدم!

اون از جلسه اول و بحث مزخرف ولایت پذیری

اینم از جلسه دوم و بحث مسخره ی غیرت خرکی!

خدا سومی رو به خیر کنه.

جالبه که حرفاش باورم نمیشه! به مدل منطقی بودنش نمی خوره!

کلا در برگزاری جلسه بعد شک دارم ولی یه فرصت دیگه بهش میدم احتمالا. این قضیه رم به مامان نگفتم که اگه بفهمه بایکتش میکنه.

 

حرفای دیگه هم زدیم. مثل خودم دوست نداره زنش براش عادی شه. دوست داره حرفای زنش رو بشنوه. دوست داره خانومش تو جمع زنونه شاخص باشه. دوست داره به دل زنش رفتار کنه به شرطی که خانمش بهش بگه چی ها رو دوست داره!

آهنگ گوش میده و اگه صدای زن باشه خودشو مشغول می کنه.

بحث مالی نکردیم و اینکه برنامه ی خارج رفتنش چیه.

فکر کنم کارش یه جورایی اطلاعاتی باشه.

بلند پروازی رو انداختم! ولی نه سر جاش!




مهربانی بی سابقه ی عشقم


دیروز نیمه شعبان مثل پارسال یواشکی و غیرمنتظره رفتم پیش عشقم و پنج دقیقه بیشتر نموندم. یکم حالم گرفته بود و افکار مسموم اومده بود سراغم ( اینکه از دیدن من ترسیده و لابد منتظره یکی بمیره – دو سه شب بعدم بابای معلم دینیمون که خواستگارم هم بود، فوت شد!- ) یه روز که داشتم می رفتم کلاس یک عالمه از اس ام اس هام براش دلیور شد و گفت :

-          وای چقدر پیغام یکباره به دست من رسید

بغضم ترکید و گفتم:

-          ببخشید دیگه نمی فرستم

-          ده یعنی چی دختر که نمی فرستم؟!؟!!"

چند دقیقه بعد گفت:

-          من ذوق کردم درک نکردی؟؟؟؟

-          اس ام اس خالی

تو ایستگاه مترو عین ابربهار اشک می ریختم. خانومی که با بچه کوچیکش جلوم وایستاده بود برو بر نگاهم میکرد!

خلاصه م زنگ زد و گفت بیا دم گیت خروج. بدو بدو قیافه م رو درست کردم و خدا رو شکر م هیچی نفهمید! وقتی رسیدیم کلاس، زد:

-          خدایا برطرف ساز این اندوه را از این امت...

-          اس ام اس خالی

 

شب هم اس ام اس مراسم بابای معلم دینی رو برام زد. ( که این دو تا اس آخری رو واسه مامانم زده بود)

 

روز بعدش براش زدم:

-          این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست...

-          خیلی بد بود امیدوارم حالت خوب باشه. تنت سالم و دلت شاد. بووووووووس

-          ممنون

 

فرداش خواستگار داشتم و هرچی گشتم شعر مناسب پیدا نکردم. اما امروز براش زدم:

 

-          هوای سینه ام سنگین هوای خانه ام دلگیر....

 

سه سوت بعد زنگ زد! با صدای گرفته جواب صدای گرمش رو می دادم:

 

 

-        چته دختر؟

-          خوبم!

-          خوبی؟؟

-          خوبم!

-           این شعرآ خیلی بده...

-        خوبم! شما خوبید؟

-          خوبی؟

-          خوبم!

-          مطمینی؟

-          خوبم!

-          باید ببرمت پارک نیاوران باهات صحبت کنم ...

-          ( خنده) خوبم!

-          اگه چیزی هست بگو...

-          خوبم! خوب خوب!

-          اگه کمکی از دست من برمی آد بگو

-          ممنون!خوبم!

 

 

 

 

خدا حافظی کرد و بعد اس ام اس داد:

-          بووووووس

دوباره زد:

-          وقتی رد پای احساس سبز انسانیت خویش را در قلب کسی باقی بگذاری بیشتر از حاضرین حاضر خواهی بود حتی اگر غایب باشی..

-          می ذونید خ ی ی یلی دوستتون دارم فقط لطفا هروقت دیگه دوستم نداشتید بهم بگین

-          امکان نداره که ادم کسی را که قسمتی از وجودش هست دوست نداشته باشه. تو گوشه ی بزرگی از قلب منی

-          پس هروقت حوصلمو نداشتید بهم بگین

-          پنج تا شکلک بوس

-          منتظر می مونم. می دونم یه روزی اتفاق میوفته

-          نمیخوام این حرفها را بشنوم اصلا

-          منم واسه همین تا حالا نگفتم اما سایه ی این حس رو سرم خیلی سنگینی می کنه

و بعد که جواب نداد زدم:

-          حظی ست در سکوت که در اعتراف نیست

مجبور شد جواب بده که:

-          من سایه ای بالای سرم  نمی بینم همش نوره

و بعد:

-          دیگه نمیخوام از این حرفها بشنوم. تو هم هروقت از من خسته شدی می تونی بگی اما من اصلا گوش نمی کنم

-          یادتون بمونه بازم مثل بچه ها گولم زدید.

-          تو عزیزی و همیشه بزرگ بودی و هستی هیچوقت بچه نبودی حتی وقتی سنت کم بود

 

 

دوستش دارم... با همه ی بزرگواریش... با همه ی بی توجهی هاش!

خدایا! کمک کن بعد ازدواج از پس عشقش بر بیام!

نکنه عشقش بمیره تو دلم...

اگه عشقش کمرنگ شد، کمکم کن هر روز بهش یک اس ام اس بزنم

نباید فکر کنه از سر تنهایی و بیکاری دوسش دارم!

 

 

 

ص.ف(2)



خیلی وقته نیومدم!

درگیر خرید و توزیع کارهای نیمه شعبان بودم و البته دو جلسه کلاس نرم افزار. یک روزم این وسط دوستم م.ح.ع.الف اومد خونمون. یکبارم با دوستای دبیرستانم شام رفتیم دربند. تولد امام حسین رفتیم امامزاده علی اکبر چیذر و واسه احیای نیمه شعبان با داداش کوچیکه رفتیم مسجد صاحب الزمان تو خیابون ازادی( عالی بود!) دو سه روزم مامان بابا اومد خونمون. برای مامان اینا تخت با دو تا پاتختی خریدیم و برای جلوی تلویزیون یه راحتی سه چهار نفره ی معمولی!

بریم سراغ خواستگار:

اسمش ص.ف است- اردیبهش 65- قد متوسط- چهره ی معمولی رو به خوب با اندکی تیک عصبی- تحصیلات خوب- سرباز و بدون هیچ گونه مال و اموال و پس انداز و پول تو جیبی!!! لباساشون معمولی بود و گلشون ضایع!

نشست به دلم! منطقی و بزرگ و با تجربه بود. اما گند هم زیاد زد!

مثلا می خواست بدونه من چقدر ولایت پذیر هستم.

می خواست بدونه اگه بخواد کاری کنه من باهاش همراه میشم یا نه

اگه واسه من محدودیت ایجاد کنه زیر بار می رم یا نه

گفت اگه کسی انتقاد کنه و رو انتقادش وایسته می ذارم تو جهل خودش بمونه!!!

منِ خر هم فعلا گذاشتم به حساب جوونی و بی تجربگیش.

مثل همه ی بی پولهای احمق به شان اعتقاد نداره. به تجمل اعتقاد نداره. پول ندارن. مهریه و خونه و عروسی و ... تعطیله( لامصبا خودشون تو منطقه 3 یه آپارتمان 270 متری دارن. اونوقت واسه بچه هاشون یه کوچیک رهن خواهند کرد) باباش خونه نبوده زیاد. احتمال داره بخواد بره خارج. از مادرش خوشم نیومد ولی مامان میگه خوبه.

چند تا جواب خوب تو آستینم دارم واسش. البته با مهربانی و نرمش اما محکم و دقیق