صبح روزی پشت در می آید و من نیستم
قصــــــه دنیا به سر می آید و من نیستم
یک نفر دلواپســــم این پا و آن پا می کند
کاری از من بلکه بر می آید و من نیستم
بعد ها اطراف جای شب نشینی هایمان
بــوی یک سیگار زرمی آید و من نیستـــم
خواب و بیداری، خدایا بازهم در می زنند
نامه هایم از سفر می آید و من نیستــم
در خیابان، در اتاقم، روی کاغذ، پشت میز
شعـــر تازه آنقدر مــی آیـــد و من نیستم
بعد ها وقتی کـه تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی پشت در می آید و من نیستم
هرچه من تا نبش کوچه می دویدم او نبود
روزی آخــــر یک نفر مــی آید و من نیستم
از:میثم امانی
الان ای کاش نزدیک تو بودم .. تو این راه مه آلود شمالی
با این آهنگ دارم دیوونه میشم .. پر از بغضم فقط جای تو خالی
ما با هم تا حالا دریا نرفتیم .. از اون خونه، از این دنیای خودخواه
تو رو شاید یه روزی قرض
کردم .. به اندازه ی یه سفر کوتاه
میخوام تو آینه ها بهتر از این شم نگاه من نوازشم بلد
نیست
به خاطر تو التماس کردم .. با
لبهایی که خواهشم بلد نیست
میخوام محکم نگه
دارمت این بار .. تو که باعث دلتنگیم میشی
بلایی به سر خودم میارم .. که تو چشمای من تسلیم میشی
تو مغـروری نمی ذاری بفهمم .. که احساست به من تغییر کرده
دلت از آخرین باری که
دیدم .. توی آغوش سردم گیر کرده
چه خوبه پیرهن منو بپوشی .. بهم تکیه
کنی تا خسته میشی
تا بارون بند می یاد بمونی پیشم .. تو اینجوری
به من وابسته میشی
میخوام تو آینه ها
بهتر از این شم .. نگاه من نوازشم بلد نیست
به خاطر تو التماس کردم .. با
لبهایی که خواهشم بلد نیست
میخوام محکم نگه
دارمت این بار .. تو که باعث دلتنگیم میشی
بلایی به سر خودم میارم .. که تو چشمای من تسلیم میشی
چه شبها که تو بارون بهاری
نشستی اسممو تکرار کردی
چقدر با اون صدای گرم و معصوم
نماز صبح منو بیدار کردی
تو این دنیای اغلب تلخ و دلگیر
چقدر خوبه که با هم بد نبودیم
تصور کن چه آغاز بدی بود
اگه ماه عسل مشهد نبودیم
تو انگشتر فیروزه و باز
قنوت ساده و راز و نیازت
من و سنگینی یه بغض مسموم
من و بوییدن چادر نمازت
زمستون میشه دنیام تو نباشی
زمستون گفتمو دستام یخ کرد
ببخش از اینکه گاهی دیر کردم
ببخش از اینکه گاهی شام یخ کرد
هنوز حرف نگفته خیلی مونده
هنوز شعر نخونده خیلی دارم
تو این گنجشکای معصومُ بشمار
منم می رم 2 تا چایی بیارم
و:
خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....
نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»
یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...
س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»
از: حامد عسکری
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه
کار؟
دام بگذاری اسیرم،
دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی،
پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه
دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری،
خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از
بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی
مردانه می خواهی چه کار؟
از: مهدی فرجی
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید
و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد
تو را با خاک یکسان میکند
با من از این
هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را
برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر،
عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را
به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد
غم ِ افتادهای مثل مرا
چشم تو از
این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در
زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بیدرمانشان
را مرگ درمان میکند…
چقدر آشنایید...
آیا شما همان کسی نیستید که صبح ها خورشید را بیدار می کند تا خواب نماند ؟
شوخی کردم!
اما واقعا آشنایید!
فهمیدم!
شما معروفترین گلی هستید که در افسانه ها بر روی دورترین قله مخوف داستان می روید .
قبول ، شوخی خوبی نبود ، اما جدی می گویم آشنایید
به نظرم شما را دوست دارم .
به نظرتان شما را دوست دارم ؟
چقدر آشنایید
همان کسی نیستید که دستان لم داده بر مبلش فرمانروای خانه من بود و آهنگ صدایش سمفونی جدید بتهون پس از مرگ ؟
آیا شما همانی نستید که خندهایتان قند را تجدید می کرد در قندان و شیرینی نگاهتان از شکرستان هند نیامده بود؟
آیا شما همانی نیستید که در چشمانم تکثیر می شوید ؟
آیا دوستم نداشتید با صدای بلند و چکمه های بازیگوش و من آیا شما را نمی خواستم همیشه ؟
و من آیا شما را نمی خواستم همیشه ؟
واقعا آشنایید....
می دانی؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است !
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی :
بگذار منتـظـر بمانند !
" حسین پناهی "
پینوشت:
امروز سالگرد فوتش بود...خدا همه ی اسیرای خواک رو بیامرزه!
غمگینم اما دوستت دارم.
غمگینی هرگز ذره ای از دوست داشتن نمی تواند کم کند و گرفتاری من اینست.
حالم مسری است ، خودم را از تو میگیرم تو نگیری.
اما یک لطفی کن آن لحظه که میگویم همه چیز تمام است غمگین شو!
خیالت راحت غمگینی هرگز ذره ای از دوست دا...شتن کم نمی کند.
نه! پس ، پس بیا قراری بگذاریم. من تا سه در دل خودم میشمارم، یک، دو، سه، بعد من میگویم همه چیز تمام، تمام!
تو غمگین نشو!
سرت را پایین بنداز و بگو نه، نه خاطره، نه!
نمیدانی چقدر تاثیرگذار است اعتراضت، نه برای ماندن برای نماندن. میروم ، میروم اما یادم میماند و من بیش از پیش دوستت دارم.
یک نوع دوست داشتن همراه با ترس، من از تو میترسم.
از همین موضوع رنج میبرم که نمیگذاری با تو بد باشم، کمی بد اخلاق، غرغرو ، بهونه گیر ...
غمگینم اما، اما، اما دوستت دارم!
تو مرا به یاد صدف های ساحل می اندازی.
صدف های ساحل، تو مانند این هایی! زیبا، آرام، دوست داشتنی. اما من غمگینم
پینوشت:
من که معنیشو درک نکردم...اما قشنگ بازی کرد.
/span>>/>>/>>/>زن که باشی
گاهی کم می آوری
دست هایی را که
مردانگی شان امنیت می آورد
و شانه هایی را که
استحکام آغوششان
لمس آرامش را
به همراه دارد. دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی...پناه ببری...ضعیف باشی...دست خودت نیست
زن که باشی
گهگهاه حریصانه بو میکنی
دستهایت را
شاید
عطر تلخ و گس مردانه اش
لا به لای انگشتانت
باقی مانده باشد.
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی رهایش می کنی
و پشت سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که
او
خوشبخت باشد.دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی.
*****************************
من زنم
من زنم ...
بی هیچ آلایشی ...
حتی بی هیچ آرایشی !
او خواست که من زن باشم ...
که بدوش بکشم ، بار تو را که مردی !
و برویت نیاورم که از تو قویترم ...
آری من زنم ...
او خواست که من زن باشم ...
همچنان به تو اعتماد خواهم کرد ...
عشق خواهم ورزید ...
به مردانگی ات خواهم بالید ...
با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد ...
پشتیبانت خواهم بود ... و تو ...
مرد بمان !
این راز را که من مرد ترم
به هیچ کس نخواهم گفت !
شیخ کفعمى در کتاب بلد الامین از حضرت زین العابدین علیه السّلام دعایى نقل کرده و فرموده:این دعا را مقاتل بن سلیمان از آن حضرت روایت کرده و گفته:هرکه این دعا را صد مرتبه بخواند و دعایت اجابت نشود پس مقاتل را لعنت کند.و آن دعا این است:
إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ أَنَا أَنَا وَ کَیْفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْکَ وَ أَنْتَ أَنْتَ إِلَهِی إِذَا لَمْ أَسْأَلْکَ فَتُعْطِیَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَدْعُکَ [أَدْعُوکَ] فَتَسْتَجِیبَ لِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَدْعُوهُ فَیَسْتَجِیبُ لِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَتَضَرَّعْ إِلَیْکَ فَتَرْحَمَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَتَضَرَّعُ إِلَیْهِ فَیَرْحَمُنِی إِلَهِی فَکَمَا فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسَى عَلَیْهِ السَّلامُ وَ نَجَّیْتَهُ أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تُنَجِّیَنِی مِمَّا أَنَا فِیهِ وَ تُفَرِّجَ عَنِّی فَرَجا عَاجِلا غَیْرَ آجِلٍ بِفَضْلِکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
خدایا چگونه تو را بخوانم و حال آنکه من منم،و چگونه امیدم را از تو قطع کنم و حال آنکه تو تویى،خدایا!آنگاه که از تو نخواهم که به من عطا کنى پس کیست که از او درخواست عطا کنم؟ خدایا!آنگاه که تو را نخوانم تا مرا اجابت کنى،پس کیست که او را بخوانم تا اجابتم کند؟،خدایا!آنگاه که به سوى تو زارى نکنم تا به من مهرآورى،پس کیست که به جانب او زارى کنم تا به من مهر آورد،خدایا!چنانکه دریا را براى موسى)درود خدا بر او(شکافتى و نجاتش دادى،از تو درخواست مىکنم بر محمّد و خاندانش درود فرستى و از آنچه در آن گرفتارم مرا رهایى بخشى،و بر من گشایش دهى گشایشى فورى نه دیر،به فضل و مهربانىات،اى مهربانترین مهربانان.
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو، به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما باز آِ
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید:تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا صدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم ،
خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دوررهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما راآشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم منولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی ز یباتر از خورشید زیبایمتویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی ببینم،
من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمیکردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا،با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای، اما
کلام آشتی را تو نمیدانی؟
ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من
بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کنبدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم شروع کن