آن

من 15_20 سال پیش به مدت دو_سه سال یک نفر رو دوست داشتم. قاطی دوست داشتنم ترس و خجالت و کمرویی شدید هم بود. هیچ کاری نمیکردم که بفهمه و بهم توجه کنه. حتی از حالت عادی م هم عادی تر شده بودم که اصلا تو ذهنش نیام. جذبه داشت. یادمه یک کفش شبیه کفشهایی که میپوشید خریده بودم و کلی از صداش کیف میکردم ولی اصلا جلوش نمیپوشیدم.( الان فکر میکنم اگر می پوشیدم اصلا توجهش جلب نمیشد.)


این روند گذشت تا رسیدیم به آخرین روزهایی که همو میدیدیم. دیدم دیگه نمیشه... شروع کردم و با سرعت  زیاد بهش علاقه م رو نشون دادم. با چیزهایی که تو اون سن به ذهنم میرسید. براش تو صفحه های رنگی نامه و شعر مینوشتم و هر بار میدیدمش بهش میدادم و فرار میکردم. اولش شوکه شد بعد حس کردم خوشش می اومد یا باور نمیکرد، چشمهاش برق میزد ولی هیچی نمیگفت!

او از من جاافتاده تر بود، دنیا دیده تر بود، خجالتی هم نبود... اما یکبار هم باهام همکلام نشد، تشکر درست و حسابی نکرد، دو دقیقه برام وقت نذاشت ببینه تو دلم چه خبره؟ اینهمه وقت چرا سکوت کرده بودم؟ از چیش خوشم اومده؟ این آخر کاری چرا دارم علاقه م رو رو میکنم؟ چی ازش میخوام؟


 دردم فقط یک چیز بود! ازش شماره میخواستم تا ارتباطمون قطع نشه! اون موقع موبایل نداشتیم و شنیده بودم شماره خونش رو به کسی نمیده! دلم نمیخواست بینمون فاصله بیفته هر چند اطمینان داشتم که هیچ وقت بهش زنگ نمیزنم اما دوست داشتم حداقل راه ارتباط برام باز باشه. 


همه چی تموم شد.با یک خداحافظی مثل بقیه خداحافظی ها و بدون وجود هیچ راه ارتباطی برای آینده

 یکبار رفتم دیدنش، همونجای قبلی. مهربون بود و تحویل گرفت اما بازم علاقه ای به ارتباطمون نشون نداد. چند دفعه هم اتفاقی دیدمش در حد سلام علیک.( یکبارش فقط یک سوال چرت ازش پرسیدم و فکر کرد و جواب داد.)


و گذشت... دانشگاه که قبول شدم چندبار اتفاقی دیدمش ولی خودم رو قایم کردم. دوست نداشتم بگم آخر و عاقبتم شد بدترین شهر کشور و بدترین دانشگاه! 


دیگه ندیدمش تا پارسال که فهمیدم یکی از دوستهام شماره ش رو داره و اهل تلگرام هم هست. دلم لرزید! حس قبلی هنوز تو دلم بود، با کمی پررویی؛ میدونستم فراموشم نکرده و نامه هام رو داره. اما دوستم شماره ش رو بهم نداد. حق داشت. منم بودم نمیدادم. فقط عکس پروفایل تلگرامش رو برام فرستاد که نوشته بود:" خدااا"


تا اینکه به یک مراسمی دعوت شدم که اونم دعوت بود و میدونستم که میره ولی بخاطر اینکه بقیه حضار رو دوست نداشتم، نرفتم! به دوستم پیغام دادم که بهش بگه یک روز قرار بذاریم باهم بریم بیرون.

 من رو یادش بود و قبول کرده بود. اما بازم خبری از راه ارتباط نبود.

اون روز همش منتظر بودم از یکی شماره من رو بگیره یا شماره ش رو بگه که بهم بدن. دوست داشتم اظهار دلتنگی کنه!

اون روز با دوستم چند تا عکس گرفته بود. دلم هری ریخت. صورتش ریخته بود، پیر و چروک شده بود. یه جوری شدم.

چند بار به دوستم گیر دادم که باهاش قرار بذاره. از خدام بود تنهایی ببینمش اما امکانش نبود. وقتی داشت قرارمون جور میشد دل تو دلم نبود. فکر میکردم اون که کم حرفه باید حرف جور کنم باید از خودم بگم و ازش بپرسم. باید خجالت رو کنار بذارم و با اعتماد بنفس و در کسوت دوست باهاش برخورد کنم. فکر میکردم دیر یبرم یا زود؟ پول قهوه اش رو چطوری حساب کنم؟ براش هدیه ببرم یا گل یا یک نامه پر احساس و اعتراف به همه چیز؟ .... اما یهو فکرم عوض شد.

کسی که با وجود اطلاع از درون من و خجالتم به حسم اعتنا نکرد، چه ارزشی برای ادامه ارتباط داره؟ من اون موقع میخواستمش! میخواستم پز بدم که کنارشم! میخواستم دنیاش رو کشف کنم اما راه نداد! نخواست! کمکم نکرد! حالا که از ذهنم پاک شده...حالا که یکی دیگه شده همه ی وجودم... حالا که برام جذابیت قبل رو نداره، حالا که عوض شده...حالا که عوض شدم... چه ارزشی داره دیدن و از نو شروع کردن؟  اون موقعی بهش نیاز داشتم پسم زد!

نخواستم! نرفتم! برنامه کنسل شد. هنوز قلبا دوستش  دارم ولی زور غرورم میچربه. بذار یکم به رفتارم فکر کنه. فکر کنه چرا روز مراسم نیومدم، چرا باهاش قرار نذاشتم... شاید فهمید اشکال از کجاست... شاید فهمید نباید همیشه بهش اویزون بود و نازش رو کشید و التماس کرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد