تمام!

سلام به همه!

در این لحظه شما خواننده ی وبلاگ یک کارشناس ارشد هستید!

بعله! از پایان نامه ارشدم دفاع کردم و حالا آزاااااد آزاااااادم! حالا با آمادگی کامل میخوام از عید امسالم لذت ببرم! کاش بشه.......

از سه سال و نیم پیش که تصمیم گرفتم رشته ی ارشدم رو عوض کنم روزهای خوبی رو گذروندم. میخواستم برم یه شهر دور یه دانشگاه خیلی بد تو رشته ی خودم ارشد بگیرم! بابا گفت بیا برو این پردیسها ثبت نام کن! رفتم دفترچه پردیس البرز دانشگاه تهران رو خوندم و تنها رشته ی نزدیک به علایق خودم رو دیدم. بعدم گفتم اگه قراره این رشته ی مزخرف رو بخونم خب میرم کنکور می دم و دانشگاه ارزونتر میرم. در عرض دو هفته به یه موسسه اعتماد کردم و تقریبا به خوبی و خوشی بهترین دانشگاه قبول شدم!

حالا شما دارین نوشته های دختری رو میخونید که تو کل دبیرستان، آخرین نفر کلاس سی نفره شون بود و حالا رتبه ی اول رشته ی ارشدش تو بهترین دانشگاه ایرانه!!!

این مساله فقط برای ثابت کردن خودم خوبه وگرنه با این اوضاع داغون مملکت هیچ شغلی انتظار رتبه ی یک ارشد دانشگاه تهران رو نمیکشه. میخوام برم تو یه کار بی ربط و این موضوع با همه ی غم انگیزی ش واسه خودم ناراحت کننده نیست. همین که یه شغلی وجود داره که بهم اعتماد بنفس بده برام کافیه.....

امتحانات ترم دوم

مطمینم هیچ کدوم از همکلاسیهام به اندازه ی من درس نخونده...ممکنه با سوادتر باشن هاااا اما این ترم من خیلی درس خوندم.

پس باید نمره م خوب شه!

من تازه اول راه هستم! چیزی تا معدل خوب نمونده

نباید بزارم زحمتام هدر بره


* از خواستگار خبری نیست.


تدریس

کلی کار دارم!

کلی برنامه هام تو هم پیچیده و اعصابم رو بهم ریخته!

برنامه پزشکی دارم!

زبان دارم!

دو تا نرم افزار دارم!

مطالعه ازاد دارم!

مهمونی دوستانه دارم!

تحویل پروژه دارم!


اما فقط اومدم یه چیزی بگم...

دلم میخواد

با تمام وجود

با همه ی عقل و احساسم

برای تدریس موسسه ازم دعوت کنن

خیلی نیاز دارم!

به اعتماد بنفس!

به ثابت کردن خودم به دیگران!

به شناخته شدن!

حتی به کمک کردن به آدمهایی که خودمم پارسال شبیهشون بودم!


الان می خواماااااا

نه عین این نرم افزاره بعد دوسال جایزه ش بهم رسید! 

وسط اینهمه کار و مشغله...

سال دیگه یا سالهای بعد نه!

همین الان الان الان!

شده یه روز!

باید ازم دعوت کنن!


خداااااااااااااااااااا

منو یادشون بنداز!

کم نمیذارم برای بچه ها

اگر بهم پول دادن یه کار خیرم میکنم 



پی نوشت:


برای یه موسسه دیگه هم رزومه فرستادم اما بعید میدونم به این زودی ها خبری بشه ازشون


این روزها

امتحانام تموم شد!

چهار تا امتحان که فقط یکیش مهم بود!

با اینکه زیاد ارزش نداشت، اما دلم میخواست جهت اثبات خودم به اساتید  و شخص شخیص خودم بترکونم.

که نشد!

اما قول قول قول میدم ترم بعد واقعا بترکوووووونم!

میخوام:

1-      معدلم خوب شه

2-      برای مصاحبه دکترا استادای مهم خاطره ی خوبی ازم تو ذهنشون بشینه

3-      به دوستان همکلاسی که لیسانس هم رشته نبودیم، به دوستان همکلاسی که از دانشگاه های خوب اومدن، به استادا بفهمونم که کسی که تغییر رشته میده اگه از همه موفق تر نیست، از خیلی ها موفق تره

که صد البته لازمه ش اینه که خیلی بخونم و ببینم!

ترم بعد کلی واحد دارم و روزگار سختی پیش روست!

 

اولین حرکت اتحادآمیز با همکلاسیها رو انجام دادیم!

استاد درسمون رو جابجا کردند و همه با هم ­( تقریبا ) رفتیم اعترااااااااض!

کاشکی ترتیب اثر بدن

اما گرم کاری نکنن خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد!

نشانه ی صلح بین خودمونه

هرچند که ممکنه ادامه ی همین مسیر باعث شه اختلاف بیفته چون واقعا دوستان فرهنگهای متفاوتی دارن و عده ای کاملا بی فرهنگ و شاید ضد فرهنگن!!!

 

رفتم دکتر دنبال کارهای رو زمین مونده.هزینه هاش خیلی خوب درمیاد! دکتر عمومی رفتم رایگان!

سونوگرافی هم رفتم! یادم نبود بپرسم خانوم کار رو انجام میده یا آقا؟!

رفتم تو تازه صدای مرد شنیدم!

اول فکر کردم شاید زنه صداش کلفته!!!!

اما فایده نداشت و سعی کردم به خودم مسلط باشم!

با خودم گفتم اینهمه ادم واسه زایمان دکترشون مرده!

حقیقتش خیلی هم مجال فکر کردن نبود!

رفتم داخل!

فقط یه چیزی....

اونقدرها هم که فکر میکردم نجیب نیستم J

واقعا میگم اصلا حس بدی نداشت!

اصلا نگاه هم نکرد به بدنم!

 

 

یاد پ.م افتادم!

به خاطر اینکه م.م دنبال ایمیلش بود و اینکه پروژه ش رو تو دانشگاه دیدم!

اسمش رو تو اینستا سرچ کردم و یافتمش!

خواستم فالوش کنم اما.... فکر کردم:

1-      فالو کنم و قبول نکنه== بهتر از این شخصیتم خرد نمیشه

2-      فالو کنم و جواب نده== بصورت تدریجی افکار منفی میاد سراغم

3-      فالو کنم و فالوم کنه== من دوست ندارم عکسامو ببینه و من بهش بی احترامی خواهم کرد

4-      فالو کنم و قبول کنه و فالوم نکنه===همونه که من میخوام ولی بازم بهم بی احترامی شده

بعدم هر دفعه سر لایک کردن و کامنت و اینا بامبول داریم!

پ.م هیچ فرقی هم با بقیه نداره مثل س.ب که عاشق ن.ف شده!

 (بعد نوشت: نمیدونم چی شد و به چب فکر کردم که فالوش کردم!گزینه اول اتفاق افتاد....به درک اسفل السافلین)

 

به پ.پ گفتم 4 روز با دکتر ز کلاس داریم

گفت: چه خوب به تو درس میداد همیشه

من: ؟؟؟؟؟

پ.پ: همش به تو نگاه میکرد درس میداد!

راست میگه!

اعتراف نمیخواد که من عاشقشم!

همه میگفتن ای رشته رو انتخاب کن به خاطر دکتر ز

اول که رفتم دانشگاه نبود ...

دو سه هفته بعد که اومد سر کلاس خوشم اومد ازش!

یکمی هم درسش رو بلد بودم، اعتماد بنفس داشتم!

اونم بین 20-30 نفر همش منو نگاه میکرد. سخته که هی مجبور باشی سر تکون بدی و اظهار فهمیدن کنی

اما من مخاطب بودن رو دوست داشتم!

شایدم اونقدر ذوق تو نگاهام بود که همش به من نگاه میکرد. ( به پ.پ هم همین جواب رو دادم)

اما یه اعتراف!

یه روز سر کلاس موبایلشو برداشت و گفت: سلام پسرم!

احساس کمبود محبت کردم!

کاش بابای من بود!

بگذریم...

باید یه سناریو تعریف کنم برای ارتباطم و حسم با دکتر ز.

چون حالا حالا ها و تا اخر پایان نامه بیخ ریش همیم

چه شاگرد زرنگ کلاسش باشم چه خنگول بزرگ

چه بی محلی کنه چه تحویلم بگیره

چه ازم کمک بخواد چه نخواد

اروم باشم و منطقی

جدی باشم و پر تلاش

نذارم اطرافیان باعث شن دیدش بهم عوض بشه

دوست دارم همینطوری در اوج بمونم

 

 


س.ب


س.ب مشاور دوران کنکورم بود.هم سن خودمه و ترم 3 است تو دانشگاه خودمون.

وقتی قبول شدم لچه ها بهش خبر دادن...خودم 1 هفته بعد ایمیل زدم و ازش تشکر کردم...بابت تمام زحمتاش...دلسوزیاش...

تنها کسیه که اینهمه دنیاش باهام تفاوت داشت اما تونست روم تاثیر بذاره...

هفته اول تو دانشگاه ندیدمش اما الف. م شنبه دیده بودش...

شنبه تو حیاط مرکزی دیدمش...با الف.ر ایستاده بودن.

فکر کنم خودش رو زد به ندیدن که من اگه نخواستم جلو نرم.

سلام کردم و بهم تبریک گفت و رتبه و دردم و پرسید .

منم ازش پرسیدم سه شنبه موسسه چه خبره؟

گفت برامون سکه خریدن...


یکشنبه دیدمش...

دوبار!یکی دم در کلاس...یکی هم تو کتابخونه...

یه جوریه!نمیدونم باید چه جوری باهاش رفتار کنم؟

صمیمی عین یه دوست؟

با احترام مثل یه شاگرد نسبت به استادش؟

اصلا جلو چشم باشم یا فرار کنم ازش؟

نمیدونم!


امین.خ رو هم دیدم...منو شناخت!


سه شنبه رفتم موسسه

سمینار بود و اخرشم ازمون تقدیر کردن...

حس خوبی بود ولی کاش کمی باشکوه تر بود...

کاش ما هم مثل بقیه تو همایش اصلی شرکت میدادن

کاش از اون شال قرمزا به ما هم میدادن...

کاش عکس میگرفتیم...

کاش لااقل 1 مقام بالا تر از س.ب میومد تو مراسم...


مهم نیست!مهم اینه که من نتیجه م رو گرفتم! و البته سکه م رو!!!



مامان 3/5 ملیون ریخته به حسابم برای لپ تاپ

اول خواستم بیخیال لپ تاپ شم و بزنم تو کار سرمایه گذاری

اما الان حس میکنم نیاز دارم...

می خرمش!به زودی!


اولین روزهای دانشگاه

روز اول رفتم دانشگاه 

کارت دانشجویی نداشتم

در باز بود و ورود برای عموم ازاد

ثبت نام و جشن بچه های ورودی کارشناسی بود

بعد کمی سرگردونی رفتم اموزش و کارت دانشجویی محبوبم رو گرفتم

حس جالبی بود...

گذر از یه کارت دانشجویی کاغذی با یه عکس چسبیده از یه دانشگاه مزخرف

به کارت دانشجویی الکترونیکی با ارم قدیمی ترین و معتبرترین دانشگاه کشور...

دوباره کمی سرگردونی و متوجه شدم کلاسا تو دانشکده مون برگزار میشه...

با استرس رفتم و کمی حالم گرفته شد...

رفتم سر کلاس خانم دکتر ب.الف

من بودم و یه پسر دیگه ورودی 87 لیسانس دانشگاه تهران و متاهل.

کمی حرف زدیم

اسم یونی رو پرسید و شبانه و رشته و کف کرد از بی ربط بودن رشته م! 


سه شنبه کلاس زبان رفتم جای 5 شنبه

چهارشنبه با مامان و خاله رفتیم دانشگاه قبلی دنبال تاییدیه

اول فکر کردم باید برم سازمان مرکزی تا نامه بگیرم...

اعصابم خورد بود و نمیددنستم باید چطوری بگم.گفتم یه بار دیگه میام دیگه اما مامان فهمید و اصرار کرد.

کپی مدرک هم نداشتم.

رفتیم خونه دختر خاله و اعصابم خورد بود از اینکه دارم این مهمونی رو از دماغ همه در میارم که دوستم گفت میره سازمان مرکزی.

تصمیم گرفتم برم ولی یهو ا.م زنگ زد و گفت که نمیخواد.

عصر رفتیم لواسوون و خاله رو هم دعوت کردیم.

یکشنبه رفتم سر کلاس خانوم دکتر و فهمیدم انتخاب واحدم اشتباهه...

یه دختر ترم سه ای بهم گفت که برم اموزش و مشکلم رو حل کنم.

رفتم اموزش و خانومه نبود.

کمی علاف شدم بعد رفتم پیش خانوم فرهادی که انتخاب واحدمو درست کنه. پریسا هم اونجا دیدم.

بعد فهمیدم همون موقع کلاس دارم با رییس دانشکده. با چه حالی رسیدم دانشکده .. یکساعت گذشته بود از کلاسی که هیچوقت نبود!استادش خارج بود!


بعدم کلاسا به روال افتاد...