هویجوری


 

از وقتی سریال های قدیمی رو پخش می کنند انگیزه م واسه دیدن سریالهای جدید پایین اومده. دیگه کلاه پهلوی رو هم نمی بینم. البته دلیلش فقط این نیست. کلا کار سبکیه. فقط پولای سازمان رو می گیرن و کلی وقت می ذارن آخرم یه چیزی تحویل مردم می دن که فقط خودشون ازش تعریف می کنن! به نظرم از کل این فیلم فقط طراحی لباساشون قابل تحسینه. اول داستان " بلانش " راوی بود! بعدم فراموش شد! مردای ایران هم که حسابی هیزن! میرزا رضا هم که قربونش برم... نوستراداموسیه واسه خودش... همه چیز دان... از گذشته گرفته تا آینده. بابایی هم که بعضی قسمتهاشو می بینه ،گاهی ازش ایراد تاریخی می گیره.

به هر حال فیلمایی مثل دکتر قریب و وضعیت سفید بی ادعا رو بیشتر ترجیح می دم.

و مساله ی دیگه این که: نمیدونم بعضی از این خانم های بازیگر سینما – حالا هرچقدر هم بی بند و بار- چطور به کارگردانا اجازه میدن قیافه هاشونو این شکلی کنند؟؟ این مصداق همون استفاده ی ابزاری از زنان برای فروش فیلم نیست؟ چطور اینقدر سطح خودشونو پایین می آرن؟ اندازه ی یه عروس آرایش رو صورتشون هست    .

 

 چهار سال پیش با یک عده ای از فامیل رفتیم شمال. یه ویلای کوچیک بود که به ما – 6 تا خانوم- یک اتاق رسید. داشتم دنبال مایع لنزم می گشتم که قوطی کرم پودر بروجوآم  افتاد بیرون و سه تا دخترای هم سن و سالم که کنارم بودن بدون لحظه ای فکر هم صدا گفتن: " چه جلف!"

داغونم کردند! اینهمه قضاوت عجولانه؟! آخه دیدین که بزنم به صورتم؟ فرضم که زدم... هفت رنگ آرایش که نکرده بودم! یه رنگی بود مثل رنگ ضد آفتابای خودتون! بعدم اصلا هفت رنگ آرایش کردم... به کسی چه؟

عید غدیر بله برون یکیشون بود. رفتم تو اتاق. باهم یه عطر خوشبو انتخاب کردیم. داشتم می اومدم بیرون که گفت فقط یکم بی رنگ و روم! محل ندادم و اومدم بیرون! بعد که اومد بین مهمونا دیدم کرم پودر که هیچی ... یه رژ لبی هم زده بود.

من قضاوت نمی کنم که کارش درست بود یا نه... به منم ربطی نداره. اما وقتی خواستیم به یه نفر بگیم جلف تا چند سال بعدمون رو مرور کنیم. چون اگه همون کار رو مرتکب شیم باید انتظار خیلی بدتر از اون حرف رو داشته باشیم....

 

  یکی به من بگه ارزش زندگی زناشویی به چیه؟ یعنی اگه قبل از ازدواج از چی مطمین بشیم آینده مون تضمین می شه ؟ بعد اینهمه مطالعه دچار یاس فلسفی شدم. گاهی اون قدر تردید دارم که فکر نمی کنم هرگز به کسی " بعله" بدم! و دقیقا وقتایی که این حال غریب بهم دست می ده باید یک لیست خواستگار پشت در مونده رو بررسی کنم!

 

نی نی دخترآی فامیلمون تو این یه ماهه به دنیا می آن! به یکی شون ایمیل زدم ( صمیمیتو درک می کنید؟!) که ان شاالله این ماه آخرم زود بگذره و دخترت زیاد مامانش و منتظر نذاره! گفت نه من عجله ای ندارم همین جوری خوبه! همین طوری که تو دلمه کلی باهاش حال می کنم! ایشالا نوبت خودت بشه ببینی باردار بودن چه حس قشنگی داره!

و این آدم همونیه که وقتی دو سه ماهه بود ازش پرسیدم چه حسی داری؟

 نه گذاشت- نه برداشت گفت: حس تهوع!

من که نه از بچه خوشم می آد نه از بارداری و زایمان و ...

  

دیروز روز مهندس بود و برخلاف پارسال برام کلی اس ام اس تبریک اومد! مهندس بیکار بودن تبریک گفتن هم داره وقعاً!

 

 رفتیم دانشگاه... چهارتایی... با همون ماشین...حتی با همون لباسا...

خیلی دلم تنگ روزای دانشگاه بود. اما فهمیدم زیاد هم حسرت خوردن نداره. مثل همون روزا بود... اخلاقامون، تیکه انداختنامون، اختلافات اعتقادی و سیاسیمون، زورگویی و دروغگویی هامون... همه چی همون بود... خوب شد اون روزا گذشت! بیشتر هم دیگر رو تحمل می کردیم تا اینکه از بودن در کنار هم لذت ببریم.

البته تجربه ی خوبی بود. اینکه شب و روز با ادمایی بودیم که نمی فهمیدیمشون. و تمرین اینکه با آدمهایی که شبیه خودمون نیستن چطور برخورد کنیم. اما کافیه و خلاصه که: گر هوسم بود بسم بود!

( واسه مدرک رفته بودیم و بعد از کلی بالا پایی رفتن تا 4 بعد از ظهر کارمون انجام نشد و باید دوباره بریم...6 ماه بعدم حاضر میشه.)



امروز دوستم م.ح.ع اومد دم خونه و بردمش ولگردی... یکی دو ساعت مونده بود بیاد بهم خبر داد و منم با اینکه باید می رفتم مدرسه داداش کوچیکه دنبالش( که از مشهد اومده بود) اما هماهنگ کردم و مشکلی پیش نیومد. خوشم میاد با جاهای جدید بالا شهر آشناش کنم. اول بردمش مزون که شو گذاشته بودن. بعدم رفتیم پاساژ مروارید و حسابی چیزای جدید دید! و البته چندتا سوتی داد! نماز نخونده بود و تو پاساژ رفت دستشویی که وضو بگیره. بعد 5 دقیقه اومد صدام زد که چطوری شیر آبش باز میشه؟! گفتم دستتو بگیر زیرش خودش باز می شه. گفت نشد! گفتم پس پدالیه. خندید و گفت مگه دوچرخه است؟ گفتم: دلبندم زیر پات یه پداله پاتو بذار روش آب باز میشه. زیر لب گفت: چه چیزا و رفت...پیش خودمون باشه که حسابی هم استعداد فراگیری چیزای جدید رو داره و از اون آدماییه که آب ندیده ولی شناگر ماهریه! منم از اینکه بکشمش بالا لذت می برم. شاید شوهرش در آینده باهام دشمن شه ولی من وظیفه ی خودم می دونم به دوستم کمک کنم تا از بقیه سر باشه.

تو مزون عطری که مامان ح.الف آورده بودو دیدم 77 هزار تومان! حتما اون موقع 50 تومن بوده...!


یه روزی تو دلم به یه آدمی که دو سه بار بیشتر ندیده بودمش اما به نظرم بسیار فعال و موفق می اومد قول دادم در مورد یه مطلبی تحقیق کنم. اون موقع چند تا کتاب از کتابخونه گرفتم و حس کردم مناسب سنم نیست! اما الان به فکرش افتادم. اما انگار تو ایران زیاد نمیشه دنبالش گشت. فقط تونستم چند تا کلمه کلیدی ش رو با فیلترشکن سرچ کنم که اطلاعاتی بهم نداد. باید معادل همون کلمات تو زبانهای دیگه رو پیدا کنم و یه فیلتر شکن قوی جور کنم که متاسفانه وقت و حوصله ندارم. لحظه ای که بین اونهمه آدم با من که غریبه بودم گرم گرفت حس کردم از ته قلب دوستش دارم. اما دیگه نشد تو کلاساش شرکت کنم. غریبه بودن خیلی عذابم می داد....

 

دارم واسه آزاد درس می خونم. اما امیدوارم واسه فراگیر به راحتی مهمان بدن .بازم دست به دامن خدا میشم....

میخوام از مهر برم دانشگاه و در کنارش یه کار دانشجویی که اصلا دوسش ندارم شروع کنم. مهم حقوقشه و استقلال و نزدیکی مسیر و آدمهای خوب...

 

 

 

 

سال جدید- ماجرای مجلس


دیشب به مناسبت پایان سال ریاضت اقتصادی و اعلام دور جدید ریاضت، خانواده رو دور هم جمع کرد و من رو به عنوان کسی که خیلی خوب شرایط رو درک کردم معرفی کرد.

حالا من شرمنده ام:

از پولی که واسه چشمم از بابا گرفتم.

از خراب کردن کامپیوتر محل کارش و وقت و هزینه ای که از دست داد.

از پولایی که یواشکی برداشتم و کسی نفهمید.

از لباسی که واسه خواستگاری خریدم و اصلا واجب نبود.

و افتخار می کنم:

به اینکه پا روی خواسته هام گذاشتم

و به بابای با شعورم که درکم کرد!

 

دلم خنک شد از جوابای رییس مجلس! حتی با نهایت پستی خوشم اومد که به قضیه ی برادر رییس جمهورم گریزی زد. اما به نظرم در همون حد کافی بود. یعنی لزومی نداشت عناوین رو مطرح کنه و مردم در جریان قرار بگیرن. همین که رییس جمهور حساب کار دستش بیاد کافی بود. نمی دونم چرا این آخر دوره ای همه وحشی شدن!

 

 

امروز قصه ی یه دختری رو شنیدم که 40 روز صبر می کنه خواستگارش بره تحقیق و بعد دو ماه دعوت می شه عروسی خواستگارش! فکر کن! دختر بیچاره لابد هر روز 3بار آینده ش رو با خواستگارش تصور می کرده! تازه طرف فامیل هم بوده! حالا اگه یه دختر این کار رو بکنه همچین تو فامیل بی آبرو می شه که خدا می دونه.

از اینکه هنوز مجردم خیلی خوشحالم. اصلا این روزا کلاً خوشحالم. دلم می خواد زودتر عید بشه.

 



اتمام حجت


استراحت بس است...

از امروز فقط یک هفته فرصت داری...

خودت را ثابت کن!

می دانم می توانی...


بعد نوشت:


آمد! 

همان روز آمد!

با یک جمله!

جمله ای که دلم را لرزاند و عاشق ترم کرد...


دلم گرم خداوندی است

که با دستان من گندم برای یاکریم خانه می ریزد

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که می خواند مرا با آنکه می داند گنهکارم

دلم گرم است و می دانم بدون لطف او تنهای تنهایم.

برایت من " خدا " را آرزو دارم!



به یادم بود و همین برای قلب کوچکم کافی است...



تلفن-مجله


هر روز زنگ می زدم  موسسه واسه کلاس آمادگی کار! اما برنمی داشتند. دیروز عصر فکر کردم شاید باشن و تلفن رو برداشتم آوردم تو اتاق و زنگ زدم! برق از سرم پرید! 40 ساعت، 670 تومن! همین طوری که گیج می خوردم تلفن رو بردم بذارم که سرجاش و یکهو.... بعله! خانوم مهندس پریز برق و تلفن رو اشتباه کرد و بوووووم... تلفن سوخت!

به روی خودم نیاوردم. گفتم می ندازم تقصیر یکی دیگه اما اوضاع طوری پیش رفت که تابلو بود دیگه! مامان خیلی زود فهمید! خودم مجبور شدم با دستای خودم زنگ بزنم 17! خیلی حیثیتی بود! یکدفعه یاد روزی افتادم که رفتیم خرید تلویزیون!

قضیه بر می گرده به 14-15 سال پیش که بابا از مکه یه تلفن بی سیم پاناسونیک آورد. اون موقع ها زیاد مد نبود و ما کلی باهاش سرگرم بودیم! اما یک روز که ما خونه نبودیم داداشی ها دعواشون می شه و یکی می خواسته زنگ بزنه به مامان و اون یکی تلفن رو از پریز می کشه و تو این کشمکش ها تلفن نازنین رو می زنن به برق و می سوزه! و از اون روز به بعد ما با تلفن با سیم زندگی می کنیم! پدر محترم از ترس دزدیده شدن لوازم داخلی تلفن که اصله و الان کم گیر میاد نمی بره نمایندگی. روز خرید تلویزیون یه مغازه دیدم که نوشته بود تعمیر تلفن پاناسونیک!

دیشب که از حمام اومدم رفتم تو بالکن آشپزخونه و زنگ زدم به مغازه مذبور. گفت یک روز کامل طول می کشه! دوباره زنگ زدم و گفتم که جناب! من هرچی پول بخوای بهت می دم! اینو دو سه ساعته آماده کن! گفت اگه لوازمشو داشته باشیم باشه! صبح که بابا رفت بدو بدو رفتم مغازشون. 10 بهشون تحویل دادم و رفتم امامزاده و داشتم برای تعمیرکار دعا می کردم که زنگ زد و گفت آماده است!

با 10 تومن و البته تحمل کلی استرس آبروم رو خریدم! دلم می خواست پول داشتم و یه جایزه بابت تلاشهای امروز برای خودم می خریدم اما متاسفانه اوضاع خیلی خرابه و با درست کردن یک لیوان بزرگ شربت آبلیمو ( که اداره مامان اینا شکرش رو بهمون داده بود!) از خودم تقدیر به عمل آوردم!


 

مجله ای که اشتراکشو برنده شده بودم دیگه چاپ نمی شه! به خاطر گرون شدن کاغذ!!!



 

لیست خرید

 

این روزا بدجوری دنبال خرید کردن بودیم.

1 میز تلویزیون خریدیم 240 تومن

1 تلویزیون ال ای دی سامسونگ خریدیم 3.300 بود و با تخفیف تلفنی 3 تومن دراومد و 1 تومنش رو داداشی داد.

( یادم باشه راجع به خانوم ناز و عشوه ای نماینده سامسونگ بنویسم)

1 میز واسه وسط راحتی خریدیم که 4تا میز کوچیک تر زیرش داره 100 تومن

( یادم باشه راجع به خریدن میز از شهرک بنویسم)

2 تا فرش واسه اتاقم خریدم یکی گرد 75 تومن و یکی مستطیل 130 تومن

( یادم باشه که بابا چقدر تو بی پولی و با اشتیاق برام خریدشون)

لوستر و آباژور و ساعت که از نمایشگاه خریده بودیم هم اومد جمعاً 1.700 شد.

واسه هیچ کدوم هم هزینه­ی حمل و نصب ندادیم! من و ماشین به عنوان راننده و وانت و پدرجان به عنوان نصاب نقشمان را به خوبی ایفا کردیم!

دیگه خونه آماده است واسه انواع مهمونی و خواستگاری

 

در نهایت ناباوری بابا به جشنواره فیلم های تلویزیونی جام جم دعوت شد. حداقل ده ساله که بابا واسه تلویزیون کاری نکرده. اما رفت و فهمید که برای چی دعوت شده! بماند که چی بود و چه طوری با چنگ و دندون رسوندیمش به ضبط! از مامان فرهیخته م تا کارگر بابام افتاده بودیم به کار! ما می نوشتیم آقای عباسی بی سواد پاک نویس می کرد! البته جایزه هم نبرد! کتاب سال هم برنده نشد! اما یکی دو هفته پیش از یه جشنواره کتاب 3 تومن برنده شد که رفتیم باهاش سراغ خریدآی خونه!

نمی دونم اگر این مسیولان می دونستند که یه صف طولانی از خواستگارای من منتظر خرید کردن ما هستند بازم بابا رو انتخاب نمی کردن؟!!!!!

 

زن عمو و پسر عمو از امریکا اومده بودن و عمه جان مهمونی گرفت و مامان گفت تا زن عموازش معذرت خواهی نکرده نمی ره دیدنش. بعد زن عمو خودش زنگ زد و اومدن خونمون و قضیه حل شد. حالا این هفته جمعه دعوت شدیم خونه مادربزرگ که با زن عمو دور هم باشیم. مامان گفت مهمون داریم و نمیآیم که البته خواستگار قرار بود بیاد که کنسل شد. اروم گفتم حالا که نمی ان بریم مهمونی؟ گفت من که نمی ام تو برو! گفتم این دفعه با کی مشکل داری؟ گفت به تو مربوط نیست! یه لحظه دلم خواست از لجم تنها برم اما فامیلا همه منتظرن منو تنها گیر بیارن و از زیر زبونم حرف بکشند. نمی خوام حسرت دیدن مادر بزرگ بمونه رو دلم. نمی خوام پس فردا که ازدواج کردم هیچ کس تو فامیل تحویلمون نگیره! در ضمن یکی از اهداف شوم رفتنم این بود که به بعضی ها بگم دانشگاه قبول شدم! دیدم نیتم پاک نیست! نرفتم!

 

داداشی داره یک هفته می ره مشهد.

 

کم کم شروع می کنم واسه ارشد ازاد درس خوندن.



منتظرم

چند روز پیش عشقم بهم گفت که باباش حالش خوب نیست و بیمارستان بستریه. تقریبا پارسال همین موقع ها( 22 بهمن) که ما رفتیم مشهد حالش بد شده بود. اون موقع التماس دعا داشت و بعدم معلوم شد سرطان معده است. این دفعه وقتی بهم گفت راستش ترسیدم بمیره! یواشکی زنگ زدم بهش و زیاد برام توضیح نداد. منم ترسیدم و یه نقشه چیدم! رفتم پیش مامی و گفتم این شماره ی کیه؟ گفت فلانی... اس ام اس رو نشونش دادم. فقط زده بود:"  پدرم تو آی سی یو... دعا کنید ". مامان فوری گفت:" آخی..." و براش اس ام اس زد. 3تا! عصری هم بهش زنگ زد. اصلا هم نپرسید چرا به تو گفته و به من نگفته و تو این مدت باهم ارتباط داشتید یا نه! فکر کردم چه خوب که مامانم اصلا مغرور نیست. با دوستاش، همکاراش،فامیلاش، بچه هاش. اصلا کلاس نمی ذاره. مثلاً حاضره ده بار زنگ بزنه و احوالپرسی کنه حتی اگه اونها یک بار هم این کارو نکنن.

 

دیروز پسرعمو زنگ زد. از ایران. با مامانش اومدن. پشت بندشم عمه بزرگه زنگ زد که فردا ناهار دعوتید خونه ما. مامان روزه بود و خواب. گفتم خبر میدم. گفت نه دیگه بیاین. چون می دونستم پارسال که زن عمو اومده بود با مامان سرد برخورد کرده بود گفتم نه خبر میدم. خلاصه به مامان که گفتم جوش آورد و گفت باید ازم معذرت خواهی کنه و مهمونی نرفتیم. گفتم اینو بریم بعد دایی اینا رو دعوت می کنیم. گفت: من چیزی واسه از دست دادن ندارم.

منم بدم نمی آد نریم ولی فکر می کنم شاید وقتی ازدواج کردم نیاز داشته باشم فامیل داشته باشم! اون وقت نمی تونم جوری که می خوام ازشون انتظار داشته باشم. البته اونا هم هنوز نیومدن خونه ی ما. الان 9 ماهه اومدیم این خونه.

خلاصه اینم از غرور نداشته ی مامان جون!

 

داداشی و بابا رفتند یه جا روضه. میزبان از دوستای بابا بود. بین اونهمه بازیگر و مجری و کارگردان، داداش ما ذوق مرگ اومده می گه:" شهاب مرادی رو دیدم. منو شناخت! "هر چی گفتم "برادر من! این آقا با همه جوونا مهربون برخورد می کنه. چطوری تو رو یادشه؟!"  زیر بار نرفت که نرفت! راستش بدم نمیاد واسه مشاوره ی ازدواج برم پیشش!

 

یه شب تا صبح من و داداشی با بابایی صحبت کردیم. گفت داره واسه جهاز من پول جور می کنه... گفت تو این مدت پول پس انداز کرده و من نگران بی وسیلگی مون نباشم. حالا این هفته هم میریم نمایشگاه لوستر شاید یه چیزی خریدیم.

 

 

همچنان درس نمی خونم و امیدوارم به فراگیر...

خدایا! امید منو نا امید نکن... اگه قبول نشم خیلی برام گرون تموم می شه...

اینترنت یه هفته است خیلی بامبول درآورده. نمی تونم برم تو یاهو.

روزهای سرد زمستان امسال

سلام

روزهای سرد زمستونی تون بخیر...

راستش اینه که زیاد زمستون رو دوست ندارم. دلتنگی داره. کرختی داره. صبح ها آدم دلش نمی آد از رختخواب دل بکنه مخصوصا اگر کنار شوفاژ خوابیده باشه. یاد سالهای اول دانشگاه که می افتم مور مورم می شه! باورتون نمیشه چه سرمایی داشت. من تمام لباسهای گرمم رو زیر مانتوم می پوشیدم. قدرت حرکت رو ازم می گرفت. نمی تونستم دست کنم تو کوله پشتی م. شلوار گرم کن زیر شلوار جین و شالگردن و دستکش و کلاه...بازم مثل بید می لرزیدیم. نه که فکر کنید تو حیاط دانشگاه و تو مسیر رفت و آمدها... نه! تو همون قوطی کبریت موسوم که ساختمان دانشگاه. یا ترم یک که امتحانات تو سالن ورزش برگزار می شد صدای واضح به هم خوردن دانشجوهای بدبخت و البته مسیولین به گوش می رسید. نکته ی خوبیه! زمستون شروعش همیشه با شروع فصل امتحانات همراهه که امسال من از هفت دولت آزادم ولی تو مدرسه و دانشگاه خیلی عذابم می داد. امسال حتی زحمت نکشیدم واسه ارشد دو کلمه درس بخونم. که چی؟ قبول نمی شم که. پارسال اونهمه زحمت کشیدم اصلا انگار نه انگار! ده برابر هم رتبه م بهتر میشد بازم تهران قبول نمی شدم. حالا همه ی امید ناامیدم به اینه که امسال فراگیر قبول بشم. از همین بهمن برم سر کلاس ترم دوی ارشد.... خدایا! میشه یعنی؟! دیشب آقای رشید کاکاوند خواست فال حافظ بگیره... منم نیت قبول شدن در فراگیر رو کردم. شعر خیلی خوب و متفاوتی اومد. اگر فراگیر پیام نور رو بذاریم جای معشوق حافظ(!) تو این شعر فقط قربون قدوبالای معشوقش رفته.

البته من تو این شعر نمی بینم جایی که بالاخره به معشوقش می رسه یا نه ولی آقای کاکاوند گفت که می رسی به شرط اینکه تلاش کنی...تو کتاب حافظ خودم هم که نگاه کردم، نوشته : آرام و قرار داشته باش( که ندارم واقعا!) صبور و شکیبا باش. ناامید نباش.به زودی به مقصو خود می رسی. ( ان شاالله)

همش حساب کتاب می کنم و درصد می گیرم که قبول میشم یا نه... من خیلی درس خوندم. یعنی تا حالا در زندگیم اینقدر خر نزده بودم. درسته امتحان واسم خیلی سخت بود و ناآشنا...ولی نصف سوالا رودرست جواب دادم.

 ز خواستگار خبری نیست. البته یک خانومی تماس گرفتند با منزل که اتفاقا شرایطشون هم بسیار عالی بود ولی به دلیل اعصاب نداشتن مامان دهنشون را سرویس کرد! دیروز با داداشی راجع به ع-م حرف زدم. (دلیلشم این بود که مامان تلفنی زیر و بمشون رو ریخت رو دایره واسه مامان جونش) داداشی میگه بهتر گیرت میاد اما توجیهش کردم که از بعضی جهات برای من عالیه! حتی عیب هاشم برام نقطه ی قوت حساب میشه. بعد دیدم: اوووووف خودم دارم چه جوری سنگش رو به سینه می زنم! کسی که شاید اصلا نیاد. دلیلشم خودم خوب می دونم که چیه.

 ه عنوان یک مهندس باشعور مملکت اولین کارم را آغاز کردم! بعله! یک پروژه ی تایپ که البته پولش خوبه... احتمالا هفتاد هزار تومان. که واسم نه زحمتی داره نه هزینه ای.

 امان بابا فعلا شکرآبن و هنوز بزرگترین مشکل خانواده مشکل مالیه! 

 قدر سریال داره این تلویزیون....دختران حوا، مرد نقره ای، زمانه، میلیاردر و البته کلاه پهلوی رومی بینم اما دلم پیش دوران سرکشی که شبکه نمایش داره میده. هرچی به بابا گفتم ست تاپ باکس بخر، میگه بذار پولدار شم. الکی میگه. من می دونم می خواد داداش کوچیکه از درسش نیفته. مثل همیشه ما بزرگ ترا پاسوز کوچیک ترا میشیم. در اوج وقتی که نیاز داریم به یه چیزایی ازمون دریغ میشه. بعد دقیقا وقتی که کوچک ترا نباید به اون چیز برسن دارنشون!

یادم باشه تو یکی از پست ها راجع به رابطه با مامانم بنویسم

محرم

اینان که حرف بیعت با یار میزنند  

 

آخر میان کوچه مرا دار میزنند 

 

 اینجا میا که مردم مهمان نوازشان  

 

طفل تو را به لحظه دیدار میزنند  

 

این کوفه مردمش ز مدینه شقی ترست  

 

یعنی کسی که باشد عزادار میزنند 

 

 دیدم برای آمدنت روی اُشتران 

 

 چندین هزار نیزه فقط بار میزنند 

  

اینجا برای کشتن طفل سه ساله ات  

 

هر لحظه حرف سیلی و مسمار میزنند 

 

 فتوای: خون نسل علی شد حلال را هر شب 

  

به روی مأذنه ها جار میزنند آقا 

 

 نیا که آخرش این شور چشم ها تیری  

 

به صحن چشم علمدار میزنند 

 

 سر بسته گویمت که پریشان زینبم 

 

 حرف از اسیر کوچه و بازار میزنند 

  

 می ترسم از دمی که یتیمان تو حسین  

 

پائین پای نیزه ی تو زار میزنند 

  

این کوفه آخرش به تو نیرنگ میزند 

 

 حتی به رأس اصغر تو سنگ میزنند 

 

 

امشب شب عاشوراست. خونه تنهام و اومدم که چند کلمه ای بنویسم.

نمیدونم امسال محرم به همسایه های ما رسیده یا همیشه بوده ما خبر نمی شدیم!

سرو صداییه که بیا و ببین!

کل این ده روز یک وعده هم غذا درست نکردیم!!

غذا اضافی هم می آوردیم.

منم نسبت به سالهای قبل چند جا بیشتر رفتم.

نمیدونم چرا زیاد گریه م نمیگیره. پامو که میذارم تو مجلس دلشوره میاد سراغم. هنوزم ریشه یابی ش نکردم.

دلم یه عزاداری آروم می خواد که هیج جا پیدا نمیشه.

صدای " حسی... حسی..." ( همون حسین حسین با ریتم دوپیس دوپیس) اعصابمو بهم میریزه.

اما پیشنهاد میکنم کتاب" تشنه لبان" حمید گروگان رو بخونید...آی دلو میسوزونه...

دارم درس می خونم. خدا رو شکر دوبار تا حالا خوندم. دوبار دیگه هم دوره میکنم و توکل به خدا...3 هفته مونده تا آزمون.

خدا کنه از پسش بربیام.

چند روزه فهمیدم عشقم وقتی رفت دینش رو باخت...فکرشم نمیکردم اما منم عاشق همین اخلاقش شدم!!!( بین خودمون باشه)

از اینکه تو هیچ چارچوبی جا نمیشه خوشم میاد راستش...

بعدم میگه! راحت! به همه!

 

 

 

 

 

 

 

 

این روزها

 

سیزده روز گذشت از آخرین جلسه خواستگاری که خانوادگی بود. و خانواده ی محترم تماس گرفتند!

تو این دو هفته فکرم هزار جا رفت! اینکه از لحن بابام خوششون نیومده یا باباش از من خوشش نیومده یا هر چی...

اما حسرت نخوردم راستش! آخه من تو ازدواجم خودمو سپردم به خدا و مطمینم کاری می کنه که سفید بخت شم. کنجکاوم نبودم زیاد... فکر کردم ما که کاری نکردیم که عیر خودمون باشیم. هرچی بوده از همینی که هستیم خوششون نیومده و اونم که توش بحثی نیست.

یه خورده هم سرم گرم بود( اندکی هم خودم خودمو سرگرم کردم.) دعای عرفه- بازار- بله برون-عقدکنون-خونه دوستم و البته درس خوندن واسه فراگیر....

به هرحال تماس گرفتند و توجیهی هم نداشتن واسه این مدت( شهرستانی عمل کردن ناجور...!) فقط اینکه گفتیم شاید شما بخواید تحقیق کنید!!(البته من یه حدسایی میزنم که روش 90 درصد مطمینم!)

منم به ز- ت و عشقم گفتم که بهم خورده!!حالا باید یه جوری درستش کنم.

من موردی نمی بینم که ادامه ندیم(خیلی آویزونم...نه؟!)

اما باید این بار بابام باهاش حرف بزنه و از اسمون بیاردش رو زمین!

 یکم بگم از عقد دختر 68ی فایلمون. پسر نجیب و خوبیه. بسیار شبیه همین خواستگار خودمه. اندکی سربه زیر و بی دست و پا و شاید بی عرضه هم هست! کلا احتیاج به یه تربیت درست و حسابی داره.ف میگفت خانواده ش فکر میکنن خیلی پسرشون تحفه س. منم گفتم همه خونواده های ایرونی همینن!( البته جز این خواستگار من!) گفت همش ازش تعریف میکنن. فامیلاشونم خیلی خاله زنک و سطح پایینن! البته خودشونم زیاد با فامیلشون رابطه ندارن خداروشکر.و اما مادر شوهر. ..اول فکر کردم خیلی ماه و مهربونه. بعد فکر کردم یه خل و چل به تمام معناست! روانی در حد مرگ! اما بعد(تر) فهمیدم بنده خدا شدید مریضه.خود ایمنه ومرتب از حال میره. به هرحال ف باید خودشو ازش دور کنه ...به بهانه ی درس شاید...! نمیدونم اینو بگم یا نه...اما... شایدم به زودی فوت کنه...رنگش زرده زرده و مرتب از حال میره.

همه هم واسه عروس شدن من دعا می کردن... حالا اگه عروس شم فکر میکنن حسابی خدا دوسشون داره!!

 یکم بگم از درس.

پایان نامه این هفته به سلامتی تمومه.

ثبت تام کردم واسه فراگیر پیام نور..بسیار سخته درساش اما آخرین امیدمه... هرچی باشه منابعش معلوم و محدوده. بعدم میشم ترم دوی ارشد.باید باید باید قبول شم وگرنه تا آخر عمر همین لیسانس میمونم. سراسری هم ثبت نام نمیکنم. چون وقت ندارم. دوست ندارم و امید ندارم.

ازاد ثبت نام میکنم که اگه فراگیر نشد واسه ازاد بخونم.

عمو جان و خانواده ش تو نیوجرسی در شرایط بحران گیر کردن ... قطع گاز و تلفن و برق.... وضع خرابه.

ع.م-1

رک بگم : نمی خواستم دیگه بیام اینجا!

اول که اومدم تو بلاگ اسکای واسه این اومدم که آدرس وبلاگ بلاگفامو همه داشتن و نمی تونستم حرفای دلمو توش بنویسم.

می خواستم بیشتر راجع به ازدواج و جلسات خواستگاریم بنویسم. تا هم بقیه بخونن و عبرت بشه براشون هم خودم به یه جمع بندی برسم. بعدم که کم کم  خواستگارام ته کشیدن و افتادم رو دور درس خوندن واسه ارشد که دیدین ... تیرم خورد به سنگ

واسه تکمیل ظرفیت آزاد اقدام کردم که هیچ امیدی بهش ندارم... بگذریم! وقتی دیدم ارشد قبول نشدم دیگه نمی خواستم بیام اینجا که بوی کنکور و امید و این چیزا میده. شمارش معکوس تحویل پایان نامه م هم هست که شب و روز گرفتارم کرده.

اما... یه خواستگاری دارم که جالبه تقریبا...گفتم بیام راجع بهش بنویسم شاید از این حال و هوا دربیایم!

اولین نقطه ی تفاهممون پشت کنکوری بودنمونه! اونم قبول نشده و داره واسه امسال میخونه.(کلاس ثبت نام کرده)

دومین نقطه تفاهممون دانشگاهیه که توش درس خوندیم! جزء دانشگاههای درجه دو و سه کشوره!

سومین نقطه ی تفاهم بیکاری مفرطمونه و سماق مکیدن و این حرفا!

چهارمین نقطه تفاهممون قد دراز جفتمونه که در نوع خودش بی نظیره!

پنجمین تفاهم پرحرفی هردومونه که انگار مسابقه گذاشتیم واسه اینکه بپریم تو حرف هم و نذاریم طرف حرفشو بزنه

تفاوتهامون:

نظم اون و شلختگی من...

قیافه ی زشت اون و زیبایی دلبرانه ی من

ادب شدید اون و بی شخصیتی من

روشنفکری من و دگم بودن اون

کله ی پر باد اون و جا افتادگی من

جزیی بینی من و کلی بینی اون

دو جلسه حرف زدیم البته طولانی...( مادرش بدبخت شد.) بقیه ی خصوصیاتش:

بسیار پرحوصله ست

شاد و شنگول و شوخ طبعه

منطقی و خودمونیه

آدم باهاش خیلی راحته

مادرش زن خوبیه و البته خواهرش هم

لیسانس و کارت پایان خدمت داره

یه جورایی به دلم افتاده با همین ازدواج می کنم.اما می ترسم گول بخورم  و نتونه اون زندگی که برای من پر از آرامشه رو برام مهیا کنه.

شرایط و قیافش اصلا راضی کننده نیست.منظورم از دید بقیه ست. خودمو جای هرکی می ذارم مطمینم انتخاب منو نمی پسنده.

چی کار کنم؟!