هفته چهارم دوره...


کلی حاشیه داشتیم.

" م " میل زد به س.ب و حسابی عصبانی بود

س.ب حرف زد باهام دو ساعت====> گفت رتبه م 80 میشه!

م.ع عصبی و ناراحت

منم یه عالمه درس نخونده و فراموش شده اما با اعتماد بنفس.


زبانم افتضاحه! 


3 هفته مونده!

21/9/92 – 28/9/92


رفتم پیش مدیر عامل و ازش تشکر کردم!

بابت چی؟

هیچی ... الکی...

نخواستم جلوی پیشرفعتشون گرفته شه!

 هفته ی 3 دوره تموم شد...

تستای کنکور مونده هنوز

و یک عالمه کلاس آماری که نرفتم!



14/9/92 – 21/9/92


هفته ی دوم دوره تموم شد و یکی دو روز اضافه کردم تا دوره کنم!

انگار نه انگار به درس خوندم!

هیچی یادم نیست.

به س.ب گفتم!

گفت ایراد نداره همه همینن!

با خودم گفتم:


سعی در دلگرمی امثال من بیهوده است!

آدم دیوانه دست مرده را " ها" می کند!


نمیدونم...

7/9/92 – 14/9/92


قضیه داداشی جدیه گویا!

و من میدونم که تاثیر بدی روم میذاره...

یعنی میشه یه روزی به یه مرد اعتماد کرد؟!

بیشتر از داداشی؟!



هفقته ی دوم دوره س!

هیچ کلاسی هم نرفتم!


آخر این هفته عمو اینا بدون عمو البته اومدن!


تو این هفته دو تا خواستگار پولدار دکتر ( یکی داروساز و یکی معمار) رد کردم!


دارم وارد هفته ی سوم دوره میشم و کلی نخونده دارم...


خدا!

کمک!

23/8/92 – 30/8/92


یه خبراییه تو خونه...

داداشی دیر میاد خونه...

صبا میخوابه تا 2 و بعدم میره بیرون تا نه!

من میگم میره کتابخونه

مامی میگه دوست دختر داره...

شواهد قراینی هم وجود داره!

اما من کلا باوردم نمیشه...


اگر وجود داره دوست دارم رفتار مامان اینا منطقی باشه.



شروع کردم هفته ی اول دوره رو...

با یه برنامه ی فشرده...


آقای م.ع صدام کرد و کلی باهام حرف زد که به خدا من خوب درس میدم و اینا...

یه چیزای دیگه هم گفت...انگار میگفت از من چغولی نکنید براتون کار پیدا میکنم و اینا که من نشنیدم کلا!!!