اول رجب

شب اول رجبه و آسمون داره حسابی می باره...ما هم که فرصت طلب...اومدیم واسه دعا! 

  

خدای خوبم ....اول واسه مردی دعا می کنم که خیلی دوسش دارم اما روزگار باهاش بد تا کرد و خودشم با روزگار بد تا کرد...

وضع خودش و خونواده ش خیلی بده و بسیار محتاج یه نگاهت هستند.

واسه سلامتی خونواده م  ... 

کنکور داداشی ... 

جور شدن پول...  

کنکور خودم......  

پایان نامه خودم 

 ازت یاری می خوام

خدایا... یه همسر مناسب از همونایی که هر دختری رو سفید بخت می کنند البته با گوشه ای از نظر تو برام درنظر بگیر...   

خدایا! یه شغل خیلی خوب و مناسب که باکلاس باشه و زیادم سخت نباشه و حقوقش خوب باشه و محیطش خوب باشه برام در نظر بگیر... اگه همین که قرار بود بشه و ژا در هوا موند خوبه همین اگه نه یه چیز بهتر... خدا جون! من دوست ندارم تو خونه بمونم هم دانشگاه میخوام برم هم می خوام کار کنم و سری تو سرها دربیارم...  

خدایا... امشب درهای رحمتت رو رو به همه ی مومنات و گناهکارایی مثل من باز کن

پسر حضرت زهرا دل ما را دریاب....


به بچه خفاشی که به ساحت امامان مظلوم شیعه اهانت کرد: 

 

بسم رب النور

بسم رب العشق

بسم رب الهادی المهدی

آن که شعر و هرچه موسیقی ست

نذر درگاهش

آن که پاکان هنر در پای او سجاده افکندند

بسم رب العشق

آن که حافظ ها و سعدی ها

عشق او و آل او را بر زبان دارند

بسم رب الهادی المهدی

صاحب عصری که عالم وامدار اوست

گرچه دجالان بدآهنگ

گرچه شیطان های بد ترکیب

داردار و واق واق خویش را آواز می گویند

این نه موسیقی ست

این نه شعر و نه ترانه

این همه فحش است

این فضیحت نامه ی صهیون و آمریکاست

بچه های نطفه هایی از لجن روییده در مرداب

کارگردان

استخوانی پرت خواهد کرد

پیش دم جنبانی چلپاسه ای بدبو

آن دو حرف اول در انزلی افتاده

آن خنزیز

آن دَل هرجایی یابو

 

مزد وق وق کردن سگهای بی اصل و نسب این است

مزد سگدوخوانی این از شغالان بدصداتر

مزد این چندین دهان بی چاک

استخوانی

مزد این مزدورهای مست عیاشش

فکر چندین جایزه از دست خام چند خاخام اند

جایزه در راستای  فکرهایی از جنابت تا جنایت پُر

 جایزه در راستای گنده گویی ها و چیزی از همین هایی که می دانید و می دانند

پولهای هرزه سهم حنجر بدبوی فحاشش

 

مرتدند اینان نه یک تن شان

مرتد اول همین بالاترین با بچه های تخس بی مادر

با همان اصحاب یک پاشان به اسرائیل

با همان  مسئول کلاشش

مرتد دوم

کارگردان چنین آهنگ بد آهنگ

مرتد سوم همین خفاش عیاشش ...

مانده آن سو مادری چشم انتظار راه

انزلی شرمنده ی  شاهین...

                           نه ،  خفاشش!

 

- علیرضا قزوه 

 

 

پینوشت:  

 

یاد کردیم تو را در به دیر ای باران ....  

پراکنده

 

 

پر از اضطراب و تشویشم....

هزار تا نکته تو مغزم رژه میره اما چه رژه ای... نامرتب و هرکی هرکی...

یه خونه قولنامه کردیم حداقل 60 ملیون بالاتر از توان مالی مون... تا وسط اردیبهشتم باید پولشو بدیم...

بابا بدون اینکه سند یا شناسنامه ی مالکو ببینه دوتا چک جمعا به مبلغ 200 ملیون داد بهش !

استرس اینکه سرمون کلاه بره یا بهم بخوره رو دارم.

نفهمیدم چی شد اصلا! یهو بابا خریدش... اگه می خواستیم اینهمه زیر بار قرض و بدبختی و بی وسیلگی و بی ماشینی و... بریم خوب می گشتیم یه خونه بهتر از این پیدا میکردیم. زبونم رو نتونستم نگه دارم و این حرفو به بابا زدم... حس کردم پژمرده شد یکدفعه... بیچاره همه ذوقش این بود که ما رو به آرزومون رسونده...حالا دنبال راه واسه جبرانش میگردم. البته واقعیت اینه که عجله کرد اما به هرحال خونه ای خرید که خوابشم نمی دیدیم.

یه سری کتاب و دفترای قدیمی تو انباریمو تصفیه کردم.معلوم نیست کی جابجا شیم و مامان بابا خیلی دست تنهان. منم از بعد کنکور سراسری بدجوری پشتم باد خورده... یه کلمه هم نخوندم و فکرش آزارم میده.

اما واسه من تو این مرحله هیچی مهم نیست! نه بی پولی مامان اینا که حالا حالاها ادامه داره و قطعا سختشونه من دانشگاه آزاد قبول شم... نه شلوغ پلوغی و کار  و استرس این روزا...نه استرس خواستگار راه دادن و ازدواج...

فقط واسم کنکور آزاد مهمه! چون باید قبول شم...چون نباید احساس پوچی کنم...چون نمیخوام یک سال دیگه م حروم کنکور دادن بشه....من باید پیشرفت کنم چون لیاقتش رو دارم...باید با بینشی که الان از درسهای قبلی دارم شروع کنم به خوندن منابع آزاد و روزی حداقل 3 ساعت کارهای عملی رو تمرین کنم.

می خوام پولامو نگه دارم ...بعد از عید برم کلاس( 300 تومنه اماواسه نزدیک شدن به موفقیت مجبورم)

 نباید ببازم...نباید وقتم رو تلف کنم...نباید گیج شم و شرایط بهم تحمیل بشه...

حالا من یه سرمایه دارم که مطالعات قبلیمه و اگه ازش استفاده نکنم هدر میره

پس:

به خدا توکل دارم

سرشار از انرژی هستم

متمرکز و آرامم

و موفق می شوم

خدایا!

تنهام نذار

کمکم کن با ارامش و مفید درس بخونم و موفق باشم..کمک کن امسال هرطور هست   (آزاد یا شهرستان) قبول بشم و وارد یه مرحله ی  جدید بشم...اون وقت میرم سرکار تا هم درامد داشته باشم و خرج تحصیلم رو در بیارم ... هم سرمو حسابی بالا میگیرم...خدایا! میدونم که همه جورم هوامو داشتی و داری...

خدای خوبم:

کمک کن تا این دوره سخت از زندگیمون به راحتی بگذره...کمک کن پیش مامان بابام شرمنده نشم و سرم بالا باشه

 به مامان بابام نیرو بده تا بتونن بجنگن واسه راحتی ما و ابروی خودشون...

به منم کمک کن: تو ایمانم... تو درسم...تو کارم...تو ازدواجم و...

خدایا امیدم به خودته... پشتکارمو زیاد کن... کمک کن بفهمم تو چه اوضاع حساسیم و از وقتم کامل استفاده کنم...

مشهد

  

 

 من کیستم گدای تو یا ثامن‌الحجج
 شرمنده عطای تو یا ثامن‌الحجج
 از کار ما گره نگشاید کسی مگر 

  دست گره گشای تو یا ثامن‌الحجج 

  

 

خدا رو شکرامسال  دومین باره که دارم میرم پابوس امام رضا...

یه سفر که صله ی خود امام رضا ست. یه سفر شیک...با هواپیما و هتل چهار ستاره مهمون خود امام رضاییم.

انگار سال تحویل اونجا بودن کار خودشو کرد!!!

فکر میکردم این سفر آخرین سفر دوران مجردی م با خونواده ام باشه...

خوش بینانه ش این بود که دامادم همراهمون بیاد و بدبینانه ش اینکه بله بری م بیفته روز تولد پیامبر و نتونیم این سفر رو بریم...

اما حالا مجردم!

راستش اصلا هم حس بدی ندارم. ضربه روحی نخوردم.حتی یه نموره راضی ام از اینکه زن ح-الف نشدم. همون جلسه آخر دوتا حرکتش خیلی دلمو زد...یکی حالت حرف زدنش وقتی گفت:" همسرم هم باید آشپزی بلد باشه"

یکی وقتی با جسارتی که ازش ندیده بودم در مورد رقص پرسید...

وقتی بهش برخورد که گفتم این جلسه اختلافاتمون در اومد...

و از همه مهم تر خوشحالم از اینکه قبل از گفتن راز بزرگ خودشو لو داد. قبل از اینکه تو شرایط سخت قرارش بدم اخلاق جنوب شهریشون رو شد... 

 

بزی که ما به دهنش شیرین نیایم همون بهتر که از گشنگی بمیره!!! 

 

حرفی نیست...

دارم میرم پیش امام رضا ..با روسیاهی همیشگی و حاجتهایی که هر سال زیادتر میشه

1-      قبولی تو دانشگاه نزدیک و خوب( من ایمان دارم به اینکه هرچی خدا بخواد میشه....هیچ قانونی هم وجود نداره.همونقدر که مطمینم وقت ظهور امام زمان تک تیراندازهای مکه سرجاشون خشک میشن...بنابراین با اعتماد بنفس میرم سرجلسه های کنکور...موفقیتم رو از امام رضا می خوام.)

2-      یک شوهر ایده آل و مناسب

3-      یک شغل مناسب با درآمد خوب و محیط خوب

4-      یک خونه خوب( امروز خونه پ رو فروختیم 130 ملیون- بعد مشهد اگه عمری بود میریم دنبال خونه)

5-      نوشتن یه پایان نامه عالی داور پسند!!

6-      عاقبت به خیری خیلی ها... کنکور داداشی، دختردایی و دایی 

 

عیدتون مبارک! 

 

پ.ن.1 . بله برون دوستم ز-ت است... ایشالا خوشبخت شه

پ.ن.2. شبیه عروسی ز-ح-م که فکر میکردیم بله بری خودمه 

 

 

ح- الف (۵)

 

امروز آخرین روز پاییزه! و امشب شب یلدا!

اگه زودتر بعله داده بودم میوه و شیرینی شب یلدا مون رو می آوردن!!!! شوخی کردم

جمعه این هفته دارن میان. نمیدونم کیا میان ولی احتمال داره دخترشون رو هم بیارن( که البته خیلی خوشحال میشم ببینمش)

دستور جلسه این هفته اندکی مسایل اخلاقی روابط خانوادگی و بیماری و مسایل اقتصادیه. که اصلش این آخریه ست. دوسه روز پیش مامانم گفت یعنی تو مشکلی با کارمندی زندگی کردن نداری؟ (فکر کنم تصمیم گرفتن واسه عروسی گرفتن و درس خوندنم کمک مالی بدن)

حرصم در اومد حسابی...آخه تو این مدت یه بارم از دهنشون درنیومد بگن پسر خوبیه...عالیه...چه داماد باحالی...هیچی!

نظرات خلاصه و مختصر میدن. تعریف هم نمی کنن. (میدونم چشونه...میخوان بگن خودت داری همه این کارا رو میکنی پس فردا مدعی نشی ما زود شوهرت دادیماآآآ)

منم انگار نه انگار .... خیلی معمولی مثل یه خواستگار عادی باهاشون برخورد میکنم. نشون نمیدم چقدر دارم مترکز روش فکر میکنم. اگه چیز بدی بگن راجع بهش میگم راست میگیدا...ایندفعه می پرسم. که فکر نکنن حالا منم خیلی مشتاقم و عجله دارم.

حالا چند روزه خدا خدا می کنم وضع مالیش خوب باشه...

دیگه تحمل این یکی رو ندارم. البته از اینکه داره دوتا خونه هرچند قسطی و کوچیک و بیخود میخره خیلی خوشحالم...یعنی باهمین 5-6 سال کار کردن و اون مامان بابای بی پولش( خیلی با ادبم که چیز بدتری نگفتم!) خیلی عالیه.

اصلا معلومه از اعتماد بنفس بالاش! این آدم نسبت به ادمی که من یکسال و نیم پیش اومده بود خواستگاری کلی فرق کرده معلومه پشتش گرمه. البته انتظاراتمون از زندگی یکی نیست. اونی که اون عالی میدونه من معمولی می دونم. مامانم گفت فقط باید ترمی 7-8 ملیون خرج دانشگاشو بده!

از یه چیزایی هم بدم اومد:

1-      گفت واسه ازدواج برادرش که 3 سال پیش بوده کمک کرده بهشون!!!( آخه جغله تو گورت کجاست که کفنت باشه)

2-      گفت تمام پس اندازای که داشته رو میذاشته کتاب کنکور میخریده!(یعنی اون بابای بی خاصیتش چی کاره بود؟!)

البته شایدم اینارو میگه که به من بفهمونه از کودکی دوست داشته مستقل بشه.

خلاصه من دعا میکنم این جلسه چیزی نگه که من شل شم.

با خودم میگم: این همونیه که من می خوام

زیباست- قد بلنده- تحصیل کرده- عمران خونده- ارومه و بی ازار- یاد گرفته تو فامیل راحت باشه- باباش با مامانش خیلی خوب رفتار می کرده- منعطفه-رگ خوابشو بدست بیاری تمومه- خانواده تحصیلکرده و اصیل و باکلاسی داره- گرم و مهربونن- من رو دوست دارن و برای بدست آوردنم خیلی تلاش میکنن و مشتاقن و نازم رو میخرن- خانواده عمرانین و میشه رو یه شرکت خانوادگی فکر کرد- میتونه واسم کار پیدا کنه- اونقدر باکلاس نیستن که به خاطر وضع ضایع زندگیمون پشت سرم حرف بزنن- مرد خونواده ست- زنها رو میشناسه- اهل مطالعه و منطقیه-راستگو و درستکاره-

خوب این همون مردیه که اگه به خاطر پول ردش کنم خدا خفتمو میچسبه, خودمم در آینده که خواستگارام بیخود شدن هی برمیگردم عقب و به خودم لعنت میفرستم.(این تجربه رو در موردش داشتم- حتی تو فکر معیوبم داشتم به خونه رهنی ش هم راضی میشدم!)

میخوام ازش بپرسم چقدر پول برای خونه-عروسی-درآمد ماهیانه داره

خداکنه درست توضیح بده.

این جلسه جلسه مهمیه....جوابم بهش بستگی داره...

ح-الف (۴)

خواستگار محترم دیروز یعنی 25 اذر 90 اومد. اول قرار بود با مامانش و خواهرش بیاد ولی اونا براشون کار پیش اومد و تنها اومد و 4 ساعت اینجا بود! این دفعه هم برام گل اورد هم یخش وا شده بود هم چندتا سوال داشت ازم .هم من کلی باهاش حرفیدم.خیلی آقاست!پرتحمل؛ صادق؛ عاطفی و مهربون؛ عاقل؛ نجیب؛ منعطف؛ اهل خانواده؛ اهل مطالعه؛ باجربزه خلاصه اینکه به ایده ال هام خیلی نزدیکه. فقط خیلی مذهبیه که اونم چون درک کردم اذیت کن نیست باهاش مشکلی ندارم.

میمونه دیدن خواهرش و اشنایی بیشتر با خانواده ش .

لباس من: شلوار سفید صندل نوی طوسی تونیک و روسری و چادر سفید قرمز انگتر فاطمه و دستبند صورتی

مامانم: صندل نوی سفید روسری مهسا چادر سفید و یه کم مشکی

اون: جوراب سفید کت شلوار طوسی پیرهن بنفش انگشتر طوسی

گفت درونگرا نیست اصلا گفت تربیت بچه براش مهمه احترام به والدین براش مهمه . قدرت ذهنیش زیادم بد نیست. گفت کلی کارای اینترنتی می کنه گفت با همه تو محل کارش دوسته سلام می کنه. و...

خدا کمکم کنه

ح-الف(۲)

 

 

**و چون کسانى مباشید که خدا را فراموش کردند و او [نیز] آنان را دچار خودفراموشى کرد آنان همان نافرمانانند** 


سوره حشر آیه 19

 

 

 

مردم تو این چند روز...

بعد اینکه خانومه تماس گرفت و با خودم صحبت کرد منم شروع کردم به فکر کردن دوباره رو این مورد!

شب به مامانم گفتم: به نظرت می تونن برام یه تالار خوب غیر دولتی و... بگیرن؟

مامانم قاطی کرد...

هر چی از دهنش در اومد بهم گفت! گفت که باید کسی رو انتخاب کنی که اگه فقیرترین آدم روی کره ی زمین هم بود بتونی با دل خوش زندگی کنی...

گفت که خیلی سطحی فکر می کنی و...

هرچی گفتم واسه منم خیلی مهمه ولی اینا از نظر خونوادگی خیلی به ما می خوردن پسره هم که هم درس خونده هم شغلش بدک نیست.مسایل مالی هم برام خیلی مهمه!

گفت می خوای واسه کی کلاس بذاری؟ واسه فامیل داغون مون؟؟؟؟واسه دوستای ضایع دبیرستانت؟؟؟؟؟

یا واسه اون از دماغ فیل افتاده ها؟! که هرچی بدویی بهشون نمی رسی؟

خلاصه که مامانم لهم کرد و بعدم گفت توکه پسره به دلت نشسته  بگو نه!

منم اون شب عطاشو به لقاش بخشیدم.

دو-سه روز بعد که مامانش دوباره تماس گرفت مامانم باهاش خیلی خوب و مهربون صحبت کرد...اصلا هم حالش رو نگرفت!

معلوم شد که پسره ارشد قبول شده( خوش به حالش.....) و خونه هم می تونه بخره یه شرکت هم زده...

دیگه منم که ذوق مرگ شدم!

دیگه تقریبا همه چیزش خوب بود. فقط به مامانم گفتم چون اوندفعه از طرف اونا نه گفته شده بود ایندفعه یه بار کلاس بذاریم. مامانش که زنگ زد چندتا سوال مامانم پرسید و چندتاهم اون قرار شد دوباره با من و پسره مشورت کنن. راجع به ساده زیستی کوفتی و نمازجمعه و راهپیمایی و موسیقی و اینا که اعصاب منو خط خطی کرد.

به مامان گفتم من آدمی که اون می خواد نیستم و قرار شد یه جورایی نه بگیم.هیچ خواستگاری اینقدر روی اعصاب من نبود!خلاصه یه هفته ای گذشت مامانه زنگ نمیزد من هم خون خونم رو می خورد که دوباره این پسره کلاس گذاشت و چقدر دگمه و اینا...

تا اینکه یه شب که دایی کوچیکم تو اتاقم بود مامانه زنگ زد و گفت که می خوان بیان. دوباره وادادیم و گفتیم بیان.

آخه من نه قیافه پسره رو یادم بود نه حرفاشو ...دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.

مامانم به مامان پسره گفت شوهرم می خواد پسرتون رو ببینه. اونم گفته که یکم سختشه و حالا این جلسه بیان تا بعد...

دیروز قرار بود 6 بیان که مامانه زنگ زد گفت مهمون داره و 7/5 می آن ...انگار نه انگار که اونا شرمنده ن! مامانم قبول کرد.

به مامانم می گفتم : مامان چه جوری حالش رو بگیرم؟ دوست داشتم یه جوری آدم شه که هرجا رفت خواستگاری موفق تر عمل کنه.

گفتم اگه من اعصابم خرد شد و سرش داد و بیداد کردم زود خودتو برسون!

گفتم می خوام بکشمش!

بالاخرهاومدن!

خاله ش هم اومده بود...همون خواستگار قبلی . . منم که اصلا نشناختمش!!!

بنده خدا با کلی شرمندگی اومده بود برای عذر خواهی . مامانم هم بهش گفت که ما هم از شما خوشمون نیومده بود و عذرخواهی کردن نداره که!

هنوزم به پسره نگفتن که چه جوری با من آشنا شدن!!!

حالا بشنوید از من که همین که پسره رو دیدم وا رفتم!

خوشگل!خوش تیپ!گرم!

وقتی باهم حرف زدیم حتی یه مورد هم نگفتم که نپرونمش!!عین دخترایی که ندید بدید خواستگارن!

می خواستم اون از من بدش نیاد تا اگرم خواستم نه بگم قدرت دست من باشد!

حرف حسابم کم زدیم. من بیشتر حرف زدم از استرس اینکه اون یه چیزی بگه که من خوشم نیاد!

ذلت چقد واقعا!!!!؟!فکر می کردین من به این مرحله برسم؟!!!!!

خلاصه اینکه من اوکی ام!

حالا شاید تا فردا شب نظرم کامل برگرده ها... ولی کلا آدم رندیه... باید زندگی کردن باهاش راحت باشه. با درس خوندن و کار کردن من هم مشکل نداره. آرومه. اهل مطالعه س. شغلش خیلی خوبه.یعنی خودش راضیه...فقط یکم زیادی مومنه که اونم نمیشه گفت بده...

می شه در کنارش به آرامش رسید.

اگه دوباره بامبول نکنن و زنگ بزنن. ایندفعه قراره بابا ببیندش.خدا کنه هم رو بپسندن!

 

برام دعا کنید تصمیم درستی بگیرم. 

 

 

بعدنوشت: 

 

امروز با بابا قرار داشتن... ولی به بابام زنگ زد و گفت کاری براش پیش اومده و نمی تونه بره!!! 

یاد سری اول خواستگاریم افتادم!

 

 

مامانش صبح زنگ زد منم برنداشتم...نمی دونستم باید چی بگم.خود مامانه هم می دونه مامانم خونه نیست باز زنگ می زنه.

مامانم وقتی فهمید بهم زده کلی جوش آورد.منم همین طور البته...تو همین چند دفعه که با هم ارتباط داشتیم هر بار یه بامبولی کردن ...خوب می خواد زن بگیره باید از کارش بزنه دیگه!نمی تونه هم می ندازیم عقب...ما که عجله نداریم...!مامانم بهشون گفت بذارین هفته بعد مامانش اصرار کرد که زودتر باشه...

انگار ما خواستگاریم!بسکه باهاشون محترمانه برخورد کردیم پررو شدن!هی کنسل می کنن و عقب میندازن و... هیچی هم که نمی آن هر دفعه یه شیرینی بیخود!

 اگه بیفته عقب منم به درسام میرسم( هرچند شاید اگه طولانی شه همش ذهنم درگیرشون باشه) وضع درسم هم خوب نیست...درصدام تو این چندتا امتحان بالای 50 نمیره اصلا! یکم هوایی شدم اما دیگه نمیذارم حواسم رو بیش از حد به خودش معطوف کنه... چون اگه باهاش ازدواج نکنم و دانشگاه هم قبول نشم حسابی احساس پوچی میکنم.

بابا ولی منطقی تر برخورد کرد.گفت عیبی نداره و کار داره و اینا...(که البته راجع به اینم حرف دارم! ممکنه بابا الان که ندیددش داره خودشو بی طرف نشون میده که وقتی دید و اومد بدی هاش رو گفت نگیم از قبل مشکل داشته و زود قبول کنیم!فکر نمیکنم بابام زیاد بپسنددش!لااقل از نظر سیاسی!)

خدارو شکر مامانش تا نه و نیم شب زنگ نزد. البته عصر تلفن رو کشیدیم که مامان راحت بخوبه. منم خوابیدم و تو خواب یه پیشنهادی به ذهنم رسید که مورد موافقت قرار گرفت. گفتم پسره خودش که با بابا حرف زده...از این به بعدم خودشون هماهنگ کنن. اینطوری هم احتمال خطا کمتر میشه هم پسره کلی خجاتزده ی بابام میشه!

مامان با مامانش خوب حرف زد البته به این صورت گله کرد که:این ناهماهنگی ها باعث میشه تو ذهن دو طرف چیزای بدی شکل بگیره! مامان کلا خیلی آرومتر شده بود. بسکه این خانومه زبون میریزه!فکر کردیم هرچی هم بگیم فکر می کنن خونواده این دختره چه هولند!و مشتاق!

در کل با توجه به اینهمه بامبول با اینکه کلیات رو پسندیدم اما سعی می کنم زیاد هی فکر نکنم چون هر لحظه ممکنه از طرف هر دو طرف بهم بخوره و این وسط فقط من بدبخت بازنده ام.

ح-الف (۳)

 

خواستگار محترم جمعه 4 اذر ساعت 4 رفت دیدن بابام!با دست خالی( که اعصاب منو خرد کرد- این جلسه هم صد بار بهش گفتم من روم نمیشه دست خالی جایی برم!) بابا بهش نسکافه و پادرازی داد که اونم فقط آب جوش خورد!و گفت که رژیم داره. در صورتی که هم جلسه اول هم جلسه بعد از بابام تو خونه نسکافه خورد.

بابا چندتا دریافت کلیشو که بهم گفت این بود که آدم خوب و سربهراهیه ...یه سری برنامه هم برای زندگیش داره ولی ذهن تحلیلگر علوم انسانی نداره (مثل من) هی تو مغزش با مسایل ور نمی ره. به یه نتیجه ای میرسه که منطقیه و دیگه دنبال همون میره.

گفت مرده و محترمانه حرف می زنه ولی زیاد شوخی نکرده. اما بابام راجع به مسایل مالی حرف نزده... شایدم گفته ازش انتظاری نداره. ومن حسابی داد و بیداد کردم.آخه همه دخترا باباهاشون براشون خونه و مهریه و ... میگیرن. پسره هم کلی حال کرده و به باباش اینا گفته اینا دنبال مال دنیا نیستند!درصورتیکه من هستم!

مامانم به مامانش گفت باشه بعد دهه اول عاشورا که اونم اصرار کرده که دیر میشه و سرد میشن و شما خواستگار راه می دین و اینا...اما نذاشتیم با باباشون بیان

مامانم قرار شد بهشون زنگ بزنه خبر بده که مامان گیج منم زنگ می زنه خونه خاله پسره با شوهر دخترخاله پسره صحبت میکنه. بعد دخترخاله پسره زنگ میزنه خونه ما به مامانم شماره درستو میده.( همون دختره که منو تو کتابخونه دید) یکم حرصم میگیره اینا همشون یه چیزایی راجع به من میدونن.

این بار که خواست بیان گفتم یکم میخم رو بکوبم که من لباسای خوب می پوشم و جای خوب میرم و دست و دل بازم و ...

فقط دلم میخواست به بهانه ی محرم گل یا شیرینی نیارن... لهشون میکردم.

اما مامانش با کلی معذرت خواهی یه بسته کادوی عطر خوش بو برام اورد که اولین تجربه ام بود...!

با پسره حرف زدم ...مشکلاتمون:

1-اختلاف سر حجاب

2-اختلاف سر موسیقی

3-اختلاف سر مراسم مذهبی

4-شباهت روحی( هردومون درونگراییم و این خوب نیست از نظر مامیم)

5-اختلاف سر قدرت ذهنی

6- اینکه مامانم اصلا نمیشناسدش...موقعیتش جور نشده باهاش بحرفه فکر میکنه پسره خنگ و خله

(آخه منم هی با شوخی ازش تعریف می کنم که هی تایید میکنه حرفام و زن ذلیله و ...)

و مشکل عمده اینکه حرف نمیزنه!

کشتم این بار خودمو دو کلوم صحبت کنه!

گفت احساسیه... زود دلش میشکنه... شب امتحان استرس داره...با همه خوب برخورد میکنه...زنش کار کنه... زنش با دوستاش بره بیرون...

پ.ن.1

لباسایی که پوشیدیم:

جلسه اول:    عید غدیر

من- مانتویی که از مروارید خریدیم/ شلوار کت شلوار/ صندل شهروند الماس /روسری سبز زیتونی و کرم/جوراب سفید/ چادر باکلاس خواستگاری/ انگشتر استیل نقره ای /النگوی سفید طلایی

مامان- بلوز سفید گلور/دامن مشکی و زرد/روسری مهسا/ صندل نقره ای/چادر سفید/ سرویس طلا

خواستگار- کت شلوار طوسی براق/ پیرهن راه راه طوسی سفید/جوراب سفید/انگشتر طوسی ( پیش بابام هم با همین تیپ رفته بود)

مامانش- مانتو مشکی ترک مجلسی/ روسری مشکی/ چادر مجلسی/ جواهرات به تعداد کافی!

جلسه دوم   11/اذر

من- تاپ طوسی/کت طوسی/ شال طوسی/شلوارجین طوسی/جوراب و کفش مشکی بی پاشنه/چادر سفید طوسی/ساعت مامانی و انگشتر استیل

مامان-بلوز قهوه ای کرم و شلوار قهوه ای گلور جوراب کرم و دمپایی قهوه ای و روسری کرم قهوای خاله اورده/چادر سرمه ای غیر مجلسی

خواستگار- کت شلوار مشکی / پیرهن مشکی / جلیقه بنفش/ جوراب سفید

مامان خواستگار- تقریبا همون تیپ قبلی!

پ.ن.2.

باید برم کلی لباس بخرم!

پ.ن.3.

خدایا!

این عاشورا- تاسوعا در رحمتت رو به روم بازکن...

کمکم کن بزرگترین تصمیم زندگیم رو درست بگیرم.

ح-الف(۱)

 

یک هفته ای میشه دارم شدیدا و با علاقه و رضایت خیلی زیاد درس می خونم. الانم که اینجام همه ی مباحث امتحان این هفته رو خوندم یک دور.از فردا مرور می کنم و زبان می خونم تا تو این امتحان موفق تر عمل کنم.

چند روزه که همین انگیزه و شاید روحیه خوب ناشی از درس خوندن مفید باعث شده در مورد ازدواجم یه حس خوب داشته باشم. حس می کنم یه ازدواج خوب و عالی انتظارمو می کشه . حس می کردم یه روزی بالاخره منم پیدا میکنم کسی رو که در کنارش آرامش داشته باشم. دیشب که شهید بابایی و خانوم ملیحه حکمت ازدواج کردن حس خوبی داشتم! خودمو گذاشته بودم جای ملیحه و حس قشنگش رو تجربه می کردم.

امروز می خواستم برم کتابخونه که صبح برق رفت و نشد برم حموم و هوا بارونی بود ترسیدم ماشین رو راه بندازم و خونه موندم. تلویزیونم همش راجع به ازدواج  یا حرف میزد یا آهنگ پخش میکرد. منم حسابی حس خوبی داشتم که تلفن زنگ زد....

چند روز پیش یه سر زدم به وبلاگ ح-الف ! خیلی وقت بود نرفته بودم سراغش. چندتا پست جدید گذاشته بود و نفهمیدم ازدواج کرده یا نه! عکسشم دیگه نبود! بدم نمی اومد مامانش یه بار دیگه زنگ بزنه... اون موقع ها که دیگه خبری ازشون  نشد یکم بهم برخورده بد. از طرفی مطمین بودم مامانش منو خیلی پسندیده.

خلاصه که امروز مادر ح-الف زنگ زد! ! مامان نبود و با خودم صحبت کرد.

منم زیاد گرم نگرفتم و فقط شرط ادب رو رعایت کردم .

جالبه! خانمه به من گفت مامانم زیاد به دلش نبوده و مامانم میگه خانومه رو فقط آزاد گذاشته واسه نه گفتن! که یه وقت من رو دلش نمونم! آخه خیلی زن حساسیه. الانم فکر کنم حدود 4-5 ساله داره دنبال زن می گرده واسه پسر گلش!

از لحاظ تحصیلات خونوادگی خوبن!جزو بهترین خواستگارام بودن.

خودش ولی لیسانسه. البته تو کارش موفقه ولی من زیاد جوی که توش بوده رو دوست ندارم. هم خودش هم پدرش!

یه جورایی زیادی چهارچوب داره و بچه مثبته.برخلاف مادر و خواهرش! که من زیاد اینجوری دوست ندارم!نمیدونم....شایدم این مرد قابل اعتمادتر از بقیه باشه!

خیلی خوشگله و قدشم بهم می خوره. البته اونا هم دنبال دختر قدبلند و خوش برخورد و شیطون و خوش گلن! قیافه ش از نظر همه خوبه ولی من مرد چشم ابرو مشکی بیشتر دوست دارم! این زیادی بور و چشم سبزه! البته فکر کنم کف همه ببره اگر کنار هم ببیننمون حسابی چشم می خوریم.

در ضمن یادم نیست راجع به کار و تحصیل باهاش صحبت کردم یا نه. الان ولی این موضوع برام خیلی مهمه!

و مساله خونه....که مساله ی اصلی بود...نمیدونم می تونم برم تو خونه اجاره ای یا نه....فکر اسباب کشی و خونه به دوشی روانی م می کنه...(خدا کنه تو این یکی دوسال براش خریده باشن-البته مطمینم ازین عرضه ها ندارن)

و تالار و عروسی و امکانات ادارات دولتی که من متنفرم ازشون!

روی هم رفته از نظر خانواده و  ظاهر مورد ایده عالیه ولی...خلقیات و تحصیلات و وضعیت اقتصادی ... خیلی خیلی معمولیه رو به پایینه!

باید ببینم شرایطشون عوض شده یا نه...

چی کار کنم؟ بگم دوباره بیان؟ نکنه عاشقش شم و کار از کار بگذره وسط پایان نامه و درس خوندن واسه ارشد خودمو از زندگی بندازم...( آخه سابقش رو در مورد این آدم یکم دارم- البته چیز مهمی نیست و میشه نادیدش گرفت)

خدایا! کمکم کن....راه درست کدومه؟ 

 

دامادیتو ببینم داداشی...

 

هنوز بسته ی ارشدم نیومده. این روزا پراکنده از کتابا و جزوه ها یه چیزایی می خونم تا ذهنم آماده شه .اولین آزمون 29 مهره که می خوام بترکونم! هنوز محتاج دعاتون هستمآ!

 راجع به پایان نامه هم ان شاالله این هفته تکلیفم معلوم میشه.

اگه با استاد راهنما بتونم تنها حرف بزنم می گم بهش نمی خوام زیاد واسه پایان نامه وقت بذارم .

از خواستگارم خبری نیست ولی ...واسه داداشم یه دختری رو در نظر گرفتم!!!!

ایشون دختر دوست مامانم هستند که اولین بار که دیدمش چهارم دبستان بود. همون موقع به بابام گفتم واسه داداشی مناسبه. بابامم فقط خندید!حالا امروز بعد اینهمه سال اومدن خونمون.تو این مدت ایران نبودند. خانومی شده بود. به مامانم گفتم؛ گفت بد نیست. به نظر خودمم بد نیست. همه چیشون از ما پایین تره. ولی همین که میشناسیمشون خیلی مهمه.

دختره هم یه قدری چاقه!!!داداشی منم خیلی لاغره(سایز کمرش 36 ه!). البته مامانم می گه چاق میشه.  

دختره خیلی شیک و امروزیه ولی داداشی یه جوون خوش تیپ خوش لباس روشنفکر نیست. البته مامانم میگه تا نرن دانشگاه معلوم نمیکنه.

خلاصه الان که دختر دوست مامانم میره سوم دبیرستان و داداشی پیش دانشگاهیه من در تفکر خواستگاری و عقد و عروسیشونم!!!!

حالا تا ببینیم خدا چی میخواد ...شایدم داداشی زودتر از من ازدواج کرد...!!(منم اصلا غصه نمی خورم!)

یه خواستگاری داشتم به نام ر.ع.ن  خونواده خوبی بودن ولی خیلی شهرستانی بودن. پسره هم خیلی خاله زنک بود هم قدکوتاه . اینقدر بهم فشار اومد که وقتی مامانش اجازه گرفت دوتایی بحرفیم قبول نکردم.خیلی هم خوشگل و چشم روشن و پولدار و خوش لباس بود. خلاصه ماکه گفتیم نه و ط. م رو بهشون معرفی کردیم. خلاصه گویا رفتن خواستگاری و مامان- بابای دختر و خود دختر ذوق مرگ شده بودن! اینا هم میرن تا حالا که یک ماهی گذشته ازشون خبری نمیشه! امروز مامان ط زنگ زد به مامانم گفت

" توروخدا شما تماس بگیرین ببینید چی شد؟؟"

خدا نیاره اون روزو که یه دختر جوون اینطوری بیفته دنبال کسی! ان شاالله جفتشون خوشبخت شن!

  

 

حاشیه: نظرتون چیه اسم وبلاگمو عوض کنم؟ فعلا که خبری از خواستگار و ... نیست!