بله برون

خواستگارا رفتند و دیگه زنگ نزدن.

شاید از رفتار بابام خوششون نیومد ...شایدم باباش از من خوشش نیومد. چون بقیه قضایا حل بود و اتفاق بخصوصی نیفتاد.

خیلی گرم اومدن تو و خیلی سرد خداحافظی کردند. مهم نیست! خدا رو شکر که هیچ علاقه ای بینمون به وجود نیومده بود و زیادم از ظاهرش خوشم نیومده بود. شایدم خدا اینطوری می خواست که من شکست عشقی نخورم.

تجربه شدیم واسه هم. البته واسه من زیاد مفید نبود اما فکر کنم من کلی چیز یاد اون دادم.نوع سوال کردن،  مدل رفتار با دخترای مذهبی بالا شهری و خیلی چیزای دیگه. ایشالا که به دردش بخوره. البته مطمینم چند جای دیگه که بره از اینکه منو از دست داده متاسف میشه.( مثل خیلیهای دیگه... اما کورخوندن و من هیچکدومو دیگه قبول نکردم! حرصم میگیره ازم خوششون نمیاد بعد میرن یک یا دو سال میگردن وقتی می بینن بهتر از من بهشون بعله نمی ده برمیگردن سراغ من رو میگیرن!) فکر می کنن همه چیز باید مطابق میلشون باشه!!! فکر کن یک درصد این اتفاق بیفته...! من که تو ذهن مردم نیستم که بفهمم چی اینقدر عذابشون داده که دختری که اینهمه واسش سرمایه گذاری کردنو همین جوری ول کنن و حتی یه تماس نگیرن و براش آرزوی خوشبختی نکنن اما... خوب میدونم که هرچی که بود یا یه سوء تفاهم کوچیک بوده یا یه چیزی تو همین مایه ها و من خوب میفهمم که مردی که میخوام بهش تکیه کنم نباید اینقدر نازک دل و بی ظرفیت و ایده آل طلب باشه... نباید اینقدر بی ادب باشه وهمین طوری ول کنه بره! منو باش که مجذوب شخصیت خانوادگیشون شدم! حالا دیگه حسرت خانواده شم نمی خورم. فقط حسرت هزینه ی این جلسات رو می خورم. حسرت این 6 سالی که خواستگار راه می دم و بازهم باید راه بدم.

دوست دوران راهنماییم ( ز-س) با برادر شوهرخاله ش ازدواج کرد و شد جاری خاله ش! یه روز تو مترو دیدمش و برام تعریف کرد چطوری ازدواج کرده . اون موقع عقد کرده بود. گفتم عروسیت دعوتم کن که نکرد.شایدم خجالت کشید. فکر میکنم وضع اقتصادی داماد خوب نبود. یه خونه خریده بود تو نظام آباد...نمیدونم ز چطوری دووم میاره ... حالا بماند... دیروز که تولدمو تبریک گفت( تنها کسیه که هرسال تولد قمری م رو تبریک می گه) گفت که یه نیلوفر 6 ماهه داره!!! مردم چه سرعتی دارنا!! هنوز درسش تموم نشده بچه آورد. اینو مطمینم که هر وقت ازدواج میکردم به این زودیا فکر بچه به سرم نمی زد.

دیروز بله برون ف بود. منم رفتم! داماد یه چیزایی بود تو مایه های ع-م . بابا اینو گفت! و البته که به هم می اومدن شدید! مهریه هم 212 سکه و با حق تحصیل و شغل واسه عروس خانوم ( اینم که معلومه.... فکر کن خانوم دکتر شه بعد نره سر کار!) بابا گفت مهریه کم بود!

 خوشحالم که زوجش رو پیدا کرد و ناراحت نیستم که اون اول ازدواج کرد! قسمته دیگه... ایشالا که با دعاهاشون منم زودتر سروسامون بگیریم.

زن عموی دامادم ازم خواستگاری کرد وسط مراسم!!هفته دیگه تو مراسم عقد میبینم پسره رو احتمالا!

این سریال قلب یخی ما رومچل کرده. بعد اینهمه دیر کردن یه قسمت داده بیرون که کلا یه چیز دیگه ست! همه ی سوالامونم بی جواب موند!!دزدی که شاخ و دم نداره! پولامونو ریختیم دور رفت!( آهنگاش ولی عالیه!)

رفتم دعای عرفه حاج منصور! جمعیت بی نظیر بود... اما خوب زیادم حال نداد! یعنی من همون محمود کریمی رو ترجیح میدم. خیلی چیزای بهتری میگه...

ع.م 2

 

دیروز روز ازدواج بود!

دیشب به مامان بابام گفتم که اصلا از نظر روحی به پسره نزدیک نیستم. یعنی خودمونیش اینه که دوستش ندارم هنوز و اینکه فرصت می خوام. بابا نظرش اینه که ردشون کنیم چون دوست داشتنه که خیلی مهمه و باعث می شه دو نفر واسه هم کوتاه بیان. و اگه این دوست داشتن یکطرفه باشه هم اصلا جالب نیست. ( یکی نیست بگه خودتون که اینقدر به هم علاقه داشتین چه گلی به سر زندگیتون زدین؟!!والا!)منم گفتم که با این وضعی که من دارم همیشه همین طوریه. مجبورم یکی رو بچپونم تو دلم! البته مامان کاملا مخالف این ایده ست. من اصلا نمیدونم وقتی تو خیابون باهاش راه میرم چه حسی می تونم داشته باشم. حالم از ریخت و تیپش بهم می خوره اما از نظر تئوری پسندیدمش. حیفه بعد 5 سال اینو به خاطر دوست نداشتن بپرونم.بابا می گه علافشون نکن! می خوای دو سه بار بری بیرون بعدم بگی نشد. عشق اونم تصاعدی ببری بالا که چی؟

( من سه جلسه اول صورتی پوشیدم. جلسه چهارم واسه خودش پیرهن صورتی خریده بود).

خلاصه کلام اینه که من فرصت می خوام که بتونم دوسش داشته باشم.

دیروز خبر رسید که یکی از دخترای فامیلمون که هم سن منه زوجش رو پیدا کرد. بعد که مامانم باهاشون حرف زد معلوم شد کلا 3جلسه حرف زدن و یه بارم با مادراشون رفتند پارک و رستوران. عید غدیرم عقد می کنن! من کف کرده بودم ! چطوریه اون می تونه به این راحتی تن بده به عقد و من واسه بله برون کلی فرصت می خوام؟!

این فامیلمون هم سن خودمه و خیلی باهم بزرگ شدیم.من از اون خوشگل ترم اما اون از من خوش اخلاق تره. من از اون فهمیده ترم اما اون خیلی درسخون تره.من از اون خوش تیپ ترم اما اون از من مومن تره.( با برداشت آزادی از دیالوگ لیلا برخورداری تو سریال " فصل زرد" )

اول که شنیدم گفتم کاش من اول عروس میشدم. اما وقتی خبر بله برون من پخش شه همه خیلی هیجان زده میشن. فکر کنم عروسی هامونم میفته رو هم و همه چیمون باهم مقایسه میشه . مثل از بچگی تا حالا! شوهر اون پولداره ولی فکر کنم خیلی ساده تر از منه. بنابراین احتمالا من تو چشم ترم.

خلاصه از همین جا به فامیلامون اعلام میکنم به فکر دو سری لباس و کادو باشن!!!

برای هردومون دعا کنید.

ع-م 3

خواستگارا اومدن! روزه نبودن و ما تدارک افطار دیده بودیم.

از سالن اجتماعات میز و 4 تا صندلی دزدیده بودیم که خونه رو پر کرد حسابی.

باباش خوب بود اما...

پسره عین باباشه...عین خربزه ای که دوچرخه از وسطش رد شده( از فیلم اخراجی های 3)

ع-م 4

 

حرف خاصی نیست. یکم روند جلساتمون کند شده. تا حالا 4 جلسه صحبت کردیم. جلسه چهارم زیاد طول نکشید ( کلا دو ساعت) چند تا موضوعی که مونده بودو صحبت کردیم. کافه گلاسه دادیم که ریخت رو شلوارش! انگار زیادم از مزه ش خوشش نیومد. بعدم پرسید: "شما درست کردین" که جمله ش حالمو بهم زد! یاد ح.الف افتادم که سر سمنو عین همین سوالو پرسید.

اول جلسه چهارم حدودا به غلط کردم افتاد از حرفای جلسه پیشش. گفت که تو امور خانمها دخالت نمیکنه و اگه مشکل شرعی نداشته باشه مسیله ای نداره و از دین جلوتر نمیره. منم از دوستام گفتم. از رابطه م با فامیل و اینا...

بعدم واسش چندتا حکم کپی کردم و دادم بهش.نمازم خوند و رفت.

حالا جلسه پنجم قراره با باباش بیان که افتاد 10 روز بعد از جلسه چهار که بهم فرصت داد اروم تر شم. اینطوری شاید قبل محرم اتفاقی نیوفته. حسم خیلی مزخرفه. همه چی برام علی السویه ست. نه دوست داشتنی....نه نفرتی...یه ادم خیلی خیلی معمولیه. با کلی ابهام و... اما همونیه که میخواستم. دستمو میگیره و از این زندگی کوفتی خلاصم میکنه.

مامانم یه سری گیر داده به ادا اطوارای دخترونه ش و قیافه زشتش.و البته سیاستمدار بودن مادرش.

این 10 روز که حالا 6 روزش گذشته زدم به بیخیالی. اصلا بهش فکر نمی کنم.جمعه رفتیم یه مبل دسته دوم خریدیم از یه خونواده تو شهرک غرب. برگشتنه بابا با وانت اومد و ما با ماشین داداشی هم نبود واسه کمک. بابا هم چنان بلبشویی راه انداخت که خدا میدونه ...واسه 5 هزار تومن که مامان اضافی داد به داداش کوچیکه و اونم داد به راننده که البته اشتباه از بابا بود. چنان داد و بیدادی تو ساختمون راه انداخت که بیا و ببین . حیثیتمون رفت.بابا کلا اینجوریه. همیشه می خواد لحظات شیرین زندگیمونو تلخ کنه.

یه روزم رفتم خون دوستم م.ح . طفلی کلی تو زحمت افتاده بود و حسابی غذا و کیک و کارامل و نهار و میوه و انار و ... اماده کرده بود. یه فیلم بد هم دیدیم که خیلی واسه من لازم بود. آخه من خیلی تو مسایل زن و شوهری تعطیلم! یه پی دی اف هم راجع به همین چیزا گیر آوردم که فکر کنم خیلی بدردم بخوره. نمیدونم ... هروقت این چیزا رو که میبینم حالم بهم می خوره. اصلا خوشم نمی اد. خدا کنه در اینده با شوهرم دچار مشکل نشم.

طفلی دوستم فکر کرده بود من از رو دلسوزی واسه پایان نامه ش همه رو راه انداختم بریم خونش! اما هدفم یکم دراومدن از حال و هوای ازدواج بود. اینقدر راه رفته بودم و فکر کرده بودم که پام درد گرفته بود. خیلی هم برام مهمونی خوبی بود. الان حالم خوبه و بی خیال بی خیال!مثلا تو این یک هفته سه تا فیلم دیدم: گشت ارشاد- قصصه پریا و خیابان بیست و چهارم.

امروزم که خونه تنها بودم و گرسنه م بود رفتم یه دوغ یک لیتری خریدم.با نون هممشو خوردم!

خیلی احساس گرسنگی می کنم همش!عین معتادای تو ترک!  

لباس ج چهارم: شلوار کت شلوار. جوراب سفید . صندل آبی ماهواره ای .مانتویقدیمی قهوه ای. چادر سفید بنفش نازک و روسری طوسی بنفش دوستم. 

همین جوری

هرقدر آهنگ شاد گوش دادم افاقه نکرد! آخرم دادم یه چیزی تو مایه های مرگ گوش میدم!

" توروخدا گریه نکن!

تصمیم آخرو بگیر!

چارپایه رو بکش برو!

چارپایه دستاشو بگیر..."

امشب بابا از سفر اومد و گفت بریم دنبالش... منم شمال و جنوب رو قاطی کردم و اشتباه رفتم. یه دوربرگردونم رد کردم بعد دنده عقب گرفتم و وقتی خواستم بپیچم یه ماشین که با سرعت بهم نزدیک میشد نزدیک بود بخوره بهمون و فاجعه عظیمی به بار بیاره که خدا حسابی رحم کرد... و گرنه خودمون و ماشینمون پودر شده بودیم!!! بعدم که بابا کلی سرمون داد زد و حالم حسابی دگرگون شده بود.هنوزم حالم بده...

دیروز رفتیم جشنواره شعر... خودش برامون کارت دعوت فرستاد. اصرار هم کرد که برم. من و مامان و داداشی رفتیم ...اونم با پسر کوچیکاش اومده بود. وقتی با خانواده هامونیم زیاد برام جذاب نیست...حس معمولی دارم بهش.اصلا دوست ندارم خانواده ش رو ببینم.

حس میکنم این دوریمونه که باعث میشه اینقدر دوسش داشته باشم... وقتی زود به زود میبینمش برام عادیه و حتی شاید از دستش ناراحت شم !

میخوام واسه ارشد قبول شدن یه نذر باحال کنم.... میخوام خالص خالص خداپسندانه باشه

کسی میتونه کمکم کنه؟

امروز دوستم بهم گفت یه نفرو بفرست مشهد! یکی که پول نداره! خوشم اومد از نظرش ولی کم کم کم 100 تومنی میخواد منم با این اوضاع اصلا نمیتونم...

100بار دعای مقاتل؟

بسته بندی شکلات؟

نون و پنیر؟

پول بذارم پیش یه مغازه دار که هر  آدم مستمندی اومد بهش تخفیف بده؟

نمیدونم!

می خوام یه چیزی باشه که خدا رو واقعا خوشحال کنه.

شما نظرتون چیه؟

پی نوشت:

دلم می خواد خبر قبولیمو که گرفتم اول برم پیشش البته با یه جعبه شیرینی! میخوام اولین نفری باشه که تو خوشحالیم شریک میشه

دعا....

 

خدایا!

40 روز ختم دعای عهد گرفتم...از ده روز قبل ماه رمضون تا اخر ماه مبارک...

با 313 نفر دیگه به امید ظهور امام زمان و حاجات جمع!

خدایا....

دانشگاه برای من خیلی مهمه

اگه خیرم توشه یه کاری کن اسم منم جزو قبولی ها باشه...

خدا جون این ماه رمضون جوابمو بده...

حس خوبی ندارم....

کمکم کن...! 

فقط خودت میتونی... 

توکل میکنم به خودت...

نامه به آخرین خواست گار

 

نامه می نویسم واسه خواستگاری که خودش خواست گار من نبود:

پسرخوب!

راستشو بگم

خدا خیلی دوست داره که گیر خانواده ما نیفتادی

خانواده ای که انگار از دماغ فیل افتادن

دروغ چرا؟ ازت خوششون نیومده بود...حتی از قبل اینکه بیای...

 و آماده ی هزار و یک جور سنگ اندازی بودن

هیچ حواسشون نیست که دل دخترشون شوهر می خواد 

 و حاضره با هر بدبختی از این زندگی کوفتی شون بره بیرون...

می خواستن کلی علافت کنن بعدم یک کلمه بگن 

 " نه! ببخشید! شما در شان خانواده ما نیستی "

دروغ چرا؟ دخترشون هم هزار جور عقده داشت از گذشته ش...

می خواست به همه ی نداشته هاش بعد ازدواجش برسه...

اصلا هم اون آدمی که وانمود کرد نبود! خواست تو رو تور کنه که الحق خوب دستشو خوندی ...

به دخترشون ثابت کردی مردی به هیکل و قیافه نیست...

به اینه که وایستی تو روی مادری که همه زندگیشو وقفت کرد و بگی:" نه!این دختره نه!"

خوشم نیومد ازش! زشت بود! پررو بود!پرحرف بود!

دختر پرفیس و افاده ی یه خونواده مغرور رو نمی خوام!

چیزی که زیاده دختر خوشگل خونواده داره که واسم سر و دست میشکونن...

خدا کنه بهترین زن عالم گیرت بیاد...که تو آینده ی قشنگت سهم بزرگی داشته باشی

از جربزه ت خیلی خوشم اومد...درسته دوست داشتم اما لیاقتت رو نداشتم.

لیاقت قلب مهربون و خالی از کینه ت رو...لیاقت آینده ی روشنت رو...

لیاقت آدمیتت رو...

برو پی زندگی ت پسر خوب...برات دعا میکنم... 

تو هم دعام کن!

ببخش اگه خاطره ی قشنگی برات درست نکردم...

فقط برو و برنگرد...همین!

 

 

 

پی نوشت: 

 

یه حرفم دارم واسه خودم:

دختر دم بخت عزیز!

تو خودتو سپردی به خدا!

پس غمت نباشه...

این ازدواج پر از ابهام و وو ریسک بود

بی رودربایستی پراز احتمال جدایی...

مطمین باش خدا بهترین رو جلو راهت قرار میده بهشرطی که چند روز دیگه تحمل کنی... 

 

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود...

مدتیه می خوام بیام اینجا و حرفامو بنویسم اما وقتشو نداشتم و حالا اینقدر ذهنم مشغوله که هیچ کار دیگه ای نمی تونم بکنم.

پس می نویسم! می نویسم از اسباب کشی و بلایی که صاحبخونه اون روز سر من در آورد و نمازی که نجاتم داد. از کارگاهی که ثبت نام کردم واسه کنکور آزاد و نصفه موند. از کلاسای آموزشی و انصراف دادنم.از بدهکاری و فشار روانی مامان بابام .

و اینکه: یه کار پیدا کردم!

یعنی کار منو پیدا کرد! حتی یک بار هم دنبالش نرفتم.

شرایطش واسه من که تازه کارم عالیه. محیطش خوبه. با رشته م مرتبطه. کار معتبریه که واسه رزومه م خوبه.آدماش نسبتا خانوم و خوبن. حقوق داره. کار یاد میگیرم و با دوستام همکارم .

بهترین وضعیت بود که خدا برام خواست اما بابام نخواست!

یه هو شد یک آدم با ذهن بسته! خیلی سریع اتفاق افتاد و آخرشم حدودا قبول کرد...اما حسابی دلمو شکست. تو حرفاش گفت اصلا نمی خواد پاتو از این خونه بیرون بذاری.... یه بارم گفت برو و دیگه خونه من نیا! انگار من می خوام برم دختر خراب بشم!! جالبه داشتم راجع به دوستم (م.س) فکر میکردم که چه بابای بدی داره که اگه م بی حجاب شه و با کسی ازدواج کنه که هیچ جوره به خودش و خونواده ش نمی خوره بگه دیگه پاتو تو خونه من نذار! بابای من سر یه کار همچین حرفی زد...انگار یه دختر چموش بی عقلم که می خوام از همه ی بند هایی که دست و پامو بسته رها بشم!انگار قراره از دستش در برم!فکر کن!من! من که همیشه همه چی رو بهشون می گم نظرشون برام مهمه ( یا حداقل اداشو در میارم!) و اصلا عین خودشون فکر می کنم.اصلا دلیل اصلیم محیط خوب و آشنایی ش بود!

به جای اینکه مثل یه پدر خوب بگه : برو دخترم...برم پیشرفت کن...کار یاد بگیر سختی بکش و آینده ت رو بساز من پشتتم!

میگه برو هر غلطی می خوای بکن اسم منم نیار!!!

واکنششون بسیار ابتدایی و (ببخشیدا) احمقانه بود.

آخرم مامان رفت 15 دقیقه باهاش صحبت کرد و به راحتی( بازم ببخشیدا) خر شد!

خوب وقتی مشکلی نداری که قابل حل نباشه چرا می پری به آدم؟

حرف می زنه هزارتا نیش و کنایه توشه!

می خوای بری صبح تا شب ور دل یارو بشینی...

میخواد ازت هزار تا سواستفاده کنه

و عبارتی که همیشه تو دهنشه..." شماها که نمی فهمید"

درسته که ایشون خیلی می فهمه ولی حداقلش اینه که با کار من آشنا نیست... جو ها رو ندیده ... بچه ها رو ندیده...

خلاصه اینکه من منتظرم رییس شرکت خبرم کنه.

اگه شد که میرم توش و سختی هاش رو به جون می خرم.

اگرم نشد چیزی از دست نرفته خدا خودش گذاشت تو کاسه م و خودشم برداشت! فقط شد یه تجربه واسه من و یه تلنگر به مامان و بابام!

حاشیه: از خواستگار خبری نیست! هم به دلیل تعویض شماره تلفن هم شاید به دلایل دیگه از قبیل افزایش سن و کاهش دوست و آشنا. در هر صورت بنده همین جا اعلام میکنم که قصد ازدواج ندارم تا دانشگاه قبول شم...کارم پیش بره و دکوراسون خونه آماده شه!البته اونقدر خیالم راحته که خدا برام یه شوهر ایده آل کنار گذاشته که خودمم باورم نمیشه! مثل جور شدن این کاره که از آسمون افتاد!

حاشیه 2: باید آزاد قبول شم...خدا....بازم یه نگاهی به این بنده بی لیاقتت بکن ... منفجر میشم اگه قبول نشم!

نوبت ما هم میشه....

چند روز تعطیل بود. روز دوم رفتیم بیرون و ساندویچ الویه خوردیم به مناسبت تولد داداشی و البته روز پدر! جمعا خوش گذشت. ساعت ده و نیم یازده بود که راه افتادیم به سمت خونه. و ییهووووو تصمیم گرفتیم بریم شهر ری! واسه زیارت!!! 5 دقیقه مونده بود نماز مغرب عشا قضا شه رسیدیم حرم!!! یکساعت زیارت کردیم و برگشتیم. سعی کردم همه ی دعاهام یادم باشه اما نمیدینم چرا اینجور جاها که میرم نمی تونم تمرکز کنم.... همش آدما حواسمو پرت می کنن! بعدم روم نمیشه دعا کنم! تا میرسم حاجنما رو می خورم ... با اینهمه گناه و روزمرگی و بی دین و ایمونی... چه دعایی آخه؟!  به چه رو یی اصلا؟!

بگذریم ... روز بعد تعطیلات پسر عمه مامان فوت کرد. بیچاه جوون بود و سه سال بود سرطان داشت! خیلی غم انگیزه مرگ جوون! این سومین جوونیه که تو این خونواده پرپر میشه...خدا همشونو رحمت کنه...

تو بهشت زهرا یاد بابا بزرگم افتادم ... دلم براش تنگ شده خیلی...! اما خوب شد نبود تا با فوت کردن پسر برادرش کمرش مثل دفعات قبل که بچه های خواهرش از دنیا رفتند کمرش بشکنه...

خواستگار+ کنکور ----

امروز خواستگار داشتم. البته زنونه بود. چون داماد ایران نبود و قراره وسطای تابستون بیاد چندتا نکته می نویسم تا یادم بمونه هرچند پدر محترم قبل اینکه بیان بهم فهموند که نباید امید ببندم بهشون چون خیلی همه چی مبهمه!

چیزهایی که ما دیدیم:

1-      داماد فرزند شهیده ... در نتیجه دادگاه جدا داره/ ممکنه پراز عقده باشه/  باید جوابگوی ده تا فامیل باشیم تو مراسما و مهمونی ها و اینا....

2-      داماد ایران نیست... در نتیجه تحقیق مشکله ( معلوم نیست اونجا چه کار می کنه !!!) / من نمی تونم برم چون اونقدر شخصیت مستقل ندارم ... زبانم بلد نیستم / اونم نمی تونه بیاد حداقل تا 5 سال

3-      از ما یه کم کمتر مذهبی اند.البته من زیاد مخالف نیستم اما ممکنه اختلاف ایجاد بشه

4-      اینطور که پیداست یه کمی هم مدرن ترن! مامیم کار خوبی نکرد گفت عکس دخترمونه نمی ذاریم میل کنید براش...

5-      قیافه ش هم خیلی معمولی بود ...البته خوب طوری نبود که من بدم بیاد.

6-      مادر و پدر جدیدش 7 سال فاصله دارن... اما واقعا مرد خوبیه! مامان و خواهرشو دوست داشتم ...مادرش هم خودمونی بود هم با شخصیت

7-      از نظر مراسم گرفتن و اینا اهل خرج کردن هستن و قطعا عروسشون رو ساپورت میکنن اما خونه نداره فکر کنم!

8-      شاده اجتماعیه اهل درس خوندنه صبوره اشپزی هم بلده!!!

9-      فکر کنم اونا از خداشون باشه و زیادم حرفه ای نیستن تو قضیه ازدواج ...خیلی هم صادقانه صحبت میکنن.

می خوام یه اعترافی کنم!

من همیشه با خارج رفتن مخالف بودم... اما حالا فکر میکنم شاید این تصمیم مسیر زندگیم رو عوض کرد... شاید لازم نباشه اینهمه بسته فکر کنم. در ضمن چشم مردم هم درمیاد! واسه اینده ی بچه هامم خوبه. الان همه فامیلامون دارن میرن.

( تصمیم گرفتم اگه پسره با همه چیزم جور دراومد به شرط اینکه در مورد خارج رفتن خیلی به دلم رفتار کنه قبول کنم. یعنی زور نکنه برم یا اگه رفتم بذاره برگردم. اگه کم اوردم تو زبان و درس بهم گیر نده) خودش گفته دانشگاشون تو رشته من عالیه! اگه بتونم ارشدمو اونجا بگیرم هم کافیه! راستی واسه غیرانتفاعی و پیام نور مجاز شدم! عمرا سال دیگه بخونم واسه کنکور..البته خداییش بعد از مجاز شدنم واسه ازاد به خودم امیدوار شدم