این روزها

امتحانام تموم شد!

چهار تا امتحان که فقط یکیش مهم بود!

با اینکه زیاد ارزش نداشت، اما دلم میخواست جهت اثبات خودم به اساتید  و شخص شخیص خودم بترکونم.

که نشد!

اما قول قول قول میدم ترم بعد واقعا بترکوووووونم!

میخوام:

1-      معدلم خوب شه

2-      برای مصاحبه دکترا استادای مهم خاطره ی خوبی ازم تو ذهنشون بشینه

3-      به دوستان همکلاسی که لیسانس هم رشته نبودیم، به دوستان همکلاسی که از دانشگاه های خوب اومدن، به استادا بفهمونم که کسی که تغییر رشته میده اگه از همه موفق تر نیست، از خیلی ها موفق تره

که صد البته لازمه ش اینه که خیلی بخونم و ببینم!

ترم بعد کلی واحد دارم و روزگار سختی پیش روست!

 

اولین حرکت اتحادآمیز با همکلاسیها رو انجام دادیم!

استاد درسمون رو جابجا کردند و همه با هم ­( تقریبا ) رفتیم اعترااااااااض!

کاشکی ترتیب اثر بدن

اما گرم کاری نکنن خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد!

نشانه ی صلح بین خودمونه

هرچند که ممکنه ادامه ی همین مسیر باعث شه اختلاف بیفته چون واقعا دوستان فرهنگهای متفاوتی دارن و عده ای کاملا بی فرهنگ و شاید ضد فرهنگن!!!

 

رفتم دکتر دنبال کارهای رو زمین مونده.هزینه هاش خیلی خوب درمیاد! دکتر عمومی رفتم رایگان!

سونوگرافی هم رفتم! یادم نبود بپرسم خانوم کار رو انجام میده یا آقا؟!

رفتم تو تازه صدای مرد شنیدم!

اول فکر کردم شاید زنه صداش کلفته!!!!

اما فایده نداشت و سعی کردم به خودم مسلط باشم!

با خودم گفتم اینهمه ادم واسه زایمان دکترشون مرده!

حقیقتش خیلی هم مجال فکر کردن نبود!

رفتم داخل!

فقط یه چیزی....

اونقدرها هم که فکر میکردم نجیب نیستم J

واقعا میگم اصلا حس بدی نداشت!

اصلا نگاه هم نکرد به بدنم!

 

 

یاد پ.م افتادم!

به خاطر اینکه م.م دنبال ایمیلش بود و اینکه پروژه ش رو تو دانشگاه دیدم!

اسمش رو تو اینستا سرچ کردم و یافتمش!

خواستم فالوش کنم اما.... فکر کردم:

1-      فالو کنم و قبول نکنه== بهتر از این شخصیتم خرد نمیشه

2-      فالو کنم و جواب نده== بصورت تدریجی افکار منفی میاد سراغم

3-      فالو کنم و فالوم کنه== من دوست ندارم عکسامو ببینه و من بهش بی احترامی خواهم کرد

4-      فالو کنم و قبول کنه و فالوم نکنه===همونه که من میخوام ولی بازم بهم بی احترامی شده

بعدم هر دفعه سر لایک کردن و کامنت و اینا بامبول داریم!

پ.م هیچ فرقی هم با بقیه نداره مثل س.ب که عاشق ن.ف شده!

 (بعد نوشت: نمیدونم چی شد و به چب فکر کردم که فالوش کردم!گزینه اول اتفاق افتاد....به درک اسفل السافلین)

 

به پ.پ گفتم 4 روز با دکتر ز کلاس داریم

گفت: چه خوب به تو درس میداد همیشه

من: ؟؟؟؟؟

پ.پ: همش به تو نگاه میکرد درس میداد!

راست میگه!

اعتراف نمیخواد که من عاشقشم!

همه میگفتن ای رشته رو انتخاب کن به خاطر دکتر ز

اول که رفتم دانشگاه نبود ...

دو سه هفته بعد که اومد سر کلاس خوشم اومد ازش!

یکمی هم درسش رو بلد بودم، اعتماد بنفس داشتم!

اونم بین 20-30 نفر همش منو نگاه میکرد. سخته که هی مجبور باشی سر تکون بدی و اظهار فهمیدن کنی

اما من مخاطب بودن رو دوست داشتم!

شایدم اونقدر ذوق تو نگاهام بود که همش به من نگاه میکرد. ( به پ.پ هم همین جواب رو دادم)

اما یه اعتراف!

یه روز سر کلاس موبایلشو برداشت و گفت: سلام پسرم!

احساس کمبود محبت کردم!

کاش بابای من بود!

بگذریم...

باید یه سناریو تعریف کنم برای ارتباطم و حسم با دکتر ز.

چون حالا حالا ها و تا اخر پایان نامه بیخ ریش همیم

چه شاگرد زرنگ کلاسش باشم چه خنگول بزرگ

چه بی محلی کنه چه تحویلم بگیره

چه ازم کمک بخواد چه نخواد

اروم باشم و منطقی

جدی باشم و پر تلاش

نذارم اطرافیان باعث شن دیدش بهم عوض بشه

دوست دارم همینطوری در اوج بمونم

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد