نوبت ما هم میشه....

چند روز تعطیل بود. روز دوم رفتیم بیرون و ساندویچ الویه خوردیم به مناسبت تولد داداشی و البته روز پدر! جمعا خوش گذشت. ساعت ده و نیم یازده بود که راه افتادیم به سمت خونه. و ییهووووو تصمیم گرفتیم بریم شهر ری! واسه زیارت!!! 5 دقیقه مونده بود نماز مغرب عشا قضا شه رسیدیم حرم!!! یکساعت زیارت کردیم و برگشتیم. سعی کردم همه ی دعاهام یادم باشه اما نمیدینم چرا اینجور جاها که میرم نمی تونم تمرکز کنم.... همش آدما حواسمو پرت می کنن! بعدم روم نمیشه دعا کنم! تا میرسم حاجنما رو می خورم ... با اینهمه گناه و روزمرگی و بی دین و ایمونی... چه دعایی آخه؟!  به چه رو یی اصلا؟!

بگذریم ... روز بعد تعطیلات پسر عمه مامان فوت کرد. بیچاه جوون بود و سه سال بود سرطان داشت! خیلی غم انگیزه مرگ جوون! این سومین جوونیه که تو این خونواده پرپر میشه...خدا همشونو رحمت کنه...

تو بهشت زهرا یاد بابا بزرگم افتادم ... دلم براش تنگ شده خیلی...! اما خوب شد نبود تا با فوت کردن پسر برادرش کمرش مثل دفعات قبل که بچه های خواهرش از دنیا رفتند کمرش بشکنه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد