تدریس

کلی کار دارم!

کلی برنامه هام تو هم پیچیده و اعصابم رو بهم ریخته!

برنامه پزشکی دارم!

زبان دارم!

دو تا نرم افزار دارم!

مطالعه ازاد دارم!

مهمونی دوستانه دارم!

تحویل پروژه دارم!


اما فقط اومدم یه چیزی بگم...

دلم میخواد

با تمام وجود

با همه ی عقل و احساسم

برای تدریس موسسه ازم دعوت کنن

خیلی نیاز دارم!

به اعتماد بنفس!

به ثابت کردن خودم به دیگران!

به شناخته شدن!

حتی به کمک کردن به آدمهایی که خودمم پارسال شبیهشون بودم!


الان می خواماااااا

نه عین این نرم افزاره بعد دوسال جایزه ش بهم رسید! 

وسط اینهمه کار و مشغله...

سال دیگه یا سالهای بعد نه!

همین الان الان الان!

شده یه روز!

باید ازم دعوت کنن!


خداااااااااااااااااااا

منو یادشون بنداز!

کم نمیذارم برای بچه ها

اگر بهم پول دادن یه کار خیرم میکنم 



پی نوشت:


برای یه موسسه دیگه هم رزومه فرستادم اما بعید میدونم به این زودی ها خبری بشه ازشون


این روزها

امتحانام تموم شد!

چهار تا امتحان که فقط یکیش مهم بود!

با اینکه زیاد ارزش نداشت، اما دلم میخواست جهت اثبات خودم به اساتید  و شخص شخیص خودم بترکونم.

که نشد!

اما قول قول قول میدم ترم بعد واقعا بترکوووووونم!

میخوام:

1-      معدلم خوب شه

2-      برای مصاحبه دکترا استادای مهم خاطره ی خوبی ازم تو ذهنشون بشینه

3-      به دوستان همکلاسی که لیسانس هم رشته نبودیم، به دوستان همکلاسی که از دانشگاه های خوب اومدن، به استادا بفهمونم که کسی که تغییر رشته میده اگه از همه موفق تر نیست، از خیلی ها موفق تره

که صد البته لازمه ش اینه که خیلی بخونم و ببینم!

ترم بعد کلی واحد دارم و روزگار سختی پیش روست!

 

اولین حرکت اتحادآمیز با همکلاسیها رو انجام دادیم!

استاد درسمون رو جابجا کردند و همه با هم ­( تقریبا ) رفتیم اعترااااااااض!

کاشکی ترتیب اثر بدن

اما گرم کاری نکنن خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد!

نشانه ی صلح بین خودمونه

هرچند که ممکنه ادامه ی همین مسیر باعث شه اختلاف بیفته چون واقعا دوستان فرهنگهای متفاوتی دارن و عده ای کاملا بی فرهنگ و شاید ضد فرهنگن!!!

 

رفتم دکتر دنبال کارهای رو زمین مونده.هزینه هاش خیلی خوب درمیاد! دکتر عمومی رفتم رایگان!

سونوگرافی هم رفتم! یادم نبود بپرسم خانوم کار رو انجام میده یا آقا؟!

رفتم تو تازه صدای مرد شنیدم!

اول فکر کردم شاید زنه صداش کلفته!!!!

اما فایده نداشت و سعی کردم به خودم مسلط باشم!

با خودم گفتم اینهمه ادم واسه زایمان دکترشون مرده!

حقیقتش خیلی هم مجال فکر کردن نبود!

رفتم داخل!

فقط یه چیزی....

اونقدرها هم که فکر میکردم نجیب نیستم J

واقعا میگم اصلا حس بدی نداشت!

اصلا نگاه هم نکرد به بدنم!

 

 

یاد پ.م افتادم!

به خاطر اینکه م.م دنبال ایمیلش بود و اینکه پروژه ش رو تو دانشگاه دیدم!

اسمش رو تو اینستا سرچ کردم و یافتمش!

خواستم فالوش کنم اما.... فکر کردم:

1-      فالو کنم و قبول نکنه== بهتر از این شخصیتم خرد نمیشه

2-      فالو کنم و جواب نده== بصورت تدریجی افکار منفی میاد سراغم

3-      فالو کنم و فالوم کنه== من دوست ندارم عکسامو ببینه و من بهش بی احترامی خواهم کرد

4-      فالو کنم و قبول کنه و فالوم نکنه===همونه که من میخوام ولی بازم بهم بی احترامی شده

بعدم هر دفعه سر لایک کردن و کامنت و اینا بامبول داریم!

پ.م هیچ فرقی هم با بقیه نداره مثل س.ب که عاشق ن.ف شده!

 (بعد نوشت: نمیدونم چی شد و به چب فکر کردم که فالوش کردم!گزینه اول اتفاق افتاد....به درک اسفل السافلین)

 

به پ.پ گفتم 4 روز با دکتر ز کلاس داریم

گفت: چه خوب به تو درس میداد همیشه

من: ؟؟؟؟؟

پ.پ: همش به تو نگاه میکرد درس میداد!

راست میگه!

اعتراف نمیخواد که من عاشقشم!

همه میگفتن ای رشته رو انتخاب کن به خاطر دکتر ز

اول که رفتم دانشگاه نبود ...

دو سه هفته بعد که اومد سر کلاس خوشم اومد ازش!

یکمی هم درسش رو بلد بودم، اعتماد بنفس داشتم!

اونم بین 20-30 نفر همش منو نگاه میکرد. سخته که هی مجبور باشی سر تکون بدی و اظهار فهمیدن کنی

اما من مخاطب بودن رو دوست داشتم!

شایدم اونقدر ذوق تو نگاهام بود که همش به من نگاه میکرد. ( به پ.پ هم همین جواب رو دادم)

اما یه اعتراف!

یه روز سر کلاس موبایلشو برداشت و گفت: سلام پسرم!

احساس کمبود محبت کردم!

کاش بابای من بود!

بگذریم...

باید یه سناریو تعریف کنم برای ارتباطم و حسم با دکتر ز.

چون حالا حالا ها و تا اخر پایان نامه بیخ ریش همیم

چه شاگرد زرنگ کلاسش باشم چه خنگول بزرگ

چه بی محلی کنه چه تحویلم بگیره

چه ازم کمک بخواد چه نخواد

اروم باشم و منطقی

جدی باشم و پر تلاش

نذارم اطرافیان باعث شن دیدش بهم عوض بشه

دوست دارم همینطوری در اوج بمونم

 

 

ح.ن.الف (دور دوم مذاکرات)

یه خواستگار داشتم وقتی 19 سالم بود....

اومدن و به دلیل کودکی مفرط منو نپسندیدن!

خاله شون یه سال بعد اومد خواستگاری برای پسر خودش

من نتونستم با مشکل مالی ش کنار بیام...گفتم نه!

یکی دو سال بعد دوباره اومدن با شرایط مالی و تحصیلی بهتر!

اما رفتار بدی نون دادن که منو از دست دادن ؛)

این پسره یه خواهر کوچیکتر از من داشت که بعد قضیه ی خواستگاری من ازدواج میکنه...بعد ازرواج دختره یه خانمی زنگ میزنه ازشون خواستگاری کنه که به جای دختر خودشون منو معرفی می کنند!

دی پارسال زنگ زدن؛شرایط خوبی داشتند ولی بخاطر کنکور من دیدار رو انداختین بعد کنکور!

دو جلسه با مادرش اومد و یک جلسه خانوادگی برگزار شد..

خانواده ی خوبی بودن

پسر ظریف و کمی قد کوتاه

تقریبا چشمهای روشن و در یک نگاه ظاهری چیز بدی دیده نمیشد

مادر بسیار بسیار فهمیده

اصفهانی

نسبتا وضع مالی خوب

تحصیلات خوب

دو تا خواهر داشت (یکی تو این یکساله ازدواج کرد اونیکی هم دبیرستانیه)


ارزیابی مون چند تا نکته ی منفی داشت:

بیکاری داماد 

اینکه میخواست درسشو ول کنه بره خارج(دانشجوی دکترا بودااا)

و کمی سرد بودن!

نسبی حرف زدن تو همه چی...

از طرفی از نظر سیاسی شدایدا منتقد بودن!

انتقاد سیاسی مهم نیست....مهم نتیجه شه...

نتیجه ش انگار میرسید به پوچی....به تلاش نکردن...به افسردگی روز به روز


گفتیم نه!دیدم با این اوضاع تا ما بخوایم جواب بدیم کچلش میکنیم....

دیدم گناه داره هرجا بره سریع بهش دختر میدن

...


حالا بعد یکسال به مصیبت شماره بابا رو پیدا کردند و دوباره تماس گرفتند...

کاردخوبی پیدا کزده و تا حالا که دکتراش رو ادامه داده

میگم بیان

اما نمیدونم چه سوالاتی بپرسم که مسایل برام روشن بشه


م.ح.ز

ف.الف همکلاسی دوم و سوم دبیرستانم بود. بعد کنکور دیگه خبری نداشتم ازش...یه بارم تو مترو حقانی دیدمش...تا این اواخر که یکی از مهمون های دوره رو اومد و تو گروه وایبر اندک فعالیتی پیدا کرد. 

چند روز پیش زنگ زد و گفت که یه جا کلاس میره...اونجا یه دختری برای پسرعمه ش دنبال دختر زاغ می گرده!!!!

خلاصه که ما قبول کردیم اومدن...

چه اومدنی...

پنجشنبه ده و نیم صبح قرار داشتیم... تا 11 نیومدن! 11 زنگ زدن که ما هنوز زاه نیفتادیم!!!

یازده و نیم اومدن و گفتن خواب مونده بودیم!!!

لباس پوشیدن مامانه و  ملاکاشون ... که بماند!

پسر خوبی بود...آروم و راحت و آقا...

ارشد شریف خونده بود و میخواست بره خارج....پول درست و حسابی هم نداشت و زندگی سختی در پیش رو بود

و

تفاوت فرهنگی از زمین تا آسموووووونااااااااا (نخوانید شهرستانی شدید)

رفتند و مادر گوشیش رو جا گذاشت

بعد نیم ساعت زنگ زد! 

" شما از تجریش رد نمیشین گوشیم رو بیارین؟"

فکر کنید!

حوصله ی توضیح دیگه ای ندارم که از لحظات این دو ساعت نویسندگان محترم طنز ایده نگیرند!

فقط اینکه وقتی زنگ زدند و مامانم گفت نه!

مادرش گفت: واااااا؟ سابقه نداشته ما بریم خواستگاری کسی بگه نه!

پسر من اکازیونه!!!!


تا من از خنده روده بر نشدم این پست رو تمام می کنم...