سیگااااااار کثیف حال به هم زن

نوشتن این پست برام حکم شکنجه رو داره

انگار یه دست سنگین رو خرخره م داره فشار میاره


دیشب نشسته بودم پای کامپوتر و تو انتخاب بین برندهای مختلف لپ تاپ حسابی سردرگم بود که داداشی اومد تو.

سوال کردم و جواب داد.

یه جامدادی رو میز بود 

فکر کردم مال داداش کوچیکه س!زیپشو باز کردم تا خیر سرم یه خودکار دربیارم و اطلاعات رو بنویسم...

که یه پاکت سیگار دیدم!

لال شدم!

درشو بستم!

با یه صدا که نمیدونم از کجای گلوم خارج شد گفتم:هی...

داداشی که حواسش نبود توجهش جلب شد

گفت:چی شد؟

رنگم پریده بود...

پرسیدم:این جامدادیه توه؟

گفت اره و انگار فهمید چی دیدم

پرسید:چی شده؟

گفتم:سیگاربود توش

و زل زدم بهش!

خنده ش گرفته بود و به تته تپه افتاد...

انگار داشت دلداریم میداد و زمان میخرید واسه ساختن دروغش

شایدم فقط از ضعیف بودن من خنده ش گرفته بود و نمیتونست صحبت کنه

گفت: این این این این از دست یکی گرفتم و گذاشتم این تو! 

مغزم کار نمیکرد جواب بدم؟

اعتراض کنم؟

مسخره کنم؟

بخندم؟

فریاد بکشم؟

هوچی بازی در بیارم؟


هیچی نگفتم و به کارم ادامه دادم.

اومد از جامدادیش خودکار دراورد و داد به من و جامدادی ش رو گذاشت تو کیفش...

نیم ساعت بعد رفتم خودکارش رو پس دادم و اروم گفتم اونم بنداز دور اگه کسی ببینه سکته میکنه

با مهربونی گفت باشه

و تمام!



کاش به همین راحتی تموم شه این کابوس  دهشتناک....


کاش میدونستم باید چه گلی به سرم بگیرم....

بچه ی اول بچه ی آخر

* تو سن دبیرستان یه حال و روز خاصی داشتم. تصور میکردم همه بچه ها و معلما حواسشون به منه ( البته یه مقدار اینطوری بود). مثلا همیشه حواسم بود کسی در حال خوردن نبیندم! یا پاتوقم جلوی پنجره دفتر معلما بود که مثلا منو ببینن همیشه!

یکی از مسایلی که ازش متنفر بودم این بود که وقت تعطیلی مدرسه منتظر تاکسی وایسم و بقیه بچه ها با سرویس از جلوم رد شن! اول دبیرستان زورم رسید به مامان اینا و واسم سرویس گرفتن اما بعد از اون دیگه نه! سوم دبیرستان با یکی از دوستام که چاق بود پیاده می رفتم تا یه جا که همه برن بعد من تاکسی سوار شم .کم کم کل راهو پیاده می رفتیم. که مامان اعصابشو نداشت. همش می پرسید

چرا دیر میای؟ چرا پیاده میای اینهمه راهو؟ خسته میشی...جون نداری... میمیری...

و من همه ی راهو می دویدم بعدم می گفتم ترافیک بود. هم پولم پس انداز می شد هم کسی منو نمی دید. اما همیشه استرس داشتم که مامانم تو راه منو ببینه.

حالا که محل کارش دقیقا دقیقا همون فاصله رو تا خونه داره هم صبحا پیاده میره هم بعداز ظهرا نفس نفس زنان میرسه خونه.کلی هم به من میگه پیاده روی کنم که کلید سلامتیه!! یا مثلا به این داداش کوچیکه هیچی نمیگه روزی یکساعت پیاده راه میره! منم که میگم یه ذره پول بهش بیشتر بدین جون نکنه اینقدر میگه ولش کن! اینطوری راحت تره!

آدم می خواد خودکشی کنه از دست این مامان بابا

* مساله ی بعدی انجام تکلیفه. اون موقع مامان قانون گذاشته بود 9 شب کارام تموم شده باشه. منم کارام که میموند می رفتی تو دستشویی و یواشکی اونجا می نوشتم. یه بارم صبح زود پاشدم که کتابمو گرفت و نذاشت تمرینامو حل کنم...

حالا داداش کوچیکه رو باید ببینید! زود زود بخوابه 2 نصفه شبه! گاهی دیده شده 2/30 کارش تموم میشه و تا 3 هم فیلم تماشا میکنه! داداش کوچیکه هروقت عشقش میکشه کامپیوتر روشن میکنه اون وقت من واسه دیدن تکرار سریال مورد علاقه م هزار جور کلک میزدم و هزار جور خواه و التمس می کردم.

* یا مثلا من و داداش کوچیکه 9 سال فاصله سنی داریم. راهنماای که بودم یه روز تلویزیون هری پاتر پخش کرد. بعد کلی خواهش قرار شد مامان سر داداش کوچیکه رو گرم کنه و من و داداشی بریم از تلویزیون اتاق با صدای اروم برنامه رو ببینیم. یه ربع بیشتر طول نکشید که داداش کوچیکه فهمید و سر رسید! مامانم سیم تلویزیون رو کند و رفت! فرداش که ما خونه نبودیم و مامان خواب بود داداش کوچیکه یه دل سیر تکرار برنامه رو دیده بود!!!

در کل حس میکنم خیلی مامان و بابا سر من جوگیر تر عمل میکردن و حسابی از چیزای ساده ای که می خواستم و نداشتم و الان اصلا جزو داشته های داداش کوچیکه محسوب نمیشه حرص می خورم! نمی فهمه چقدر آزاده ..

خوراکی

 

می خوام یک موضوع اضافه کنم به این عنوان: 

 

«  ایرادهای تربیتی» 

 

همیشه حتی از بچگی از اینکه نتونم از پس تربیت بچه م بربیام می ترسیدم.  

به نظرم یه کار محال و فوق العاده حساسه و حسابی وقت و حوصله  و سواد می خواد . 

منم تقریبا هیچ کدومو ندارم! 

 

اول از ایرادهای تربیت مادر پدر خودم شروع می کنم: 

 

نمیدونم از بچگی چه سیاستی رو در رابطه با ما بکار گرفتند که ما اینقدر به خوردن خوراکی حریص شدیم. مخصوصا خوراکی های غیر مجاز مثل لواشک کثیف و پفک و... 

مثلا من از بچگی تا همین حالا وقتی خونه تنها باشم یه بسته پفک می خرم و با نهایت لذت میل می کنم. یا وقتی اوایل راهنمایی بودم باداداشی می رفتیم کلاس تابستونی کلی پیاده راه می رفتیم و پولای تاکسی که بابا میداد بهمون رو پس انداز می کردیم و بعد از کلاس خرید می کردیم و عین گاو می خوردیم. پفک و چیپس و آدامس بادکنکی که ده تومنی  پنج تومنی داشت. 

یا مثلا وقتی کلاس زبان می رفتم آدامس کالر و یخمک و لواشک قره قروت می خریدم همیشه. 

یا سوم راهنمایی که مدرسه بوفه زده بود روزی سه تا پفیلا می خریدم!!!  

 

داداشی هم همینطوره تقریبا ولی چون از من شیک تر یا پولدارتره وقتی تنها میشه یا از شیرینی فروشی کیک نیم کیلویی میخره و نوش جان میکنه یا یه ساندویچ یا پیتزا سفارش میده.یا مثلا شیرکاکائو و کیک ساده ترین حرکتشه! گاهی هم واسه خودش خامه شکلاتی می خره و تو یخچال قایم میکنه.

 

داداش کوچیکه هم که معرکه س!!! 

طوری که من و داداشی چشامون چهارتا میشه! 

مثلا همین امروز تو این وضعیتی که بابا بهمون یک قرون هم نمیده ( یعنی نداره که بده- یکی دو ماه بود به من هیچی پول نداده بود یه بار بهش گفتم به منم پول بده میخوام پس انداز کنم سه روز بعد یه تراول ۵۰ تومنی برام آورد که کلی خوشحالم کرد منم نیت کردم داداشی که کمکور قبول شد بهش بدم یه چیزی واسه خودش بخره( ما اینجور آدمایی هستیم!!!) بعدم با دوستام افطار رفتیم بیرون مهمون م.ح بودیم منم ۲۰ تومن از بابا گرفتم و به جیب زدم فعلا. گفته بودم اگه زیاد اومد بهش پس میدم اما اگر اعتراض کرد میگم می خوام بدم پول موبایلم که اونم مامی داد و هرچی اصرار کردم ازم نگرفت( اینم از حسن های ارتباط ناموفق زن و شوهرهاست) 

این داداش کوچیکه رفته نیم کیلو انبه خشک خریده کیلویی ۱۳ هزارتومن! 

مثلا کلاس زبان که میره ۴۵ دقیقه پیاده روی میکنه که ۷۰۰تومن پس انداز کنه و یه چیزی بخوره. حتی نمیکنه با اتوبوس بره و ۴۰۰ تومن پس انداز کنه! 

 

 

کارای سه نفریمون هم اینه که مثلا یه جعبه شکلات می خریم و یه روزه باهم می خوریم. 

یا وقتی تنها باشیم زنگ میزنیم پیتزا بیارن یا کم کم میریم خرید و یه دل سیر آت و آشغال می خوریم. 

 

 

تو این خرید کردنا همیشه سر من بدبخت کلاه میره چون اون دوتا خرید خونه رو میکنن و کلی واسه بابا حساب بالا میآرن و پولدار میشن.

 

 حالا میریم سراغ ریشه یابی: 

یکی اینکه تو خونه ما هیچی نباید تموم شه! یعنی هیچ کس آخرین ها رو نمیخوره چون قطعا یک نفر بعدش می آد میگه« فلان چیز تموم شد؟ »یا « فلان چیزو تموم کردین؟»

 شاید این مساله دلیل رواج تک خوری  ماها شده. 

 

دوم اینکه تنها کسی که بی مهابا تو خونه هرچی باشه می خوره و هیچ مراعاتی در کارش نیست همین داداش کوچیکه س. سهم و اینا حالیش نیست و فقط به فکر خودشه و مرتب هم دهنش می جنبه.و بسیار سرکوب میشه و این یک اصل روانشناسیه که بعضی آدما میلشون به چیزی که درموردش سرکوب شدن بیشتر میشه.

 

 

 سوم اینه ما همیشه اجازه نداشتیم پفک و چیپس و این نوع محصولاتو بخوریم. یعنی ماهی یکبار بابا برامون میخرید و مرتب دست دوستامون میدیدیم( یکی از دلایل اینکه من تو ۴سال دانشگام با دوستام از این آشغالا نخوردم این بود که دوستان هم علاقه ای به این مزخرفات نداشتند.)البته فقط پفک نیست.من یادمه اول دبستان بعد یک هفته التماس بهم ۲۰تومن دادن که یه آبنبات چوبی بخرم!!! اشکمونو در آوردن  

کلا تا یادم میاد ما باید واسه همه کارای مالیمون توضیح میدادیم. 

 

 

دیگه چیزی نمیدونم. 

اما تو همین مایه ها مساله ی فیلم دیدن هم هست...همیشه ازش منع میشدیم و در حد فیلمای خیلی مشهور یا چند وقت یکبار با نظارت مامان اینا می خریدیم و مامان هنوزم که هنوزه بدون در زدن میاد تو اتاق و زل میزنه تو صفحه مانیتور! شاید یه دلیل شب بیداریمون همین باشه.