نفیسه موسوی


رفتی که ناشنیده بماند جواب من 
شک داشتی مگر به من و انتخاب من؟

من،با تمام خاطره ها فرق می کنم 
از دیگران سواست همیشه حساب من .

می سوزم از فراق و تو لبخند می زنی 
هیزم شو تا که شعله بگیرد عذاب من .

تعبیر خواب های مرا از کسی مپرس 
بگذار تا به چهره بماند نقاب من .

دیگر تمام آنچه منم نیست غیر تو 
این قدر زل نزن به خودت، آفتاب من!

با آه خواندمت که خدا هم قبوول کرد 
آه ای دعای نیمه شبِ مستجابِ من...

محمد مهدی سیار - بهار



آری! هوا خوش است و غزل خیز در بهار

باریده است خنده یکریز در بهار

از باد نوبهار، حدیث است تن مپوش

باید درید جامه پرهیز در بهار

اما خدا نیاورد آن روز را که آه

گیرد دلی بهانه پاییز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟

چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

با دیدنم پر از عرق شرم می شوند

گل های شادکامِ دل انگیز در بهار

می بینم ای شکوفه! که خون می شود دلت

از شاخه ی انار میاویز در بهار



چند شعر صالح دروند


این روسری آشفته یک موی بلند است

آشفتگی موی تو دیــــــوانه کننده ست

بالقوّه سپید است زن اما زنِ این شعر

موزون و مخیّل شده و قافیه مند است

در فوج مدلهای مدرنیته هنــــــــــــوز او

ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است

پرواز تماشـــــــــــــایی موهای رهایش

تصویر رها کردن یک دسته پرنده ست

دل غرق نگاهیست کــــه مابین دو پلکش

یه قهوه ای ِ سوخته ی ِ خیره کننده ست

با اخم به تشخیص پزشکان سرطان زاست

خندیدن او عامل بیماری قند است

تصویر دلش با کمک چشم مسلح

انگار که سنگی تهِ شیئیِ شکننده است

شاید به صنوبــــــــر نرسد قامتش امـــــــا

نسبت به میانگینِ همین دوره بلند است

ماه است و بعید است که خورشید نداند

میزان حضور و حذرش چند به چند است



و


گشودی از دو سرِ شانه ­هات شط­ها را

گذاشتــی وسطِ رودخـــــــانه بَطـ­هــا را

هــزار کاتب و خطّاط کوفی آمده­ اند

کـه از رباعی ِ موهات، نوعِ خط­ها را

همین­که متفق­ القول در تمامِ کتب

نوشته­ اند به نام تـو سلطنت­ها را

بلند شو! که زمین تب بریزد از هیجان

برقص حاشیه­ پــــــــــردازیِ نمط­ها را

رسیده ـ قبله­ نما ـ وقتِ آن که در طوفان

کنارِ روسری­ ات گــــم کند جهت­ ها را...

بعید نیست اگر ماه­های دیگر هم ـ

به ­نامِ تو متلاطــــم کنند شط­ها را

یکی دو بیت به یـادِ گذشته... یک­دفعه

به­ خود می­آیم و خط می­زنم لغت­ ها را

هنوز جای تو خالی­ست توی دانشگاه

اگرچه یادِ تو پُر کــــــــرده نیمکت­ها را

در این ســــروده که موهات در ممیّزی­ اند

به طـرح روسری­ ات پُر کن این وسط­ها را

تو را نیـــــــــــافته­ ام در حقیقت­، از این­ رو

به جست­جـــوی تو دارم اتاق ِ چت­ ها را...



و



پیدا شده ست با همه ی چشم تنگی ات

از پشتِ دکمــــه بادکنک های رنگــــی ات

ترکیب جالبی ست قلـم کاری تنت

پهلوی کفش پاشنه دار فرنگـی ات

ترکیب جالبـی ست همین عینک مدرن

بر روی چشم و ابروی پارینه سنگی ات

در بحث آفرینش دریاچــــه ی خـــــزر

الگو گرفته است خدا از قشنگی ات

در آسمان خراش، صفای گذشته را

دارد هنــــوز خاطره های کلنگی ات 

لبخند تو رها شدن از پیله ی غــــم است

پروانه ذوق می کند از شوخ و شنگی ات

انبـــوه شاعران تو در استراحت اَند

وقتی پریده خاطره ی بومرنگی ات..



و



چشمانت از اصالت این قهوه چیزتر

یعنـــی غلیظ تر، بله! یعنی غلیظ تر

سرد است، نبض ساعتم آهسته می زند

هـــر لحظه حال عقـــربه هایــــم مریض تر

من رفته ام! و در کلمات تو نیستم

تــــو رفته رفته در کلماتم عزیزتر...

چندی ست جمله های تو را فکر می کنم

تا طعــم طعنــــه هــای تو را تند و تیزتر...؛

دیوانه نیستم! ولی این کار ساده ایست-

تا از کنایـــه های شمـــا مستفیض تر...

ای دانه های تلخ زمان در تو حل شده!

فنجــــان چشم های مرا هی نریز – تر

در مرگ من تو سرد و کفن پوش می رسی

نـــرم و سفید ،  توی لباســــی تمیـــــــزتر

این بیت را به قصد وصیت نوشته ام؛

قبـــــر مرا برای تو قدری عریض تر




از صالح دروند






سیامک بهرام پرور



انکحت ... عشق را و تمام بهار را

زوجت ... سیب را و درخت انار را

متعت ... خوشه خوشه رطب های تازه را
گیلاس های آتشی آبدار را

هذا موکلی؟ ... غزلم دف گرفت گفت
تو هم گرفته ای به وکالت سه تار را!

یک جلد ... آیه آیه قرآن تو سوره ای
چشمت قیامت است بخوان انفطار را

یک آینه ... به گردن من هست ... دست توست
دستی که پاک می کند از آن غبار را

یک جفت شمعدان ...؟ نه عزیزم! دو چشم توست
که بر دریده پرده شب های تار را

مهریه تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمه آبشار را

ده شرط ضمن ... ده؟ نه بگویید صد! هزار!
با بوسه مهر می کنم آن صد هزار را

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیوانه وار را

این بار من به بوسه ات افطار می کنم
خانم! شکسته ای عطش روزه دار را 


      

(سیامک بهرام پرور)



رضا احسان پور


وقتی کسی را که نداری دوست داری
با عشق داری روی خود، پا می‌گذاری

وقتی به جای "من"، ضمیرت می‌شود "تو"
از "تو" برایت مانده یک "او" یادگاری...

وقتی که غیر از خاطراتی گنگ و مبهم
چیزی نداری که نداری که نداری...

وقتی هوایت ابری است و بغض داری
تا شانه می‌بینی هوس داری بباری...

وقتی برای زندگی یک راه داری
از راه سهمت می‌شود چشم انتظاری...

وقتی که هی نه می‌شود، نه می‌شود، نه...
وقتی که آری بوده، آری بوده، آری...

وقتی نمی‌خواهی که تنهایی بمیری
امّا در آغوش خدا هم بی قراری...

وقتی بمیری پیش از آن که مرده باشی
باید به قدر زندگی طاقت بیاری


دربست بغض


باران گرفته بود که دیدم تو را عزیز!
ترمز زدم کنار تو گفتم: کجا عزیز؟

گفتی: سلام؛ می‌روم آقا خودم... سپاس...
گفتم: بیا سوار شو لطفاً بیا عزیز!

گفتی: مسیرتان به کجا می‌خورد شما؟
گفتم: مسیر با خودتان؛ با شما عزیز!

لطفاً اگر که زحمتتان نیست، بنده را...
زحمت؟! چه حرف‌ها! شده تا انتها عزیز...

باران... نگاه... آینه... باران... نگاه... آه!
مانند فیلم‌ها شده این ماجرا عزیز!

من غرق روسری تو بودم، تو خیس آب!
(دور از وجود ناز تو باشد بلا عزیز!)

من غرق روسری تو بودم که ناگهان...
گفتی: همین بغل... چقَدَر بی‌هوا عزیز؟!

رفتی و عطر روسری‌ات مانده پیش من...
تا بوده غصّه بوده فقط سهم ما عزیز!



بغض گلدان لب پنجره را چلچه‌ها می‌فهمند
حال بی‌‌حوصله‌ها را خود بی‌حوصله‌ها می‌فهمند

کفنِ مشهدی و ترمه‌ی یزدی و گلاب کاشان...
بیش از این‌ها غمِ بم را گسل زلزله‌ها می‌فهمند

دور یعنی: نرسی! هی بروی... هی بروی... هی بروی...
معنی فاصله را جاده و پای‌آبله‌ها می‌فهمند

طرح قلیان دلم را صفوی یا قجری نقش کنید
آه جانسوز مرا شاه همین سلسله‌ها می‌فهمند

خواستم تا گره‌ای باز کنم با غزلم... باز نشد!
کوری بغض مرا گنگ‌ترین مسأله‌ها می‌فهمند...




غرورم را شکستم؛ ارزشش را داشت دیگر؟ نه؟
به ماندن یا که از رفتن، تو را واداشت دیگر؟ نه؟

نمی‌گویم نرو! باشد برو! تقدیر ما این است
ولی این‌گونه رفتن‌هایت "امّا" داشت دیگر؟ نه؟

اگر راهی به جز رفتن نداری، پس برو دیگر!
نمی‌دانم که اشکم هم تماشا داشت دیگر؟ نه!

مسافر، راه می‌بیند، دلش را زود می‌بازد
یکی از راه‌ها راهی به اینجا داشت دیگر؟ نه؟

گواهی می‌دهد قلبم که روزی بازمی‌گردی
نمی‌پرسم که این امروز، فردا داشت دیگر؟ نه!




 

تقصیر ساعت کاری ام است که صبح خروسخوان می روم و صلاة ظهر می آیم و شانس دیده شدن را از دست می دهم!

 

تقصیر خواهرم است که از شوهرش طلاق گرفت و باعث شد نظر همه نسبت به ما عوض شود!


تقصیر بابا است که آن قدر پول ندارد که چشم ملت در بیاید!


تقصیر مامان است... مگر نمی گویند مادر را ببین دختر را بگیر؟!


تقصیر پسرعموست که نفهمید عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمان ها بسته اند!

 

تقصیر استادمان است که جلوی همه به من ابراز علاقه کرد و باعث شد دیگر کسی جرات نکند از من خواستگاری کند!


تقصیر مادر شوهر عمه است، می دانم که بختم را او بسته!


تقصیر پسر همسایه دست راستی است که به خودش اجازه داد از من خواستگاری کند!


تقصیر پسر همسایه دست چپی است که به خودش اجازه نداد ازمن خواستگاری کند!

 

تقصیر تلویزیون است که توی همه سریال هایش همه جوان ها ازدواج می کنند و اصلا به مشکلات ما جوان های ازدواج نکرده نمی پردازد!


تقصیر مطبوعات است که توی مطالبشان همه جوان ها از هم طلاق می گیرند و مردم را نسبت به ازدواج بدبین می کنند!

 

تقصیر عراق است که کلی از پسرهای آماده ازدواج ما را به کشتن داد!


تقصیر انگلیس است، این که اصلا گفتن ندارد. همه می دانند که همیشه و همه جا کار، کار انگلیس است!


تقصیر سازمان ملل است که روی سردرش نوشته شده"بنی آدم اعضای یکدیگرند" اما مشخص نکرده که مثلا من جیگر کی هستم؟!

 

تقصیر کره زمین است که جوری نچرخید که من و نیمه گمشده ام به هم برسیم!



شعر از ناصر ندیمی


1-


این روزها حس بدی با دوستان دارم

با دوستانم حالتی”دامن کِشان” دارم

 

آنقدر مردادم که حتی در یخِ بهمن

انگار طرح جامع خرماپزان دارم

 

در من کسی افتاده مثل “من نمی فهمم”

یا حرف های مبهمی توی دهان دارم

 

یک جنگ اغلب  نامقدس یا مقدس تر

با دشمنان فرضی  این داستان دارم

 

این داستان چیزی ندارد جز همین شاعر

یک شاعر دلواپس نامهربان دارم

 

یک چند وقتی می شود با فحش می خوابم

حتی مرتب میلِ به زخم زبان دارم

 

تا ظهر می خوابم که شب بیدار بنشینم

چون توی دنیای مجازی میهمان دارم

 

یک مشت آدم که نمی بینم همین خوب است

گاهی خودم مهمانم و یک میزبان دارم


فردای شبهای سگی از روی بیکاری

توی خیابان گوشه ی چشمی به نان دارم

 

گاهی دقیقا گوشه ی چشمم به بعضی هاست

گاهی شدیدا مشکل جا و مکان دارم

 

اصلاً سیاسی نیستم، اهل دموکراسی

نه مشکلی با شرق تا غرب جهان دارم

 

من حزب بادم دست کم حزب سر و سینه

بنده اصولن اشتیاقِ گفتمان دارم

 

با الکل بالای صد در صد نمی مستم

گاهی فقط هنگام خوابیدن تکان دارم

 

این روزها قلباً ارادتمند خیامم

اما به جای کوزه، رسما استکان دارم

 

چیز زیادی در بساطم نیست،غیر از این

باور کنی یا نه؟! فقط یک ذره”جان” دارم




2-


تووی کوچه قرار ممکن نیست،باید از ازدحام برگردم

گاهی از در که می زنم بیرون شاید از پشت بام برگردم

 

دل خودش را به قصد قربت کشت مرد،زن را به قصد نزدیکی

باید از فکر هرزه باشم تا راحت از قتل عام برگردم

 

چند ساعت سه تار در طی روز، چند ساعت به خواب مشغولم

چندساعت به خانه ی بی زن، با کمی اضطراب مشغولم

 

توی ذهنم مدام می چرخم، با تز انقلاب مشغولم

دوست دارم در این میان گاهی،تا بگویی سلام،برگردم

 

اجتماعی که فحش ناموسی ست اجتماعی که تلخی زهر است

سوپرِ کوچک محله ی ما،مرد بدبخت با زنش قهر است

 

گیجِ سگ پرسه در خیابانم،شهرداری مزاحم شهر است

می روم با تمام بدبختیم، بعد یک انهدام برگردم

 

چندتا شعر مبتذل گفتم،روی احساس شاعری ریدم

کفر همسایه را درآوردم،بی پدر فحش داد وخندیدم

 

فکر کردم چقدرکم دارم تخت بودی و بی تو خوابیدم

باید از خود جدا کنم خود را،از من بی مرام برگردم

 

سکس چیزی نبود غیر از درد،روزهای کلافه بودن را

گور بابای هر که می گوید، قصه ی بد قیافه بودن را

 

روی چشمم اسید می پاشم،تا نبینم اضافه بودن را

سینی چای را به من برسان،خواهشایک کلام: "برگردم؟!"

 

در نبود تو منفجر شده ام،مرد باید عذاب هم بکشد

سردی روزهای بی زن را،کاش این خانه دست کم بکشد

 

دوست دارم کنار شومینه،بنشینی و چای دم بِکِشَد

بعد با هم قرار بگذاریم، با تو در شعر هام برگردم

 

دوستم داری و نفهمیدم،دوستت دارم صمیمی را

سگ نبودم که هار می رقصم دوستم داریِ قدیمی را

 

رد آغوش می کشد حتما-شک نکن-ناصر ندیمی را

منتظر می شوم، دهان وا کن رو به من،…


پینوشت:

عذر میخوام واقعا بابت این شعرآ...

نمیدونم چرا ولی پسندیدمشون!

انگار یه موجی راه افتاده شاعرا کلن دارن سکسی و بی تربیت میشن!

تریپ فروغ فرخزاد و...

مهدی موسوی هم تو همین مایه ها شعر میگه ( بعضی هاش واقعا فاجعه است)

اینجا که زیاد بازدیدکننده نداره که عذاب وجدان بگیرم که فساد رو ترویج کردم



شعر


دوست دارم که در تو شعر شوم،دوست دارم تو دفترم باشی
شهریارم شوی گلت باشم،یا نه اصلا تو اخترم باشی

شهره ی شهرمان شوی در عشق،مطلع نابِ هر غزل باشی
دوستانم اگر چه بسیارند،تو ولی یار و یاورم باشی

دوستم داری و نمی گویی،دوستت دارم و نمی دانی
دوستی نه،زیاد جالب نیست،دوست دارم که همسرم باشی

خستگی را بگیرم از دنیات،دائما فکر شادیت باشم
شانه ات تکیه گاه من باشد،حس ِ گرمای بسترم باشی

شب بیایم پرستشت بکنم،نذر چشمت کنم غزل ها را
عشق اول نبودی اما کاش،عشق موعودِ آخرم باشی

سخت تر می کشم به آغوشت،عطر من میدود به تن پوشت
وقت هایی که گیج ِ تردیدم،دوست دارم تو باورم باشی

زندگی مان شکارِ فرصت هاست،لذت استفاده از لحظه
دوست دارم تو را و می خواهم،مردِ فردای بهترم باشی

مایلی شب که خسته می آیی،همه جا رد بودنم باشد؟
وااای فک(ر) کن چقدر میچسبد،توی دیوانه شوهرم باشی




شعر ازندا تیگریس



************************************************************


 

مواد لازم: کاغذ، قلم، و شاخه نبات
تمام پُست مُدرنانِ محترم صلوات

قلم به کاغذ لغزیده شد، کمی لیقه
مچاله کرد، مرکّب رسیده شد به دوات

نمی توانم وصفت کنم زنی را که-
به جای «شِکّر» می¬ریزد از لبت شکلات!

زنِ گریخته از سوره سوره¬ی انجیل!
زنِ رها شده در آیه آیه¬ی تورات!

زنی که در مانده در برابرت وزنِ
مَفاعلُن فعلاتُن مفاعلن فعلات!

زنی که مضمونِ تازه¬ی غزل¬هایم-
هر آنچه می¬کنم از خنده‌هات استنباط!

«زنِ درست نمی¬دانمت!» نمی¬دانم-
تنت مفرّحِ ذات است یا مُمدّ حیات

تو نیستی که پر از واژه می‌شود تلفن
و واژه واژه مرا حلقه می¬زنند صدات

کنار لمسِ تو من نیستم، نمی¬دانم
که دست¬هات؛ که انگشت¬هات؛ ناخن¬هات...



شعر از صالح دروند

فال م.ج.م



   بعد رفتنش با گوشی مامان فال گرفتم...

تعبیر :

خوشحال باش. روزی فرخنده که منتظرش بودی رسیده است و این به خاطر صبر و امیدواری خود توست. دلت آرام می گیرد. ستم هایی که به تو کرده اند فراموش کن که تو به مرادت رسیده ای. این کار قضا و جزئی از سرنوشت تو بود.