سالی که گذشت...


خوب... یکسال دیگه هم گذشت. در مجموع سال قشنگی بود...

اول سال با اسباب کشی شروع شد یه جورایی طراوت بهار و نویی خونه ی قشنگمون نگاهم رو به دنیای اطرافم عوض کرد. اما داداشی اردوی عید پیش دانشگاهی بود و نشد که بریم سفر. بعد عید با 250 تومن پس اندازم رفتم کلاس عملی و تا کنکور ازاد که 23 اردیبهشت بود، وقتم پر شد.  دو جلسه هم کلاسای تربیت معلم مدرسه رو رفتم و بعد انصراف دادم. یه پیشنهاد کار عالی هم داشتم که اگه میشد چی میشد...اواسط اردیبهشت پسر عمه م و خانمش رفتند کانادا دنبال تحصیلات تکمیلی...رتبه های سراسری که اومد خیلی حسرت اونهمه درس خوندنم رو خوردم ولی همین که مجاز شده بودم و حال مامان بابا گرفته نشد خوب بود. البته همونجا تصمیم گرفتم دیگه کنکور ندم و ندادم. چند روز بعدش پسر عموی مامان از سرطان معده فوت شد. چهار تا مجلس نیمه شعبان شرکت کردم و شبشم رفتم دیدن عشققققم! بعدم تنهاییی رفت کانادا و با عث شد تا یکماه خفه شم از دلتنگی. اما وقتی اومد با هم یه شب شعر رفتیم که به وضعیت عادی برگشتم! اما تو ماه رمضون فقط سه جا افطار رفتم، اونم تنهایی. یعنی افطاری دوستای دو تا مدرسه هام. تو ماه رمضون رتبه سراسری داداشی اومد و مطمین شدیم رشته ای که دوست داره( یعنی من دوست دارم!) قبول می شه! آخرای مهر تو اوج کارای پایان نامه م و خواستگاری بودم که فراگیر اعلام شد! منم با هزار تا امید و آرزو ثبت نام کردم و تو انتخاب رشته محل تمام شهرهایی که رشته م  ارایه شده بود رو زدم( کلا 3تا) . روز عرفه با دوستم و داداشی رفتیم دعای عرفه که خییییلی باشکوه بود. فرداش هم بله برون دختر فامیلمون بود و هفته ی بعدم عقدش.بعد تحویل پایان نامه که با کلی استرس و البته موفقیت انجام شد، چسبیدم به خوندن واسه ازمون فراگیر و چند جور خرید و مهمونی رفتن خونه دوستای دانشگاه. بعد ازمون فراگیر رفتم دنبال کار دندونم و یک دندون عقلم رو کشیدم.جواب فراگیر که اومد با خودم درگیری هایی پیدا کردم ولی تصمیم به رفتن گرفتم.  بعدم بیشتر گذروندم به خرید کردن واسه اتاقم و خونه.

امسال سه تا عروسی رفتم و یک عقد.

امسال یه ختم رفتم و یه سالگرد فوت.

امسال نصف پیشنهادای بیرون رفتن و مهمونی با دوستای پیش دانشگاهی م رو رد کردم. دلیلیشم این بود که اکثرا دانشجوی ارشد بودن و من هنوز گیر مدرک لیسانس بی خودم!

امسال با اینکه خونمون رو عوض کرده بودیم زیاد مهمون نداشتیم. دلیلشم یکی خالی بودن خونه بود و دیگری اینکه زیاد فامیلای اهل ارتباطی نداریم!( یا بهتر بگم کسی تحویلمون نمی گیره)

مامان مامان تو 6 ماهه ی اول سال چند بار اومد و دیگه نیومد ( چون اونم عید خونشو عوض کرد و ما هم نرفتیم!)

یکی از عمه هام با دامادش و دوست مامانم با شوهرش در دو شب متفاوت شام مهمونمون شدن.

دایی کوچیکام هر کدوم یه بار اومدن.

صاحب خونه و خانوم و پسرش...

خانم عموم و پسرعموم...

دو تا از دوستای دانشگاه من...

+ تعدادی خواستگار و بچه های مامی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد