شب قدر

امسال برخلاف هرسال 3 تا شب قدرو قران سرگرفتم.

شب 23 ماه رمضون که شنیدم خیلی محتمله که شب قدر باشه کلی دعا کردم.البته به خاطر شرایط خونوادگی زیر پتو!یعنی دراز کشیدم. پتو رو کشیدم رو سرم و دعا کردم.قبوله یعنی؟!!!!

خیلی دعا کردم. نزدیک 2 ساعت هرکس یادم اومد از بچگی تا حالا دعا کردم. بعدم واسه یه ازدواج موفق و تحصیلات و شغل از خدا خواستم.

حس خوبی دارم!انگار خدا صدامو شنیده باشه. بعد سحر دیگه خوابم نبرد و کلی فکرای خوب کردم.مامیم که بیدار شد گفت یه خواب خیلی قشنگ دیده. خوابش زیاد سر و ته نداشت. یه هوای بارونی....یه خواستگاری که سرش خیلی شلوغه. یه غذای مفصل...

خیلی حالش خوب بود. امیدوارم خوابش معنی خوبی داشته باشه. آخه مامانم خیلی مومنه.تو کتاب تعبیر نوشته که خواب 23 و 24 هرماه تاثیر بدی داره... اما هیچی نمیتونه حس خوب منو مامانمو از بن ببره.

حس می کنم به همین زودیا جفتمو پیدا می کنم. خدا می دونه چطوری...

دعام کنید

قد قد قد ....

دیشب افطاری مدرسمون بود.دوباره با کلی خبر نامزدی و عقد و عروسی و نی نی دار شدن!از 20 تا بچه هایی ریاضی دوره ما 6 تامون ازدواج کردن.فکر کنم ز.ح هم حامله است!

یه خواستگار دارم که همه شرایطش خوبه...خوب که چه عرض کنم عالیه . فقط....

فقط هم قد خودمه!بردون اینکه مشخصاتش رو بخونم به مامانم گفتم بگو نه! ولی بابام انگار بدش نیومده! کلی فکر کردم و هنوز به نتیجه نرسیدم! واقعا فاجعه ست به نظرم! مثلا شب عروسی یه کفش 5 سانت و تاج عروس رو هم 20 سانت ازش بلندتر می شم!

اعصابم خورده ...شبم نخوابیدم. بعدم می خوام برم تشییع جنازه بابای عروسمون.

خدایا! کمکم کن درست تصمیم بگیرم! ایده آل ترین حالتش اینه که بیان و معلوم شه یا از نظر خانوادگی تناسب نداریم یا من و پسره تفاهم نداریم!




تنهایی و نذر امشب




هیچ کس با من نیست

مانده ام تا به چه اندیشه کنم

مانده ام در قفس تنهایی

در قفس می خوانم

چه غریبانه شبی است

شب تنهایی من . . .

 

از : سهراب سپهری

 

 

 

انگار یه غمی تو وجودمه...خیلی سرد و دور....

شبیه وقتایی که حس می کنی قراره یه اتفاق بد برات بیفته...دلم یه جوریه ..همش لرز می کنم. کوچکترین صدایی میره رو اعصابم.

یه دوستی دارم که هر سال افطاری می ده به بچه های کلاسمون تو دبیرستان.یه خونه ی فسقلی و ساده دارن که وقتی 20-30 تا دختر جیغ جیغو می ریزن توش از جنگل آمازون بدتر می شه. اما بهترین کارو می کنه ..فارغ از چشم و هم چشمی های معمول باعث می شه لااقل سالی یکبار همدیگرو ببینیم.هر سالم پر از خبر از دوستا و معلما و ... است. هرسال چند تا عکس عروسی و نامزدی می بینیم و کلی ذوق می کنیم. امسال هم دو تا از دوستامون ازدواج کردن و کلا امارمون شد:5-6 تا!البته بعد 4 سال خیلی کمه و کلا هم بچه های ریاضی در امر ازدواج بسیار کند پیش می رن!

خواستم یه نذری بکنم

اینجا می نویسم که یادم نره.

اگه سال دیگه عمرم به این مراسم قد داد و مرد رویاهام رو پیدا کرده بودم و بهش رسیده بودم به ز.ج بگم زولبیا بامیه ی افطار با من!!! می دونم نذر کمیه اما به حال و هوایی که بغل دستیم تو افطار امسال داشت غبطه خوردم!!دلم خواست واسه همون سفره یه نذری بکنم. ان شاالله برسم به اونی که می خوام.




ح.ع - ا.ه.ا - ه.ع.ا

ح.ع

یه خونواده ای بهمون معرفی شد که چون شرایطش خیلی برام خوب بود اجازه دادیم برای دفعه اول مامان و خواهر داماد بیان خونمون. خواهرش دختر خوبی بود اما از اینا که رفتارشون عین زنای 40 ساله است! منم که اصلا سعی نکردم خودمو بزرگ و فهمیده نشون بدم! یعنی حتی یه ذره هم به چیزی تظاهر نکردم! خود خودم بودم! مامانش که فاجعه بود اینقدر دهاتی و بی کلاس بود.

یه موضوعاتی هم مطرح شد که من بی نهایت متنفرم از اینکه تو خواستگاری جلسه اول از طرف مادر و خواهر پسر پیش کشیده بشه! مثلا مامانش مستقیم ازم پرسید : "شما این شکلی جلو بابات می گردی؟"

حرصم در اومده بود شدید!داغ کرده بودم فقط سرم رو انداختم پایین تا حرصم از چشممام نزنه بیرون!مامانم جوابشونو داد!

خواهرش هم همش سعی می کرد یه جورایی جو خونوادشونو بهمون تحمیل کنه!خانما جلو آقایون لباس لختی نمی پوشن و برعکس... مانتوهای بیرون جلفن...چادرآی الان تنگه...

 وقتی رفتند به مامانم گفتم اگه زنگ زدن بگو دوباره با پسرشون بیان!مامانم کف کرده بود که من از چی اینا خوشم اومده! فکر کنم اینقدر شرایط پسره خوب بود  مشتاق بودم ببینمش!خلاصه تا شب که با مامانم حرف زدم دیدم راست می گه ها!!!اینا واقعا در شان ما نیستند!

نظرم عوض شد و گفتم که اگه زنگ زدن بگو نیان!

0بماند که زنگ زدن و گفتن پسر ما خیلی از دختر شما پخته تره!و قضیه تموم شد!

 

یه روز مامان م.م.ف زنگ زد و خواهش کرد که دوباره بیان. گفت ما خیلی دختر شما رو پسندیدیم. دیگه هیچ کس به چشممون نمی آد! از قضا مامان بابام هم خونمون بود و در جریان قرار گرفت. کلی راجع به ترشیدن و ... حرفهای قدیمی زد و مامانم هم نشون می داد که باهاش هم نظره!شبش خوابم نبرد!تا صبح فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که: من که قراره ازدواج بکنم اینا هم که بد نیستن.با همینا وصلت کنم دیگه...البته شرایطشون تغییر کرده بود از نظر شغل و سربازی و یکخونه بزرگ تو شهرک غرب خریده بودن. با این حال دلیل اصلیم این بود که اینا منو می خوان! پس خیلی چیزا رو واسم کم نمی ذارن. پسره هم که ساده و مهربون بود...جهنم قیافه ش و سطح خونوادگیشون و خواهرش و تعدادشون و...

که البته فرداش که با مامانم رفتیم تجریش مخم رو زد و گفت که باید با کسی ازدواج کنی که دوسش داری عجله هم نکن. و قضیه تموم شد.

 

یه روز مامان و بابام خونه نبودن که همسفر کربلامون زنگ زد.قبلا واسه برادر شوهرش اومده بود خواستگاری...یه ایل آدم شهرستانی ریخته بودن خونه ما!وضعی بود واقعا!اونم 11 شب تا یک!

البته پسر بسیار آقا و خوبی بود( ه.ط) ازمنم خیلی خوششون اومده بود ولی فاصله طبقاتیمون خیلی زیاد بود. چهره ی پره رو هم دوست نداشتم...یکمی پیرمردی می زد. 7 سال اختلاف داشتیم.خلاصه وقتی ردشون کردیم هر سه چهار تا خواهر زنگ می زدن یا اصرار می کردن یا دلیل می خواست... مامان بیچارمو بدبخت کرده بود

حالا خانمه با خودم حرف زد گفت واسه یک نفر دیگه می خوان مزاحم بشن منم گفتم مامانم فردا می آد باهاشون صحبت کنید.( فکر کنم اون قبلیه ازدواج کرد) تا حالا هم که زنگ نزدن.

 

یکی از دخترای فامیلمون عروسی کرد. دختر خوبی بود. شوهرش هم خیلی خوبه کلا واقعا به هم می خوردن!همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. منم کلی پشت ماشین عروسشون بوق زدم!!!

نکته قابل توجه اینکه با وجود اینکه دوتا دختر دیگه بین عروس خانم و من از نظر سنی تو فامیلمون وجود داره چون یکیشون ایران نیست و اونی کی هم شرایط مناسبی نداره و شاید به هر دلیل دیگه ای همه منو گزینه ی بعدی تزدواج می دونستند. هر کدوم به یه شکل اینو بهم فهموندن.من دوست دارم عروس بعدی باشم اما دوست دارم طوری عروس بشم که هیچ کدومشون فکرشو نکنن. یه آدم مومن، با اخلاق، خونواده دار، تحصیل کرده، پولدار و...(البته تقریبا مطمینم هر کسی که من انتخاب کنم از بقیه دامادا بهتره.)

 

 

ا.ه.ا رو واسه دوستم معرفی کردم. البته مامان پسره زنگ زد. ولی نه واسه خواستگاری از من! از مامانم خواهش کرد بهش چندتا دختر خوب معرفی کنه. مامانم هم بهد 3-4 هفته چندتا دختر از اینور اونور جور کرد بهش معرفی کرد. البته با رعایت همه نوع سیاست که اگه بعدا من و ا.ه.ا خواستیم ازدواج کنیم خبر به گوش اینا نرسه!یعنی اصالتا منو نمی شناختن. بعد چند وقت کلا بی خیال شدم. گفتم شاید قسمتش باشه با یکی از کسانی که من می شناسم مزدوج شه و خسیسی نکنم! ف.ف که از خارج اومد ازش اجازه گرفتم و شمارش رو دادم به مامانم اونم داد به مامان ا.ه.ا . به نظرم به هم می خوردن البته به جز مسیله قد که فکر کنم 20-30 سانی اختلاف دارن! اگه فهمیدم آخرش چی شد حتما می نویسم. ولی من ا.ه.ا رو کلا بی خیال شدم به دلایل زیادی. که یکیش این بود که عکسشو تو فیس بوک پیدا کردم و زیاد ازش خوشم نیومد!

 

الان یه هم اسم اون مطرح شده. (ه.ع.ا ) خواهر و دامادشون و مامان و باباش بسار آدم حسابی و تحصیل کرده تر از ما بودن ولی وقتی اومدن دیدیم واقعا بی پرستیژ و بی کلاس و دهاتی بودن. پسرشون هم یکم پررو تشریف داشتن و کلا از بالا به ما نگاه می کردن!پسره فقط 4 سانت از من بلندتر بود و تناسب چهره ای هم نداشتیم اما پسر خوبی بود. می گفت عروسی تو خونواده ما عزیزه که با همه گرم باشه و همه مسافرتای گروهی رو بیاد! منم گفتم: زرشک!انگار بهشون بدهکار بودیم. ردشون کردیم و فرداش معرفمون زنگ زد کلی اصرار که چرا گفتید نه! البته خدارو شکر درکمون کرد چون خودشم ادم باکلاسیه. دلم نمی خواد دیگه درموردش فکر کنم.

 

تو این شبای عزیز دعا کنید همسفر گمشده ی من  زودتر در زند این خانه را!البته اگه بتونیم تا اخر شهریور خونمون رو عوض کنیم و در خونه ی جدیدمون رو بزنه خیلی بهتره!!!

 

ع.ر.ی - الف-ه-الف



 

یکی از همکارای مامانم آبان سال 88  یه خونواده ای رو بهمون معرفی کرد. مامان پسره با مامانم تلفنی صحبت کرد. یادم نیست چرا اما قرار شد اگه دوباره زنگ زد مامانم بهشون یکی از دوستای دانشگاهم ( ز-ت) رو معرفی کنه چون هردوشون یزدی اند. البته خانمه دیگه زنگ نزد و ماجرا تموم شد.

تا همین چند روز پیش دوباره خانمه بعد 1 سال و نیم زنگ زد و گفت یادش نیست چرا دیگه بهمون زنگ نزده! یکم حرف زدن و معلوم شد پسره که اون موقع هوا فضا می خوند الان خلبان شده. مثل همیشه اطلاعات ردوبدل شد تا نکته ی اصلی اختلاف پیدا شد! آقای داماد دوست دارن خانم آیندشون چادری باشه و فقط هم چادر معمولی سرش کنه! مامانم کلی باهاش کل کل کرد و آخرم قرار شد ما فکرامونو بکنیم.

به مامانم گفتم با این قضایا مشکل ندارم اما می ترسم کلا آدم بامبولی ای باشه! خانمه که دوباره زنگ زد مامانم گفت که من چی گفتم اونم رفع و رجوعش کرد و قرار شد دوباره مامانم باهام حرف بزنه. هرچند از نظر فرهنگی و تحصیلات و جو خونوادشون از ما پایین تر بودن و قد پسره هم 174 بود اما گفتم یکم ارزشش رو داره. یه قرار بذاریم به شرطی که جلسه اول هر دوشون بیان. خانمه هم قبول نکرد پسرش رو بیاره. منم که نه وقت دارم نه حوصله...از اینهمه بامبولم خسته شده بودم سفت وایستادم که نمی خواد بیان و قضیه خاتمه یافت .

کلا خیلی خونواده ی سنتی ای بودن. مامانشم خیلی نگران بود پسر 26 سالش تو دام دخترای محل کارش بیفته.حس کردم خیلی رو پسرش نفوذ داره.از همین که هنوز نتونسه زن براش بگیره معلومه!

حالا که تموم شد و امیدوارم یکی رو زودتر پیدا کنن.

این قضیه باعث شد یکمی رو اینکه همسرم خلبان باشه و مدام در خطر فکر کنم که چند روز بعد یکی از فامیلامون زنگ زد و از مامانم اجازه گرفت ما رو به یکی از فامیلاشون معرفی کنه. پسره می شه پسر عموی دختر عمه م.

نمیدونم قبلا چی پیش اومده بود اما من رو این پسره فکر کرده بودم! هرچند تاحالا ندیدمش و فقط مامانشو 10 سال پیش تو یه عروسی دیدم. یعنی اصلا اصالتا اینا ایران زندگی نمی کنن!!!

به هر حال از من 4 سال بزرگتره و امریکا هوافضا خونده.خونواده خوبی داره.مامانشو دوست دارم اما حس می کنم یکم بچه سوسول و بی عرضه باشه!!!دلیلش رو نمیدونم. در ضمن دوست داره ایران زندگی کنه و مامانش مخالفه و با هم درگیرن فعلا! حالا اصلا نمیدونم مصر هست زن بگیره یا نه.

امیدوارم هیچ وقت مامانش زنگ نزنه چون اصلا دلم نمی خواد کل فامیل در جریان قرار بگیرن و نظر بدن. به دلایل زیادی فکر می کنم به تفاهم نرسیم و اصلا ارزش مطرح شدن نداره.




سوسک



امشب از سروصدای یه سوسک تو اتاتق بیدار شدم. اول فکر کردم بابامه...آروم گفتم : بابا! چی می خوای؟

جواب نداد!

ترسیدم دزد باشه.تو سایه های اتاق و البته وسایل زیادی ه تو اتاقمه دنبال آقا دزده گشتم و سعی کردم از صدا بفهمم کجا ست ولی اینقدر خواب آلوده بودم که نشد.

پاشدم با ترس و لرز گشتم چیزی نبود همه برقای خونه رو روشن کردم که اگه از جایی دراومد بقیه زود بیدار شن!

خلاصه یه چرخی زدم تو خونه برگشتم نشستم تو اتاقم دوباره گوش دادم به صدا که یهووووووو سوسک محترم پرواز کرد و رفت پشت تختم!!!

خیلی جلو خودمو گرفتم که جیغ نزنم. رفتم اسپری سوسک کش (خوب شد داشتیم) آوردم خالی کردم زیر تخت که یهو بال بال زنان اومد بیرون. اینقدر روش ریختم که بیحال افتاد.

می خوام اعتراف کنم اولین سوسکیه که در تاریخ عمرم کشتم!

****

حالا


خیلی منتظر م.م بودم ولی خبری ازشون نشد تا دوتا خواستگار خوب بهمون معرفی شد. فکر کردم حیفه ردشون کنم. یکیشون دیگه زنگ نزد اما م.ف اومد.... دو جلسه هم اومدند.خوموتده ی بدی نبودن. پسر خوبی هم بود اما  به دلم  ننشست.زشت نبود اما ازش خوشم نیومد. مادر و خواهرش خیلی مهربون و صمیمی بودن ولی یکمی از ما سطح پایین تر بودن. با توجه به سنش وضعیت سربازی و تحصیلش چنگی به دلم نمی زد. یه خواهر کوچیک مشکل دار هم داشت که  البته دلیل رد کردنم این نبود. 4 تا خواهر برادر کو چیکتر از خودشم داشت که نسبت بهشون حس پدرانه ای داشت. منم می شدم عروس بزرگ و تا اخر عمر اسیرشون می شدم.البته اینا هیچ کدوم دلیل قانع کننده ای نیستا...اگر ازش خوشم می اومد بازم ادامه می دادم.ولی از رد کردنشون هیچ حس عذاب وجدانی ندارم و با دل مطمین ردشون کردم و از این بابت خیلی آرومم. دوبارم پیغام فرستادن که توروخدا دوباره بیایم ولی من تصمیمم عوض نشد.اگه سنم بالاتر بود شاید قبولش می کردم اما الان منتظر یه موقعیت خوب تر هستم که ان شاالله زودتر پیداش بشه.

آخه امسال که داشتیم وارد سال 90 می شدیم با یکی از دوستام نیت کردیم امسال شوهر کنیم!!!

جالب تر اینکه دوستم م.ح.ع الان عقد کرده....!( ان شاالله خوشبخت شه البته اگه من می خواستم مثل اون ازدواج کنم تا حالا بچه م هم دنیا اومده بود!)

بعد این خواستگاره سه چهار تا خواستگار تقریبا خوب داشتم که با همین دلایل سن و تحصیلات خانواده و خونه نداشتن و... ردشون کردم. مامانم از دستم حسابی حرص می خوره اما به روی خودش نمی آره. نمی دونم چم بود اما اصلا حوصله اومدن و رفتن ندارم دیگه! می خوام یکی بیاد و تموم شه بره.حالا چند روزیه کسی زنگ نمی زنه و می ترسم بابت رد کردنای بی خودیم باشه!!

خدا کنه اینطور نباشه ولی...

دعاکنید...


بهار ۹۰

 

بهار مبارک!

سال خوبی رو شروع کردم.

کاش تا اخر خوب پیش بره

لحظه سال تحویل روبروی حرم امام رضا بودم و واسه خوشبختی خودم و همه دور و بری هام دعا کردم. یه زندگی پر از آرامش در کنار یه همسر ایده آل و بچه های سربه راه و صالح.

دفعه پیش که از امام رضا یه همسر خوب خواستم...الکی الکی داشتم می رفتم به سمت بله برون!

حالا هم این خواستگاره هست که هنوز زنگ نزدن و من 95 درصد مطمئنم مامانه منو پسندید!فقط پسرش هنوز نیومده یا اومده و خدایی نکرده با تحصیلات من مشکل داره یا وضع مالیمون. تا اخر فروردین می تونم امیدوار باشم.مثل ح.م شد تقریبا!

15 فروردین نامزدی یکی از دوستامه که اگه دعوتم نکنه ناراحت می شم...اونقدر نزدیک هستیم که دعوتم کنه هاااا...اما بیشر به خاطر تالارش دوست دارم برم!یه تالار خوب باکلاس نزدیکمون که من تا حالا نرفتم!

 

س.م.م




محرم و صفر تموم شد و ربیع اومد...

 هرچی محرم و صفر قحطی خواستگار اومده بود،این روزا فراوانیه!

منم تو پروژه هام و درصدد پیچوندن هرچه بیشتر خواستگارها. از شما چه پنهون بعضی ها هم بیخودی به دلم نمی شینن. حتی تئوری شون. پریروز قبل عروسی بهار یکیشون اومد و با زرنگی هرکاری دلش خواست کرد. همه چیزشون خوب بود تقریبا اما ...به دلم ننشست....بسکه پررو بودن! با خودم گفتم اگه قراره با همچین آدم معمولی ای ازدواج کنم خوب چرا اینقدر زود...حالا حالا ها از این خواستگارا دارم!( امیدوارم از این حرفم پشیمون نشم!)

جمعه احتمالا یه خواستگار دارم که تئوری پسندیدمش! خودش ایران نیست مامانش می آد. دوست دارم منو بپسنده. امیدوارم از وضع مالی مون بدش نیاد. البته مادره دیپلمه ست ولی حس کردم شاید آدم حسابی باشن. دوست دارم زودتر شاهزاده سوار بر اسب سفیدم بیاد. کاش مثل بقیه ای که من خوشم اومده بود ازشون نره دیگه پیداش نشه.

برام دعا کنید. 

 

بعدنوشت: 

 

نیامد...! 

 

بعدتر نوشت: 

 

زود قضاوت کردم.جمعه می آن! خدا کند بپسندمشان! 

 

بعدتر تر نوشت: 

 

مادره تنها بود. بسار آروم و باشخصیت بود. مجلس صمیمانه ای بود که کلا چرت و پرت گفتیم و یک کلمه حرف حسابم نزدیم! فکر کنم از من خوشش اومد. یکساعت و نیم نشست...آخرم گفت من که از مصاحبت با شما سیر نشدم! 

برام دعا کنید.  

 

بعدتر تر تر نوشت: 

 

سه روز می گذره و هنوز تماس نگرفتند. حدسم اینه که صبر می کنه تا پسرش بیاد چون مطمینم ازمن خوشش اومد.