بچه ی اول بچه ی آخر

* تو سن دبیرستان یه حال و روز خاصی داشتم. تصور میکردم همه بچه ها و معلما حواسشون به منه ( البته یه مقدار اینطوری بود). مثلا همیشه حواسم بود کسی در حال خوردن نبیندم! یا پاتوقم جلوی پنجره دفتر معلما بود که مثلا منو ببینن همیشه!

یکی از مسایلی که ازش متنفر بودم این بود که وقت تعطیلی مدرسه منتظر تاکسی وایسم و بقیه بچه ها با سرویس از جلوم رد شن! اول دبیرستان زورم رسید به مامان اینا و واسم سرویس گرفتن اما بعد از اون دیگه نه! سوم دبیرستان با یکی از دوستام که چاق بود پیاده می رفتم تا یه جا که همه برن بعد من تاکسی سوار شم .کم کم کل راهو پیاده می رفتیم. که مامان اعصابشو نداشت. همش می پرسید

چرا دیر میای؟ چرا پیاده میای اینهمه راهو؟ خسته میشی...جون نداری... میمیری...

و من همه ی راهو می دویدم بعدم می گفتم ترافیک بود. هم پولم پس انداز می شد هم کسی منو نمی دید. اما همیشه استرس داشتم که مامانم تو راه منو ببینه.

حالا که محل کارش دقیقا دقیقا همون فاصله رو تا خونه داره هم صبحا پیاده میره هم بعداز ظهرا نفس نفس زنان میرسه خونه.کلی هم به من میگه پیاده روی کنم که کلید سلامتیه!! یا مثلا به این داداش کوچیکه هیچی نمیگه روزی یکساعت پیاده راه میره! منم که میگم یه ذره پول بهش بیشتر بدین جون نکنه اینقدر میگه ولش کن! اینطوری راحت تره!

آدم می خواد خودکشی کنه از دست این مامان بابا

* مساله ی بعدی انجام تکلیفه. اون موقع مامان قانون گذاشته بود 9 شب کارام تموم شده باشه. منم کارام که میموند می رفتی تو دستشویی و یواشکی اونجا می نوشتم. یه بارم صبح زود پاشدم که کتابمو گرفت و نذاشت تمرینامو حل کنم...

حالا داداش کوچیکه رو باید ببینید! زود زود بخوابه 2 نصفه شبه! گاهی دیده شده 2/30 کارش تموم میشه و تا 3 هم فیلم تماشا میکنه! داداش کوچیکه هروقت عشقش میکشه کامپیوتر روشن میکنه اون وقت من واسه دیدن تکرار سریال مورد علاقه م هزار جور کلک میزدم و هزار جور خواه و التمس می کردم.

* یا مثلا من و داداش کوچیکه 9 سال فاصله سنی داریم. راهنماای که بودم یه روز تلویزیون هری پاتر پخش کرد. بعد کلی خواهش قرار شد مامان سر داداش کوچیکه رو گرم کنه و من و داداشی بریم از تلویزیون اتاق با صدای اروم برنامه رو ببینیم. یه ربع بیشتر طول نکشید که داداش کوچیکه فهمید و سر رسید! مامانم سیم تلویزیون رو کند و رفت! فرداش که ما خونه نبودیم و مامان خواب بود داداش کوچیکه یه دل سیر تکرار برنامه رو دیده بود!!!

در کل حس میکنم خیلی مامان و بابا سر من جوگیر تر عمل میکردن و حسابی از چیزای ساده ای که می خواستم و نداشتم و الان اصلا جزو داشته های داداش کوچیکه محسوب نمیشه حرص می خورم! نمی فهمه چقدر آزاده ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد