س.د.ز

دیشب یه خواستگار اومد برام

یه خانواده یزدی که تقریبا میشه گفت بازاری هستند. مادر خانواده زن پخته و خوبی بود با سادگی شهرستانی ها، دختر خانواده هم که طفلکی عقب افتاده ست. پسر خانواده که همون خواستگار منه درسخونه و مشغول دکترا خوندنه تو خارج.

پسر مهربون و شیطونی بود، دلنشین بود کلا، نه بداخلاق و بی حوصله بود نه متکبر، هم خوب گوش میداد هم خوب صحبت میکرد. از نظر ظاهر شبیه یکی از پسرهای فامیلمونه که خیلی دوسنت داشتم. نیم ساعت دیر اومدن (البته با اطلاع قبلی)، گل خیلی زیبایی اوردن، پسره خوش لباس بود.

الان امروز گذشت و زنگ نزدن و باز منم و یه عالمه حس متناقض:

1-    رضایت: از اینکه خودش منو نپسندیده باشه و خود به خود داستانهای مربوط به بررسی ژنتیکی و کنار اومدن با خواهرش و هزار تا فکر و نگرانی حل میشه

2-    سرزنش خودم: بد حرف میزنم! زیادی واضح و اغراق شده، میپرم تو حرف طرف، خودم رو زیادی رو میکنم و در بعضی موارد کمی چپکی!!!وقتی میبینم طرفبعضی ملاکهام رو نداره، یه جوری بهش میفهمونم و حتما بهشون برمیخوره؛ نمیدونم چه اصراری دارم طرف بفهمه خواستگار زیاد دارم...(هر دفعه هم از این مسایل ناراحتم اما باز اشتباهاتم رو تکرار میکنم) در ضمن باید باید یه چیزی بنویسم که مدون باشه و حفظ کنم که با کلاس باشه با مثالهای درست و حسابی مثل هدف زندگی، ملاک های ازدواج، ... اینطوری هم ذهنم کمتر خسته میشه هم دسته بندی تره و مدیریت جلسه رو خودم در دست میگیرم.

3-    امید: اینقدر خانمه مهربون و با شخصیت بود که با خودم میگم حداقل واسه عذرخواهی زنگ میزنه، درسته که این یه روز دیرکردشون ممکنه آماده کردن ما برای "نه" شنیدن باشه اما بنظرم اونقدرها هم فاصله نداشتیم و میشه ادامه داد.

4-    غم: چندبار تا حالا شده که من از پسرا خوشم میاد و اونها دیگه نمی ان :(( اینطوری حس سرشکستگی دارم پیش خانواده م

به قول س.د.ز توکل به خدا........................

خداااااا.....


بعدا نوشت:

دوشنبه اومدن

چهارشنبه مادرش زنگ زد و گفت که میخوان ادامه بدن. بعد تعطیلات اخر هفته زنگ میزنه بیان که الان ده روزی گذشته و خبری نیست.منم یه خواستگار دیگه (م.م) راه دادم

عید فطر و پایان نامه

سلام

عید فطر مبارک!

انصافا امسال ماه رمضون سختی بود...

دم هر کس گرما رو تحمل کرد و روزه گرفت گرم!

منم با اینکه هر روزش خونه بودم و همش خواب بودم اما واقعااااااا جونم بالا اومد وای به حال این داداشی که تو امتحانها و پروژه ها بود یا دوستام که شاغل هستن و روزه میگرفتن....

من کلا 7 روز روزه نگرفتم، 3 روز اواسط ماه رمضون که همش به مریضی و سرگیجه و دندون پزشکی و آنتی بیوتی گذشت، 4 روزم آخر ماه رمضون که به گردش و مهمونی و افطاری گذشت...

کل ماه رمضون هیج کار مفیدی نکردم

اما حالا اومدم اینجا که برای شروع پایان نامه استارت بزنم....

توی همین روزهای سخت ماه رمضون یه لحظه ای شد که از استاد پایان نامه م ناامید شدم. دلسوز که نیست و دنبال آدم نیست به کنار، وقتی هم میری پیشش زود تو رو از سر خودش وا میکنه. ناراحتم از دستش اماااااااااااااا.......................

اما من کار خودم رو میکنم. همونی که از اول فکر میکردم. از بچه ها شنیدم که زیاد مته به خشخاش نمیذاره و ازخدا میخواد که زودتر ما رو از سر خودش وا کنه

این شد که تصمیمم رو گرفتم! من نباید اشتباه دوره کارشناسی رو تکرار کنم... فقط داستان فرسایشی میشه و کیفیت کار هم بالا نمیره. من باید 4 ترمه دفاع کنم چون هم سن و سالهام الان دو ساله که فارغ التحصیل شدن...چون برای دکتری امتیاز داره....چون باید بعدش برم دنبال زبان و مقاله و کار....

دیروز به ذهنم رسید که اگه یه اتفاقی بیفته و مجبور بشم یه جایی یه مدتی زندگی کنم
(مثلا خارج یا بیمارستان یا زندان) اون وقت همه آرزوم میشه تموم کردن پایان نامه م! الان فکر میکنم در همچین موقعیتی هستم و بهم فرصت دادن که پایان نامه رو جمع کنم....پس همه شبهه ها رو میذارم کنار. دلگیری ها رو میذارم کنار و میرم جلو.............

اولویت با فصل دومه یعنی مبانی نظری.....می نویسم و تایپ میکنم و آخرش میرسم به چارچوب مفهومی

بهدم فصل سوم که شناخت و تجربیات خارجیه

بعدم فصل پنجم که تحلیل ها است. دوجور انجام میدم و با یه تکنیک یا یه سری شهر رو انتخاب میکنم یا با یه تکنیک دیگه

بعدم فصل اخر که برنامه ریزیه

 

باید برم کتابخونه و روشهای بچه ها رو ببینم

خدااااایا کمک کن تموم بشه

خواب دیدم

امروز ساعت 1 ظهر که خوابیدم خوابش رو دیدم...اول یه فضایی بود تو مایه های دانشگاه که من با مامانم رفته بودم و استادمون با مامانم بد برخورد کرد و منم تو روش در اومدم و استاد عذرخواهی کرد و ...

بعد یه کاری به من محول شد که داشتم پله ها و راهرو ها رو بالا پایین میکردم که تو یه راهروی کم نور صداش رو شنیدم داشت درس میداد. سرم رو در جهت مخالف کلاس برگردوندم و با سرعت از جلوی در کلاسش در شدم. دلم لرزید وقتی صداش رو شنیدم و با تمام وجودم میخواستم ببینمش اما نمیدونم خواستم مزاحم کارش نشم یا روم نشد یا قهر بودم ولی با سرعت رد شدم و رفتم. در کلاس رو که رد کردم صدا قطع شد. حس کردم فهمید که منم. با عجله دویدم که منو نبینه و چون انتهای راهرو بن بست بود راه فراری نداشتم، رفتم تو یه کلاس تاریک و دم دم وایستادم. تمام وجودم میلرزید یواشکی نگاه کردم دیدم داره خیلی قاطع و محکم میاد سمت کلاسه. یهو دلم ریخت: نکنه پیدام نکنه...نکنه شک کنه و برگرده...یکمی از دستم رو از در بیرون گذاشتم که فکر نکنه توهم بوده و زدم زیر گریه.وقتی رسید و بازوم رو گرفت صورتم خیس خیس بود. بازوم رو گرفت و چرخوند سمت خودش...فیس تو فیس شده بودیم. دست چپم رو کشیدم رو سمت راست صورتش و تا روی چروکهای گردنش اومدم پایین بعد یه باسه ی ناخودآگاه به سمت راست صورتش و آغوش.......اونقدر سفت چسبیده بودمش که انگار دارن ازم میگیرنش. من گریه میکردم و اون قربون صدقه م میرفت. میگفت دختر خودمی فقط...میگفت چرا منو از دیدن خودت محروم کردی ؟ و من زجه میزدم. دستش رو پشت کتفم میکشد که آرومم کنه و من به اندازه تمام سالهایی که نبود بغض داشتم............

·        نمیدونم چمه، کمبود محبت دارم؟تنهام؟عاشقم؟خلم؟ نمیدونم..... اما امروز 700 بار این صحنه رو با خودم مرور کردم و اشک ریختم....میدونم یه روزی میرسه از اینکه این روزها رو از دست دادم پشیمون میشم اما نمیدونم چه مرگمه که دلخوش کردم به چهارتا شعر و استیکر تلگرامی....

 

امشب شب قدره، شب 21 ام و من مثل همه سالهای گذشته هیچ تلاشی برای سرنوشتم نمیکنم....اینهمه فاصله بین من و خدا فقط و فقط تقصیر خودمه...هر روز بیشتر میشه...هیچ فرقی با یه آدم بی دین ندارم.خیلی از آدمهای دور و برم هستند که خیلی کثیف و گناهکارن اما با خدا با اهل بیت با معنویت نزدیکن.... نمیدونم این چه فاصله ایه....به زور نماز میخونم با منت روزه میگیرم...کارهام رو پیش نمیبرم....

خدایا! به من کمک کن برا خودم گریه کنم!