ح-الف(۲)

 

 

**و چون کسانى مباشید که خدا را فراموش کردند و او [نیز] آنان را دچار خودفراموشى کرد آنان همان نافرمانانند** 


سوره حشر آیه 19

 

 

 

مردم تو این چند روز...

بعد اینکه خانومه تماس گرفت و با خودم صحبت کرد منم شروع کردم به فکر کردن دوباره رو این مورد!

شب به مامانم گفتم: به نظرت می تونن برام یه تالار خوب غیر دولتی و... بگیرن؟

مامانم قاطی کرد...

هر چی از دهنش در اومد بهم گفت! گفت که باید کسی رو انتخاب کنی که اگه فقیرترین آدم روی کره ی زمین هم بود بتونی با دل خوش زندگی کنی...

گفت که خیلی سطحی فکر می کنی و...

هرچی گفتم واسه منم خیلی مهمه ولی اینا از نظر خونوادگی خیلی به ما می خوردن پسره هم که هم درس خونده هم شغلش بدک نیست.مسایل مالی هم برام خیلی مهمه!

گفت می خوای واسه کی کلاس بذاری؟ واسه فامیل داغون مون؟؟؟؟واسه دوستای ضایع دبیرستانت؟؟؟؟؟

یا واسه اون از دماغ فیل افتاده ها؟! که هرچی بدویی بهشون نمی رسی؟

خلاصه که مامانم لهم کرد و بعدم گفت توکه پسره به دلت نشسته  بگو نه!

منم اون شب عطاشو به لقاش بخشیدم.

دو-سه روز بعد که مامانش دوباره تماس گرفت مامانم باهاش خیلی خوب و مهربون صحبت کرد...اصلا هم حالش رو نگرفت!

معلوم شد که پسره ارشد قبول شده( خوش به حالش.....) و خونه هم می تونه بخره یه شرکت هم زده...

دیگه منم که ذوق مرگ شدم!

دیگه تقریبا همه چیزش خوب بود. فقط به مامانم گفتم چون اوندفعه از طرف اونا نه گفته شده بود ایندفعه یه بار کلاس بذاریم. مامانش که زنگ زد چندتا سوال مامانم پرسید و چندتاهم اون قرار شد دوباره با من و پسره مشورت کنن. راجع به ساده زیستی کوفتی و نمازجمعه و راهپیمایی و موسیقی و اینا که اعصاب منو خط خطی کرد.

به مامان گفتم من آدمی که اون می خواد نیستم و قرار شد یه جورایی نه بگیم.هیچ خواستگاری اینقدر روی اعصاب من نبود!خلاصه یه هفته ای گذشت مامانه زنگ نمیزد من هم خون خونم رو می خورد که دوباره این پسره کلاس گذاشت و چقدر دگمه و اینا...

تا اینکه یه شب که دایی کوچیکم تو اتاقم بود مامانه زنگ زد و گفت که می خوان بیان. دوباره وادادیم و گفتیم بیان.

آخه من نه قیافه پسره رو یادم بود نه حرفاشو ...دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.

مامانم به مامان پسره گفت شوهرم می خواد پسرتون رو ببینه. اونم گفته که یکم سختشه و حالا این جلسه بیان تا بعد...

دیروز قرار بود 6 بیان که مامانه زنگ زد گفت مهمون داره و 7/5 می آن ...انگار نه انگار که اونا شرمنده ن! مامانم قبول کرد.

به مامانم می گفتم : مامان چه جوری حالش رو بگیرم؟ دوست داشتم یه جوری آدم شه که هرجا رفت خواستگاری موفق تر عمل کنه.

گفتم اگه من اعصابم خرد شد و سرش داد و بیداد کردم زود خودتو برسون!

گفتم می خوام بکشمش!

بالاخرهاومدن!

خاله ش هم اومده بود...همون خواستگار قبلی . . منم که اصلا نشناختمش!!!

بنده خدا با کلی شرمندگی اومده بود برای عذر خواهی . مامانم هم بهش گفت که ما هم از شما خوشمون نیومده بود و عذرخواهی کردن نداره که!

هنوزم به پسره نگفتن که چه جوری با من آشنا شدن!!!

حالا بشنوید از من که همین که پسره رو دیدم وا رفتم!

خوشگل!خوش تیپ!گرم!

وقتی باهم حرف زدیم حتی یه مورد هم نگفتم که نپرونمش!!عین دخترایی که ندید بدید خواستگارن!

می خواستم اون از من بدش نیاد تا اگرم خواستم نه بگم قدرت دست من باشد!

حرف حسابم کم زدیم. من بیشتر حرف زدم از استرس اینکه اون یه چیزی بگه که من خوشم نیاد!

ذلت چقد واقعا!!!!؟!فکر می کردین من به این مرحله برسم؟!!!!!

خلاصه اینکه من اوکی ام!

حالا شاید تا فردا شب نظرم کامل برگرده ها... ولی کلا آدم رندیه... باید زندگی کردن باهاش راحت باشه. با درس خوندن و کار کردن من هم مشکل نداره. آرومه. اهل مطالعه س. شغلش خیلی خوبه.یعنی خودش راضیه...فقط یکم زیادی مومنه که اونم نمیشه گفت بده...

می شه در کنارش به آرامش رسید.

اگه دوباره بامبول نکنن و زنگ بزنن. ایندفعه قراره بابا ببیندش.خدا کنه هم رو بپسندن!

 

برام دعا کنید تصمیم درستی بگیرم. 

 

 

بعدنوشت: 

 

امروز با بابا قرار داشتن... ولی به بابام زنگ زد و گفت کاری براش پیش اومده و نمی تونه بره!!! 

یاد سری اول خواستگاریم افتادم!

 

 

مامانش صبح زنگ زد منم برنداشتم...نمی دونستم باید چی بگم.خود مامانه هم می دونه مامانم خونه نیست باز زنگ می زنه.

مامانم وقتی فهمید بهم زده کلی جوش آورد.منم همین طور البته...تو همین چند دفعه که با هم ارتباط داشتیم هر بار یه بامبولی کردن ...خوب می خواد زن بگیره باید از کارش بزنه دیگه!نمی تونه هم می ندازیم عقب...ما که عجله نداریم...!مامانم بهشون گفت بذارین هفته بعد مامانش اصرار کرد که زودتر باشه...

انگار ما خواستگاریم!بسکه باهاشون محترمانه برخورد کردیم پررو شدن!هی کنسل می کنن و عقب میندازن و... هیچی هم که نمی آن هر دفعه یه شیرینی بیخود!

 اگه بیفته عقب منم به درسام میرسم( هرچند شاید اگه طولانی شه همش ذهنم درگیرشون باشه) وضع درسم هم خوب نیست...درصدام تو این چندتا امتحان بالای 50 نمیره اصلا! یکم هوایی شدم اما دیگه نمیذارم حواسم رو بیش از حد به خودش معطوف کنه... چون اگه باهاش ازدواج نکنم و دانشگاه هم قبول نشم حسابی احساس پوچی میکنم.

بابا ولی منطقی تر برخورد کرد.گفت عیبی نداره و کار داره و اینا...(که البته راجع به اینم حرف دارم! ممکنه بابا الان که ندیددش داره خودشو بی طرف نشون میده که وقتی دید و اومد بدی هاش رو گفت نگیم از قبل مشکل داشته و زود قبول کنیم!فکر نمیکنم بابام زیاد بپسنددش!لااقل از نظر سیاسی!)

خدارو شکر مامانش تا نه و نیم شب زنگ نزد. البته عصر تلفن رو کشیدیم که مامان راحت بخوبه. منم خوابیدم و تو خواب یه پیشنهادی به ذهنم رسید که مورد موافقت قرار گرفت. گفتم پسره خودش که با بابا حرف زده...از این به بعدم خودشون هماهنگ کنن. اینطوری هم احتمال خطا کمتر میشه هم پسره کلی خجاتزده ی بابام میشه!

مامان با مامانش خوب حرف زد البته به این صورت گله کرد که:این ناهماهنگی ها باعث میشه تو ذهن دو طرف چیزای بدی شکل بگیره! مامان کلا خیلی آرومتر شده بود. بسکه این خانومه زبون میریزه!فکر کردیم هرچی هم بگیم فکر می کنن خونواده این دختره چه هولند!و مشتاق!

در کل با توجه به اینهمه بامبول با اینکه کلیات رو پسندیدم اما سعی می کنم زیاد هی فکر نکنم چون هر لحظه ممکنه از طرف هر دو طرف بهم بخوره و این وسط فقط من بدبخت بازنده ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد