ع.م 2

 

دیروز روز ازدواج بود!

دیشب به مامان بابام گفتم که اصلا از نظر روحی به پسره نزدیک نیستم. یعنی خودمونیش اینه که دوستش ندارم هنوز و اینکه فرصت می خوام. بابا نظرش اینه که ردشون کنیم چون دوست داشتنه که خیلی مهمه و باعث می شه دو نفر واسه هم کوتاه بیان. و اگه این دوست داشتن یکطرفه باشه هم اصلا جالب نیست. ( یکی نیست بگه خودتون که اینقدر به هم علاقه داشتین چه گلی به سر زندگیتون زدین؟!!والا!)منم گفتم که با این وضعی که من دارم همیشه همین طوریه. مجبورم یکی رو بچپونم تو دلم! البته مامان کاملا مخالف این ایده ست. من اصلا نمیدونم وقتی تو خیابون باهاش راه میرم چه حسی می تونم داشته باشم. حالم از ریخت و تیپش بهم می خوره اما از نظر تئوری پسندیدمش. حیفه بعد 5 سال اینو به خاطر دوست نداشتن بپرونم.بابا می گه علافشون نکن! می خوای دو سه بار بری بیرون بعدم بگی نشد. عشق اونم تصاعدی ببری بالا که چی؟

( من سه جلسه اول صورتی پوشیدم. جلسه چهارم واسه خودش پیرهن صورتی خریده بود).

خلاصه کلام اینه که من فرصت می خوام که بتونم دوسش داشته باشم.

دیروز خبر رسید که یکی از دخترای فامیلمون که هم سن منه زوجش رو پیدا کرد. بعد که مامانم باهاشون حرف زد معلوم شد کلا 3جلسه حرف زدن و یه بارم با مادراشون رفتند پارک و رستوران. عید غدیرم عقد می کنن! من کف کرده بودم ! چطوریه اون می تونه به این راحتی تن بده به عقد و من واسه بله برون کلی فرصت می خوام؟!

این فامیلمون هم سن خودمه و خیلی باهم بزرگ شدیم.من از اون خوشگل ترم اما اون از من خوش اخلاق تره. من از اون فهمیده ترم اما اون خیلی درسخون تره.من از اون خوش تیپ ترم اما اون از من مومن تره.( با برداشت آزادی از دیالوگ لیلا برخورداری تو سریال " فصل زرد" )

اول که شنیدم گفتم کاش من اول عروس میشدم. اما وقتی خبر بله برون من پخش شه همه خیلی هیجان زده میشن. فکر کنم عروسی هامونم میفته رو هم و همه چیمون باهم مقایسه میشه . مثل از بچگی تا حالا! شوهر اون پولداره ولی فکر کنم خیلی ساده تر از منه. بنابراین احتمالا من تو چشم ترم.

خلاصه از همین جا به فامیلامون اعلام میکنم به فکر دو سری لباس و کادو باشن!!!

برای هردومون دعا کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد