سفر عید 92


رفتیم شمال!


دو شب اول تو روستای کندلوس خوابیدیم. جاده ی فرعی جالبی داره.یه بخشایی جنگله یه بخشایی کوهستان حتی یه جا مثل ابیانه رنگ کوه ها سرخ میشه! کندلوس یه دهه مثل بقیه ده های شمال. دلیل معروف شدنش مردیه به نام اصغر جهانگیری که اونجا یه مجتمع اقامتی و تفریحی راه اندازی کرده. یه پارک و موزه و مهمانپذیر و فروشگاه و نمازخانه و سرویس بهداشتی که روی هم اندازه ی پارک نیاوران هم نمی شه و یه کارخونه تولید محصولات آرایشی بهداشتی و گیاهی به نام تجاری " کندلوس" محیط جالب و قشنگیه اما به نظر من واسه سفر یک روزه مناسبه. اگر خواستید محصولات کندلوس رو بخرید اشتباه نکنید و به فروشگاهی که تو پارکه مراجعه نکنید که خیلی خیلی گرونه. به جاش برید کنار کارخونه یه مغازه هست که همه ی محصولاتو با یه درصدی تخفیف عرضه می کنند. ما که 1 بسته اسانس نعناع خریدیم 5 تومن بعد رفتیم کنار کارخانه 1 تومن بود! رفتیم 5تومنی رو پس دادیم! یه چیزی اون ور تر از سر گردنه. جاذبه ی دیگه ای نداره جز چند تا پرورش ماهی و یکی دوتا امام زاده. تو یه روستای نزدیک هم یه خوابگاه وجود داره واسه اسکان فرهنگیان.


 سه شب بعدی رو نمک آبرود تو مجتمع اقامتی تفریحی نمک آبرود گذروندیم.

یکسال و نیم پیش هم رفته بودیم و من خیلی اونجا رو دوست دارم. قسمت جالب سفر روز سیزده بدر بود که نمی ذاشتند کسی از بیرون وارد شه و فقط ساکنین می تونستن از محیط استفاده کنن. ما هم رفتیم بیرون و هنوز جوجه ها رو سیخ نکرده بودیم که مامان در ماشین رو بست و سوییچ داخل موند! خیلی با کلاس یه گشت انتظامی محوطه گفتیم و دو دقیقه بعد امداد خودرو اومد و با سیخ جوجه کباب در رو باز کرد و ده تومن گرفت. حالا داداشی ادعا می کنه که یاد گرفته و دیگه هرچقدر دلمون بخواد می تونیم سوییچ رو جا بذاریم! جالب اینه که ما تو این 5-6 سال همه جا سوییچ یدک رو با خودمون می بریم و روز حادثه دوتا سوییچ تو ماشین جا مونده بود! یه بارم ما سه تا رفته بودم فروشگاهی که با خونمون 20 دقیقه پیاده فاصله داره پتوهارو از خشکشویی بیاریم که داداشی درو بست و داداش کوچیکه رفت خونه سوییچ رو آورد.

برگشتنه هم خطر از بیخ گوشم گذشت و نزدیک بود تو اتوبان کرج جوونی که داشت رد می شد رو زیر بگیرم!


در حال خردید دوم از کندلوس بودیم که معلم دینی دبیرستانم زنگ زد به موبایلم ( خود ابلهم شماره م رو بهش دادم! با داداش کوچیکه رفته بودیم خرید. دیدمش! گفت شماره موبایل مادرتو بده منم هول شدم مال خودمو دادم!) با مامی حرف زد و گفت میخوایم بیایم خونتون! پررو پررو! انگار به همین راحتیه! انقدر بدم میاد از این همه اعتماد بنفس! چی داری که می خوای بیای؟! انتظارم داری با آغوش باز پذیراتون باشیم! شازده پسرش متولد 61 ه کانادا دکتراشو گرفته الانم دلش زن می خواد! مامانم خارج نرفتن منو بهونه کرد و گفت نه! خیلی دلم می خواست حالشو بگیره اما مامی بر این عقیده بود که زشته!




پا قدم نحس یا حس ششم قوی؟ مساله این است.

چند روز بود دلم آشوب بود... فکر می کردم دلم براش تنگ شده و دارم از ندیدنش خفه میشم! تصمیم گرفتم یکشنبه که قرار پارک بانوان رو با دوستای پیش دانشگاهی م داشتم زود تر تعطیل کنم و یه سر کوچولو بهش بزنم. با اینکه شنیده بودم فقط یک روز هست اما طبق محاسباتم حدس می زدم باشه. با این حال ظهر بهش اس ام اس دادم:


از قضا دست و دلش بر هیچ زلفی بند نیست

با نوازش های ما او را سر لبخند نیست

غصه را با قند سابیدند خوشبختی نشد

ظاهرا از بخت بد این سفره قندش قند نیست

در زمین صددانه عاشق داشتی فصل بهار

ای بلایت بر سرم هر دانه ای اسفند نیست

مِهر می افتد مگر از سکه چشمان من

هیچ کس چون من نگاهت را ارادتمند نیست

مرگ می گویند پایان بخش هر دلبستگی ست

عاشقان را مرگ آن طوری که می گویند نیست


به خودش نگرفت و جواب داد:

چقدر غم بزرگی درش هست. این روزها باید دل عزیز من شاد باشه

منم گفتم حالم خوبه و اگه باشی امروز میام ببینمت. گفت هستم و منم 3 با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمت شهرک غرب. سر راه یک گل رز هم گرفتم که دست خالی نباشم.

حرفامون خیلی با نظم بود. غیر از وقتایی که یهو شلوغ می شد و منم مجبود بودم یا جاش بشینم یا برم بیرون!

اگه درست یادم باشه از باباش شروع کردیم و رسیدیم به همسرش! یه کوچولو ازش گله کردم که چرا از من هیچی نمی پرسه...از درس و کار و ازدواج و...

فوری گفت: ارشد قبول شدی؟ جون من؟

راجع به کار گفت که باید شروع کنی...( البته خیلی قبلنا هم گفته بود)

راجع به ازدواج هم گفت که اصلا براش مهم نیست که منو تو لباس عروسی ببینه! به همین رکی!

خیلی موندم پیشش...اشتباهی که اون بار هم کردم. آخراش دیگه خیلی کار داشت و منم خداحافظی کردم و  8 و نه  برگشتم خونه!


حاشیه یک:

گفتم گاهی خیلی دلم براتون تنگ میشه عین دیوونه ها می شم.

نه گذاشت نه برداشت گفت: خوب برو دکتر!


حاشیه دو:

یه دختری اونجا بود همسن و سال دختر کوچولیی که من عاشقشم...اشکم دراومد!


حاشیه سه:


10 صبح داشتم راهی ارایشگاه میشدم واسه کوتاهی مو که اس ام اس داد: بابام فوت کرد!

فرداشم رفتیم تشییع جنازه! نصف فامیلاشونو میشناختم!!!




بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

 

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند

در من هزار چشم نهان گریه می کنند

 

نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو

اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند

 

شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند

 

بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

چون چشم های باورتان گریه می کنند

 

وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم

انگار که ابرهای جهان گریه می کنند

 

انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند

 

حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند




لحظه های سختی بود

نشسته بود روی خاک!

آروم رفتم سمت راستش زانو زدم!

منو ندید!

دست چپم رو گذاشتم رو شونه ی راستش

نگام نکرد!

سرم رو بردم جلو  و سمت راست صورتش رو بوسیدم!

حس تلخی داشت!

گفت: دیدی کی اومدی؟

چی باید جواب میدادم؟

باید می گفتم که چند روزه دلم آشوبه؟

باید می گفتم می خواستم قبل مرگش ببینمت و مردونگی کرد دیشب نمرد؟

باید می گفتم آرزو داشتم سر تشییع جنازه پدرت من از رو خاک بلندت کنم؟


...

سالی که گذشت...


خوب... یکسال دیگه هم گذشت. در مجموع سال قشنگی بود...

اول سال با اسباب کشی شروع شد یه جورایی طراوت بهار و نویی خونه ی قشنگمون نگاهم رو به دنیای اطرافم عوض کرد. اما داداشی اردوی عید پیش دانشگاهی بود و نشد که بریم سفر. بعد عید با 250 تومن پس اندازم رفتم کلاس عملی و تا کنکور ازاد که 23 اردیبهشت بود، وقتم پر شد.  دو جلسه هم کلاسای تربیت معلم مدرسه رو رفتم و بعد انصراف دادم. یه پیشنهاد کار عالی هم داشتم که اگه میشد چی میشد...اواسط اردیبهشت پسر عمه م و خانمش رفتند کانادا دنبال تحصیلات تکمیلی...رتبه های سراسری که اومد خیلی حسرت اونهمه درس خوندنم رو خوردم ولی همین که مجاز شده بودم و حال مامان بابا گرفته نشد خوب بود. البته همونجا تصمیم گرفتم دیگه کنکور ندم و ندادم. چند روز بعدش پسر عموی مامان از سرطان معده فوت شد. چهار تا مجلس نیمه شعبان شرکت کردم و شبشم رفتم دیدن عشققققم! بعدم تنهاییی رفت کانادا و با عث شد تا یکماه خفه شم از دلتنگی. اما وقتی اومد با هم یه شب شعر رفتیم که به وضعیت عادی برگشتم! اما تو ماه رمضون فقط سه جا افطار رفتم، اونم تنهایی. یعنی افطاری دوستای دو تا مدرسه هام. تو ماه رمضون رتبه سراسری داداشی اومد و مطمین شدیم رشته ای که دوست داره( یعنی من دوست دارم!) قبول می شه! آخرای مهر تو اوج کارای پایان نامه م و خواستگاری بودم که فراگیر اعلام شد! منم با هزار تا امید و آرزو ثبت نام کردم و تو انتخاب رشته محل تمام شهرهایی که رشته م  ارایه شده بود رو زدم( کلا 3تا) . روز عرفه با دوستم و داداشی رفتیم دعای عرفه که خییییلی باشکوه بود. فرداش هم بله برون دختر فامیلمون بود و هفته ی بعدم عقدش.بعد تحویل پایان نامه که با کلی استرس و البته موفقیت انجام شد، چسبیدم به خوندن واسه ازمون فراگیر و چند جور خرید و مهمونی رفتن خونه دوستای دانشگاه. بعد ازمون فراگیر رفتم دنبال کار دندونم و یک دندون عقلم رو کشیدم.جواب فراگیر که اومد با خودم درگیری هایی پیدا کردم ولی تصمیم به رفتن گرفتم.  بعدم بیشتر گذروندم به خرید کردن واسه اتاقم و خونه.

امسال سه تا عروسی رفتم و یک عقد.

امسال یه ختم رفتم و یه سالگرد فوت.

امسال نصف پیشنهادای بیرون رفتن و مهمونی با دوستای پیش دانشگاهی م رو رد کردم. دلیلیشم این بود که اکثرا دانشجوی ارشد بودن و من هنوز گیر مدرک لیسانس بی خودم!

امسال با اینکه خونمون رو عوض کرده بودیم زیاد مهمون نداشتیم. دلیلشم یکی خالی بودن خونه بود و دیگری اینکه زیاد فامیلای اهل ارتباطی نداریم!( یا بهتر بگم کسی تحویلمون نمی گیره)

مامان مامان تو 6 ماهه ی اول سال چند بار اومد و دیگه نیومد ( چون اونم عید خونشو عوض کرد و ما هم نرفتیم!)

یکی از عمه هام با دامادش و دوست مامانم با شوهرش در دو شب متفاوت شام مهمونمون شدن.

دایی کوچیکام هر کدوم یه بار اومدن.

صاحب خونه و خانوم و پسرش...

خانم عموم و پسرعموم...

دو تا از دوستای دانشگاه من...

+ تعدادی خواستگار و بچه های مامی

نفهمیدم چی شد!!!

 

بعد از کنکور سراسری استراحت کردم ( یعنی بیشتر رفتم دنبال خونه دیدن و اینا...) و تصمیم گرفتم واسه آزاد بتروکونم و حتما ازاد قبول شم. البته چون دوستممون ( ب.الف) سال پیش بدون خوندن رفته بود سر جلسه و کنکور داده بود و مجاز شده بود ( خیلی هم آدم تعطیلیه...فقط زبانش خیلی خوبه) یه کورسوی امیدی وجود داشت و داره البته.

تا اینکه اس ام اس مدرسه اومد... فکر کردم به حرفهای دختر عمه ی مامانم که میگفت عمرا کار سالم پیدا کنی و دوستام که رفته بودن دنبال کار و دست خالی مونده بودن و احساس پوچی ای که بدجوری بهم دست داده بود تصمیم گرفتم به عنوان آخرین راه امتحانش کنم.فرم پر کردم و منتظر خبر دوره اموزشی موندم.

عید اسباب کشی کردیم و اوضاع کم کم رو به راه شد. منم با کلی استرس و بالا پایین کردن با استاد دوستم تماس گرفتم که می خوام واسه آزاد کلاس بیام.اونم گفت بیا!(قبل عید هم وقت نداشتم هم پول!) بعد عید هم با پس اندازم(که مامان نفهمید پول سکه ش رو ندادم...!و دنبالشو نگرفت این پول برام مونده بود.) رفتم سرکلاس. که 5 جلسه ش گذشته بود و 10 جلسه ش مونده بود. بنابراین جای 350 تومن با 250 تومن سر و ته قضیه هم اومد.

دو سه جلسه از کلاس ازاد گذشت که جلسه اول دوره اموزشی شروع شد! رفتم دیدم بعله...

 اول:کلی از کلاسا روی 5شنبه و شنبه ی کلاس ازاد افتاده و هرچی بالا پایین کردم دیدم می تونم هفته ای یک جلسه کلاس ازادو نرم( کلاسی که با چنگ و دندون توش شرکت کرده بودم)

 دوم: 250 تومن هزینه ی دوره اول کلاس اموزشی بود!!! کلی بدبختی کشیدم و با 50 تومنی که از داداشی گرفتم و خالی کردم همه حسابهام پولش جور شد! یک نفرم نگفت تو دو تا کلاس می ری پول لازم نداری؟!! حالا من مهجوب بودم هیچی نمی گفتم!

سوم: یکی از روزهای دوره با کنکور ازاد یکی می شد و عروسی دوستم (زت) هم همون روز بود!!!تازه به دوستم (م) هم قول داده بودم صبح بیاد خونه ما باهم اماده شیم !!! شبم عروس کشون کنیم و بعدم ببرمش پیش همسرش.(این همسر غیرتیش حالمو بهم زد! حاضره واسه اینکه خیابون به این صافی و سر راستی رو نیاد بالا به بهانه اینکه بلد نیست یه دختر جوون رو نصفه شب بکشه تا پایین خیابون و دوباره هم بیاد بالا!)

رفتم ثبت نام دوره...  کلی چونه زدم که اگه نتونم چند جلسه بیام گواهینامه پایان دوره ام رو بهم بدن.

 کلاس آزاد 5 شنبه ها افتاد سه شنبه و حسابی خیالم راحت شد

می موند عروسی دوستم و کنکور ازاد که رو هم بود. تازه پولم کم اورده بودیم و ممکن بود ماشینو بفروشیم...اون وقت عروسی دوستم که خیلی دوست داشتم توش باشیم کلا کنسل میشد. امیدوار بودم کنکور ازاد یک روز قبل عروسی بیفته ولی....عروسی دوستم بهم خورد! یکی از اقوام فوت کرد و تا چهلم برنامه عقب افتاد.

کم کم  قضیه ماشین رو به دوستم (م) گفتم اونم خوب برخورد کرد و گفت فوقش میره خونه ( الف.م) و منم می تونم برم اونجا!

یک روزم رفتم پیش استاد پایان نامه و کارم یه خورده جلو رفت.

تقریبا همه چی آروم بود تا اینکه چهار شنبه دوستم (م) زنگ زد و با استرس خبر کارو بهم داد! مونده بودم چیکار کنم!!! به صاحب کار زنگ زدم و یکم حرف زدیم.اونقدر کار تمام وقت بود که حتی نگران پایان نامه هامون بود که ناتمام میمونه! گفتم دو سه روز دیگه میام دیدنتون. به مامان گفتم و بوی بامبول شنیدم! فرداشم رفتم دوره اموزشی پولمو پس گرفتم. کلاس ازادم گفتم یه روزش رو میرم.

پیش صاحب کارم رفتم کار خیلی سخت و وقت گیری بود.اما سابقه خوبی بود و جای پیشرفت داشت.

یکی دو روز بامبول شدید اتفاق افتاد یکشنبه زنگ زدم و گفتم می تونم بیام! گفت تماس میگیرم. کلی خیال پردازی کردم اینکه با دوستامم. اینکه پولدار میشم... اینکه واسه خودم ادمی میشم و ...

اما خبری از طرف نشد. من با اینکه دل تو دلم نبود حسابی خودمو سپردم به خدا که هرچی باید بشه میشه... بنابراین فرصتو از دست ندادم و یکم رو ازاد کار کردم

تا 5 شنبه که دوستم ( الف.م ) گفت صاحب کار بهش زنگ زده و گفته مشکلاتی وجود داره و کار احتمال زیاد از هفته بعد شروع میشه. و این یعنی کسی قرار نیست جای ما رو بگیره و ما هم وقت داریم به کارامون برسیم.

 

 

ادامه:  

کنکور ازاد افتاد دقیق روز عروسی ز-ت و من خوشحال بودم که عروسی بهم خورده تا روز کنکور که رفتیم و دیدیم دومرحله رو یکی کردن و می شد عروسی رو بریم!!! 

 

آزادو بد ندادم اما دور و بری هام عملی رو خیلی خوب دادن! خدا کنه قبول شم اصلا دلم نمیخواد این مراحل دوباره تکرار بشه! نمی خوام همون طور که استاد پایان نامه گفت جوونی و می تونی ده بار کنکور بدی این اتفاق برام بیفته! اگه قبول شم...حتی تو تکمیل ظرفیت حتی خارج از شهر میرم!!!با سر میرم!!!حتی شده برم گدایی میرم دانشگاه...مامان اینا هم که منو نفرستادن مدرسه غیر انتفاعی...؟!! به قول عمه خانوم اعتبار دارم پیششون...! اگه اندازه همون پولی که دادن واسه کنکور داداشی بدن من کل ارشدمو رفتم! 

  

راستی...اگه قبول نشم میمیرم اغصه!!! اگه قبول شم حتما به استاد زنگ میزنم یا ایمیل میدم یا میرم دیدنش!  

هرچی بود هرچند من زیاد تلاش نکردم هرچند من همه کلاسارو نرفتم و نشد اونطور که باید ازش استفاده کنم اما نوع برخوردش با کنکور و مسایل برام خیلی جالب و البته مهم بود! 

اینقدر خوب و واقعی امید می داد بهم که بدون هیچ استرسی ۶ ساعت کنکور رو گذروندم...! 

خدا عمرش بده ...اگه قبول شم بهش میگم که کلا مدیونشم! میگم که خیلی بچه م که فکر میکنم ارشد همه چیزه اما ازش ممنونم که منو به همه چیزم رسوند! 

 

 عروسی و پاتختی خواهر دوستم م.س هم رفتم! یک هفته قبل کنکور!!! دوست داشتم برم دیگه!!!ایشالا خوشبخت شن! 

کارم ازش خبری نیست...من که کلا سپردمش به خدا...اگه جور شه با نهایت انگیزه میرم سراغش  اگرم نشد حتما خدا واسم یه کار بهتر جور میکنه.  ما تونستم دوره اموزشی رم برم... یعنی کار که شروع نشد اما ناراحت نیستم چون  

۱- از موضوع و جو خوشم نیومد! 

۲- ثابت کردم به خانواده که کار تو رشته خودم برام مهمتره  

۳- وقت نمیکردم واسه کنکور تست بزنم 

۴- آدم واسه رسیدن به یه کار بزرگ تر باید یه چیزایی رو فدا کنه دیگه! 

 

حالا هیچ مشغولیتی ندارم جز پایان نامه که سایه ش بدجوری رو سرم سنگینی میکنه! 

و البته انتظار واسه نتیجه سراسری که حدود ۱۰ روز دیگه میاد!

مسجد...


خدایا!

من رو فردا برسون به عشقم!

دلم تنگه براش!


جای خالیم اونجا حس میشه ها...


خدا!


من میمیرم از غصه!

گیر مامانمم!

نمیتونم کاری کنم تنها!

خدایا! بنداز به دلش که بره!منم ببره!


مادر شوهر و ...


 ده روزی میشه که نوزاد جاری دوستم م.ح.ع به دنیا اومده. دختره و حسابی تپل مپل. روز مهمونی که خونه م بود مادر شوهرشون یه سکه ی ربع بهار می ده به عروسش و یه نیم به نی نی...

به نظر من آدم باید خیلی کم شعور باشه که این طوری رفتار کنه. یعنی رسما به عروس خانوم اعلام میکنه که بچه واسه ما از مامانش مهم تره! اصلاً فرض که مهمتر هست، اتفاقا باید تظاهر کنن که عروس رو بیشتر دوست دارن. آخر سر هم که همه سکه ها مال مامان بچه س. فقط معنای قشنگ هدیه دادن و هزینه سکه رو از ارزش انداختن. البته من قبول دارم که تو هر فرهنگی یه جوره و ممکنه خود عروس خانوم هم اون قدر تو اون فرهنگ حل شده باشه که ناراحت نشه، یا این قدر حساس نباشه اما هر رسم و رسومی که خوب نیست...

 

دلم می خواد یه نه ی علامت تعجب دار به یه نفر بگم دلم خنک شه!



قصه ی نه ی علامت تعجب دار:

دوستم م.ح.ع یه دوست پسری داشت که دو سه سالی طول کشید. دوستی شون مثل بقیه ی دوستی ها زیاد ناسالم نبود. و البته کمی مشکوک هم بود. بیشتر تلفنی حرف می زدن و اونم حتما باید دوست من زنگ میزد! هر دو سه ماه یکبار هم همو می دیدن. یه روز ج بعد کلی اس ام اس بازی به م می گه:

ba man ezdevaj mikoni?

م هم نمیدونم هول میشه و بدون مقدمه ج می ده:

na!

و بعدم پشیمونی که دیگه سودی نداشت!

دیگه هم از پسره خبری نشد!

 

 

 

یه پروژه ی ویراستاری ترجمه ترکی ( یه داستان کودکه) بهم پیشنهاد شده که ویراستاری نیست! باید دوباره نوشته شه کلاً! گرفتم بخونمش ببینم از پسش بر میام یا نه...




بعد نوشت:


کار رو مامی از چنگم درآورد. منم چیزی نگفتم! بس که مظلومم! ترسیدم نتونم خوب انجام بدم و دوباره کاری بشه.



15 اسفند رفتم فردوسی و یک سکه یک گرمی خریدم. امیدوارم ضرر نکنم.





ع-م 7

 

حالا که سه جلسه اومدن و خیلی هم طولانی باهم صحبت کردیم گفتم یه سر به اینجا بزنم و حرفام رو بنویسم.

پسر خوب- نجیب و سالمیه!اما خیلی مذهبی و حزب الهیه. راستش خجالت میکشم حتی تو خیابون کنارش راه برم... دوست ندارم واسه هرچیزی که دوست دارم براش دلیل شرعی جور کنم( کاری که این چند روز اشکمو در اورده و اعصابمو حسابی خورد کرده! ) دلم میخواد شوهرم چارچوبهای منو قبول کنه و اگه جایی چیزی دلم خواست مجبور نشم واسش دلیل بیارم. مثلا بابای خودم نظرش اینه که خودش نباید شوهای ماهواره رو نگاه کنه ولی به من و مامیم هیچی نمیگه.میذاره خودم تصمیم بگیرم. اما این پسره خیلی رو اعصابه...ترسم از اینه که بخواد به پروپام بپیچه مثلا می پرسه اگه شوهرتون دوست نداشت باکسی رفت و امد کنید چیکار می کنید؟ یا مثلا خیلی با هم تی÷ای خودش می پره و من متنفرم از این موضوع... دوستای من هر کدوم 100 تا عیب و ایراد دارن ولی من با تمام وجود دوستشون دارم و نمی تونم دلیل منطقی برای رابطه باهاشون داشته باشم.دوست دارم شوهرم بیشتر از این حرفا به دل من رفتار کنه... نمی خوام اذیتم کنه.

تقریبا یکی از مهمترین ملاکام برای ازدواج همینه.

غیر از این مساله و زشت بودنش بقیه ی چیزاش خیلی خوبه

اهل خرید و خرج بودنش

پولداریش

بلند پروازیش

احساساتی بودنش

مهربونی و ملایمتش

خانواده ش

جوونی و انعطاف پذیری و شاد بودنش

استقلالش

بچه نخواستنش به زودی

گیرندادن به رنگ لباسام و مدل چادرم

اگه ارشد قبول شه و کارشو شروع کنه که عالی میشه

خوب منم یه سری مشکلات دارم

مثلا بیپولی و بی وسیلگیمون

ناخنای زشتم

چشم ضعیفم

غشی بودنم

درس نخوندنم

اشپزی بلد نبودنم

خونواده ی عصبی و معتاد و طلاق گرفته و روانی م

اگه بخوام کسی همه شرایط دلخواه منو داشته باشه شاید این مسایل رو نتونه بپذیره.

جمعا 80 درصد اوکی ام...

فکر لباس باشید واسه عروسی...

بوهای خوبی میاد...

ج1- زیر سارافونی صورتی روشن- پیرهن طرح روسری دامن بلند قهوه ای روسری قدیمی قهوه ای آبی. جوراب و صندل مشکی چادر دوستم

ج2- کت صورتی پررنگ- شلوار کت شلوار روسری طوسی صورتی- جوراب سفید- صندل سبز چادر مجلسی سبز

ج3- روسری گره سبز براق چادر سفید جوراب و صندل سفید زیر سارافونی صورتی کدر و کت دوستم.

ع-م ۶

 

 دیشب خواستگار محترم  تنها اومد. بابا و مامان و داداشی رفتد جلو...منم بد نبود برم ولی حقیقتش اینه که نخواستم واسه یه جلسه مسخره لباس حروم کنم!!! حرف زدن بیشتر پولی مالی. نتیجه اینکه خونه نداره...میتونه بخره ولی میخواد پولشو بذاره تو کار! کاری که نه درسشو خونده نه تجربه ای توش داره!! خلاصه اینکه ریسکه دیگه...شاید بعد دوسال میلیونر شد شایدم منو نشوند به خاک سیاه!!  فکر کنم از نظر خرید و تالار و عروسی و اینا بتونن راضی م کنن! اما اینده ای واسم وجود نداره از نظر اقتصادی خیلی وضع رو هوایی داره!

 جدا از بحث مالی الان نظر بابا روش بهتره نسبت به جلسه قبل. آرامش- اعتماد بنفس- احترام و منطقی که تو وجودش هست بابا رو به این نتیجه رسوند که می تونیم بیشر ادامه بدیم.

 اما مامانم اضطراب پیدا کرده. میگه بهتر از اینم واست هست و هنوز سنی نداری و اینا... اما من زیر بار این حرف نمی رم. اول اینکه سن کمی هم ندارم. دوستام الان بچه دار هم شدن و نمی خوام بیفتم به وضع بعضی از اینایی که تو سن 28 سالگی با کلی کمالات با یه اعتماد بنفس پایین و تکلیفی که معلوم نشده غصه ی بی خواستگاری شون رو بخورن و حسرت گذشته رو...حسرت مواردی که رد کردن و الان زن و بچه و زندگی عالی ای دارن. دوست دارم زودتر سرو سامون بگیرم. دوست دارم با شوهرم جوونی کنم. وقت داشته باشم واسه باردار شدن...آمادگیشو پیدا کنم... خانم خونه م باشم...

و نمی تونم به امید خواستگاری که خواهد آمد این سالهای طلایی زندگیمو هدر بدم و مدام تو ذهنم به اینکه چرا نمی اد فکر کنم. من با همسرم آینده ای می سازم که می خوام نه اینکه صبر کنم کسی بیاد که آینده ش رو ساخته و می خواد منو عضوی از اون آینده کنه.

مامان میگه انتظار داشته تحصیلکرده تر بود- قبول دارم همه خواستگارام تحصیلکرده تر بودن و این مساله صرفا خوبه اما چقدر برای من تحقیر آمیز میشه؟!

مامان میگه می تونست قشنگ تر باشه- خوب این انتظاریه که همه تو ازدواج من دارن! اما این موضوع فقط به خودم مربوطه! (البته منم زیاد نمی پسندمش اما لااقل قدش بلنده و به گفته ی دوستام ادم عادت میکنه...ایشالا بچه م هم به خونواده ی خودمون بره !)

 مامانش 5 شنبه زنگ زد و مامانم گفت که بیاد بابا باهاش صحبت کنه. اونم گفت اگه میشه فردا بیاد که به محرم نخوره!!!

من نمی فهمم... یعنی چی مثلا؟! چی به محرم نخوره؟ عروسی؟! آخه این آدما یه وقتا یه حرفایی می زنن آدم هرچی فکر میکنه بیشتر گیج میشه...خوب بخوره...حالا خورد به محرم... چی شد؟! زندگی تعطیل شد؟ خیلی ساده انگاری هم کنیم یه هفته مونده به محرم ...حداقل یه بار ما باید بریم خونشون یه بارم بریم آزمایش یه بارم بله برون بگیریم...میشه؟!

با این حرف مزخرفش که البته بار دومه... اون دفعه هم گفت به دهه اول ذیحجه نخوره!!! مامان استرس گرفته که البته فکر کنم توجیه شدن که ما حالاحالاها بعله بگو نیستیم.

البته مامی خودمم همین طوره! هروقت می خواد با خواستگار قرار بذاره می گه یه ساعتی که به اذان نخوره! حالا بخوره! یه ساعتم بعد اذان بمونن....یعنی ما اینقدر معتقدیم به نماز اول وقت؟! اگرم می خوایم به شب نخوره و زود برن چرا نمی گیم به شب نخوره؟ این ادای ادمای خفن مذهبی و خفن منظبط حالم رو بهم میزنه.

مامان و بابا میگن یه خونه بندازه پشت قباله ت. جاشم گذاشته ولی من میگم ازارش ندیم. اون وقت تا اخر عمرم میگه تو نذاشتی پیشرفت کنم. حالا که موقعیتشو داره بذاریم شانسشو امتحان گنه. گفته که بعد دو تا پروژه می خره.... تصمیم دارم بهش اعتماد کنم!(مراحل خر شدنم رو می تونید پیگیری کنید...)

راستی پایان نامه م رو دفاع کردم. نفر دوم بودم و گوش تا گجوش دانشجو و استاد نشسته بود. منم با یه اعتماد بنفس که نفهمیدم از کجا اومد کارمو توضیح دادم. البته زیاد جالب نبود و سوالا رم نصفه نیمه جواب دادم ولی باز از خودمم نصف اینم انتظار نداشتم. البته فکر کنم تو رودرواسی با استاد قرار گرفتم. امیدی که بهمون داشت کمکی که قول داد بهمون بکنه. نخواستم  زحمات بی درغش بی جواب بمونه. بعدم اس ام اسی ازش تشکر کردم. نمره م هم 17/75 شد که به همه میگم 18!

و تمام!

حالا یه خانوم مهندس واقعی هستم!

تو نظر سنجی یه مجله شرکت کرده بودم و برنده شدم! یکسال اشتراک رایگان!! 4تاس که اولیش اومد. همون مجله ای که می خواستم متنامو براش بفرستم( هنوز نفرستادم)

بابای دوستم الف-م دیروز تحویل سکته کرد بنده خدا 53 سالش بود . سالم سالم! تازه چکاپ شده بود و همه چیزش اوکی اوکی بود.

اتفاقیه که کم کم ما هم باید آمادگیشو داشته باشیم... حالا که مامان باباهامون پا به سن گذاشتن...چه غمگین...

و درس... همه ی تلاشمو میکنم که فراگیر قبول شم حتی اگه از آسمون سنگ بیاد!

دلایلم:

1-      امتحان عملی نداره

2-      امتحانش زبان نداره

3-      امتحانش تستیه و نمره منفی نداره

4-      اگه قبول شم میشم ترم دو

5-      منابعش هرچند که سخته اما محدوده

اگه اومدید اینجا خیلی به دعاتون محتاجم...

ع-م 5

 این چند روزه فقط دلم می خواست پسره رو گیرش بیارم...اگه فرصتش میشد حسابی می شستم میذاشتمش کنار...چرا؟! معلومه چون حسابی عجله داشتند! و این عجله شده بود فوبیای من! مرتب درس پسرشون رو بهانه می کردند و من با خودم میگفتم بیخود کرده دو تا کار درس و ازدواج رو با هم شروع کرده.یکی هم نبود به اینا بفهمونه که آقاجان! فرض که دختره بعله رو داد...عقدم کردی... اون وقت تو یک روز تو خونه ت بند میشی؟  والا! کی رو دیدی زن بگیره خیالش راحت شه راحت به درس خوندنش برسه؟

 نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم!

خلاصه که دیدن ما به این راحتی ها رضایت نمیدیم و مشاوره هم یکماهی طول میکشه گفتن که بعد کنکور می آن! فکر کن! میشه 3ماه دیگه.(حالا شانس بیاره کنکورشو خوب بده وگرنه باید تا اردیبهشتم صبر کنیم واسه آزاد حضرت آقا!)

منم که حس خاصی ندارم. ازدواج قسمته دیگه... شد شد نشدم نشد! خدا رو شکر که علاقه ای بینمون به وجود نیومد که بخواد این مدت رو سخت کنه.

اون با خیالت راحت به درس خوندنش می رسه و شاید کارشم شروع کنه. منم یک ماه درس می خونم و به خواستگارام میرسم.

دو مدل فکر زده به سرم:

1-      یه خواستگار بهتر برام بیاد و زودی بعله رو ازم بگیره

2-      اون که بیاد من ترم دوی فراگیر و اون تو اضطراب قبول شدن تا شهریور جوابش بیاد!

اگرم قرار شد با همین ازدواج کنم که چه بهتر. هم اوضاع مالیمون بهتر میشه هم واسه خونه خرید می کنیم هم پول جمع میکنیم واسه جهاز...

رفتم خونه دوستم ز.ت . خونه 65متر بود که خداییش خوب در آورده بودنش. نوساز و با وسایل شاد.

خداروشکر... زندگی خوبی داره فکر میکنم.

دوست دارم تو خونمون مهمونی بگیرم و 6 تا از دوستای دانشگاهمو دعوت کنم.