ح.ع - ا.ه.ا - ه.ع.ا

ح.ع

یه خونواده ای بهمون معرفی شد که چون شرایطش خیلی برام خوب بود اجازه دادیم برای دفعه اول مامان و خواهر داماد بیان خونمون. خواهرش دختر خوبی بود اما از اینا که رفتارشون عین زنای 40 ساله است! منم که اصلا سعی نکردم خودمو بزرگ و فهمیده نشون بدم! یعنی حتی یه ذره هم به چیزی تظاهر نکردم! خود خودم بودم! مامانش که فاجعه بود اینقدر دهاتی و بی کلاس بود.

یه موضوعاتی هم مطرح شد که من بی نهایت متنفرم از اینکه تو خواستگاری جلسه اول از طرف مادر و خواهر پسر پیش کشیده بشه! مثلا مامانش مستقیم ازم پرسید : "شما این شکلی جلو بابات می گردی؟"

حرصم در اومده بود شدید!داغ کرده بودم فقط سرم رو انداختم پایین تا حرصم از چشممام نزنه بیرون!مامانم جوابشونو داد!

خواهرش هم همش سعی می کرد یه جورایی جو خونوادشونو بهمون تحمیل کنه!خانما جلو آقایون لباس لختی نمی پوشن و برعکس... مانتوهای بیرون جلفن...چادرآی الان تنگه...

 وقتی رفتند به مامانم گفتم اگه زنگ زدن بگو دوباره با پسرشون بیان!مامانم کف کرده بود که من از چی اینا خوشم اومده! فکر کنم اینقدر شرایط پسره خوب بود  مشتاق بودم ببینمش!خلاصه تا شب که با مامانم حرف زدم دیدم راست می گه ها!!!اینا واقعا در شان ما نیستند!

نظرم عوض شد و گفتم که اگه زنگ زدن بگو نیان!

0بماند که زنگ زدن و گفتن پسر ما خیلی از دختر شما پخته تره!و قضیه تموم شد!

 

یه روز مامان م.م.ف زنگ زد و خواهش کرد که دوباره بیان. گفت ما خیلی دختر شما رو پسندیدیم. دیگه هیچ کس به چشممون نمی آد! از قضا مامان بابام هم خونمون بود و در جریان قرار گرفت. کلی راجع به ترشیدن و ... حرفهای قدیمی زد و مامانم هم نشون می داد که باهاش هم نظره!شبش خوابم نبرد!تا صبح فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که: من که قراره ازدواج بکنم اینا هم که بد نیستن.با همینا وصلت کنم دیگه...البته شرایطشون تغییر کرده بود از نظر شغل و سربازی و یکخونه بزرگ تو شهرک غرب خریده بودن. با این حال دلیل اصلیم این بود که اینا منو می خوان! پس خیلی چیزا رو واسم کم نمی ذارن. پسره هم که ساده و مهربون بود...جهنم قیافه ش و سطح خونوادگیشون و خواهرش و تعدادشون و...

که البته فرداش که با مامانم رفتیم تجریش مخم رو زد و گفت که باید با کسی ازدواج کنی که دوسش داری عجله هم نکن. و قضیه تموم شد.

 

یه روز مامان و بابام خونه نبودن که همسفر کربلامون زنگ زد.قبلا واسه برادر شوهرش اومده بود خواستگاری...یه ایل آدم شهرستانی ریخته بودن خونه ما!وضعی بود واقعا!اونم 11 شب تا یک!

البته پسر بسیار آقا و خوبی بود( ه.ط) ازمنم خیلی خوششون اومده بود ولی فاصله طبقاتیمون خیلی زیاد بود. چهره ی پره رو هم دوست نداشتم...یکمی پیرمردی می زد. 7 سال اختلاف داشتیم.خلاصه وقتی ردشون کردیم هر سه چهار تا خواهر زنگ می زدن یا اصرار می کردن یا دلیل می خواست... مامان بیچارمو بدبخت کرده بود

حالا خانمه با خودم حرف زد گفت واسه یک نفر دیگه می خوان مزاحم بشن منم گفتم مامانم فردا می آد باهاشون صحبت کنید.( فکر کنم اون قبلیه ازدواج کرد) تا حالا هم که زنگ نزدن.

 

یکی از دخترای فامیلمون عروسی کرد. دختر خوبی بود. شوهرش هم خیلی خوبه کلا واقعا به هم می خوردن!همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. منم کلی پشت ماشین عروسشون بوق زدم!!!

نکته قابل توجه اینکه با وجود اینکه دوتا دختر دیگه بین عروس خانم و من از نظر سنی تو فامیلمون وجود داره چون یکیشون ایران نیست و اونی کی هم شرایط مناسبی نداره و شاید به هر دلیل دیگه ای همه منو گزینه ی بعدی تزدواج می دونستند. هر کدوم به یه شکل اینو بهم فهموندن.من دوست دارم عروس بعدی باشم اما دوست دارم طوری عروس بشم که هیچ کدومشون فکرشو نکنن. یه آدم مومن، با اخلاق، خونواده دار، تحصیل کرده، پولدار و...(البته تقریبا مطمینم هر کسی که من انتخاب کنم از بقیه دامادا بهتره.)

 

 

ا.ه.ا رو واسه دوستم معرفی کردم. البته مامان پسره زنگ زد. ولی نه واسه خواستگاری از من! از مامانم خواهش کرد بهش چندتا دختر خوب معرفی کنه. مامانم هم بهد 3-4 هفته چندتا دختر از اینور اونور جور کرد بهش معرفی کرد. البته با رعایت همه نوع سیاست که اگه بعدا من و ا.ه.ا خواستیم ازدواج کنیم خبر به گوش اینا نرسه!یعنی اصالتا منو نمی شناختن. بعد چند وقت کلا بی خیال شدم. گفتم شاید قسمتش باشه با یکی از کسانی که من می شناسم مزدوج شه و خسیسی نکنم! ف.ف که از خارج اومد ازش اجازه گرفتم و شمارش رو دادم به مامانم اونم داد به مامان ا.ه.ا . به نظرم به هم می خوردن البته به جز مسیله قد که فکر کنم 20-30 سانی اختلاف دارن! اگه فهمیدم آخرش چی شد حتما می نویسم. ولی من ا.ه.ا رو کلا بی خیال شدم به دلایل زیادی. که یکیش این بود که عکسشو تو فیس بوک پیدا کردم و زیاد ازش خوشم نیومد!

 

الان یه هم اسم اون مطرح شده. (ه.ع.ا ) خواهر و دامادشون و مامان و باباش بسار آدم حسابی و تحصیل کرده تر از ما بودن ولی وقتی اومدن دیدیم واقعا بی پرستیژ و بی کلاس و دهاتی بودن. پسرشون هم یکم پررو تشریف داشتن و کلا از بالا به ما نگاه می کردن!پسره فقط 4 سانت از من بلندتر بود و تناسب چهره ای هم نداشتیم اما پسر خوبی بود. می گفت عروسی تو خونواده ما عزیزه که با همه گرم باشه و همه مسافرتای گروهی رو بیاد! منم گفتم: زرشک!انگار بهشون بدهکار بودیم. ردشون کردیم و فرداش معرفمون زنگ زد کلی اصرار که چرا گفتید نه! البته خدارو شکر درکمون کرد چون خودشم ادم باکلاسیه. دلم نمی خواد دیگه درموردش فکر کنم.

 

تو این شبای عزیز دعا کنید همسفر گمشده ی من  زودتر در زند این خانه را!البته اگه بتونیم تا اخر شهریور خونمون رو عوض کنیم و در خونه ی جدیدمون رو بزنه خیلی بهتره!!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
top700 شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:45 ق.ظ http://www.top700.tk

12344234بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.top700.tk

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد