دو- سه روز اس ام اس هام بهش دلیور نمیشد! داشتم روانی می شدم... فقط یه بار از طریق مامان فهمیدم که حلوا آورده بود و 300 تومن افزایش حقوق داشته. جمعه با م.ح.س.ج رفتم که ببینمش و نبود! بعدم رفتیم خونه م.ی که از کربلا اومده بود. خواستم به مامان اس بدم که م.ی شام تدارک دیده و دیر میام که دیدم آنتنم رفته... وقتی روشن خاموش کردم اس ام اسش اومد:
"بووووووووس"
از جام پریدم! گشتم ببینم کدوم اس ام اسم براش دلیور شده:
" کی بوده ام ببرات سزاوار...هیچ وقت..."
بدون اینکه بدونه رفتم و نبوده اس دادم:
" دلم پر میکشید ببینمتون..."
نمیدونم پیش خودش چی فکر کرد که یه شکلک گریه برام فرستاد. گفتم:
" تو مهربان تر از آنی که فکر می کردم..."
نمیدونم چه حسی بهش دست داد که گفت:
" تنها زمانی که از ته دل در آغوشت کشیدم و هیچ اهمیتی برام نداشت که بقیه چی فکر کنند سر مزار پدرم بود چون از ته دل نیاز داشتم."
هیچی نگفتم... فقط خدا میدونه بهم چی گذشت... بی خوابی و گریه و گریه و گریه... صبح براش یه اس ام اس ده صفحه ای زدم که هنوز جواب نداده و جواب هم نمی خوام ازش. اشکای دیشب حسابی حالمو خوب کرده.
حال هیچ چی ندارم. دلم دوستامو می خواد و گردش و تفریح و حرف و حرف و حرف...
با بابا شکرابم. اون از ماشین ندادن سر بهشت زهرا اینم از ایجاد یاس جهت پیدا کردن کار مناسب... ( مناسب از نظر ایشون البته...!)