وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود...

مدتیه می خوام بیام اینجا و حرفامو بنویسم اما وقتشو نداشتم و حالا اینقدر ذهنم مشغوله که هیچ کار دیگه ای نمی تونم بکنم.

پس می نویسم! می نویسم از اسباب کشی و بلایی که صاحبخونه اون روز سر من در آورد و نمازی که نجاتم داد. از کارگاهی که ثبت نام کردم واسه کنکور آزاد و نصفه موند. از کلاسای آموزشی و انصراف دادنم.از بدهکاری و فشار روانی مامان بابام .

و اینکه: یه کار پیدا کردم!

یعنی کار منو پیدا کرد! حتی یک بار هم دنبالش نرفتم.

شرایطش واسه من که تازه کارم عالیه. محیطش خوبه. با رشته م مرتبطه. کار معتبریه که واسه رزومه م خوبه.آدماش نسبتا خانوم و خوبن. حقوق داره. کار یاد میگیرم و با دوستام همکارم .

بهترین وضعیت بود که خدا برام خواست اما بابام نخواست!

یه هو شد یک آدم با ذهن بسته! خیلی سریع اتفاق افتاد و آخرشم حدودا قبول کرد...اما حسابی دلمو شکست. تو حرفاش گفت اصلا نمی خواد پاتو از این خونه بیرون بذاری.... یه بارم گفت برو و دیگه خونه من نیا! انگار من می خوام برم دختر خراب بشم!! جالبه داشتم راجع به دوستم (م.س) فکر میکردم که چه بابای بدی داره که اگه م بی حجاب شه و با کسی ازدواج کنه که هیچ جوره به خودش و خونواده ش نمی خوره بگه دیگه پاتو تو خونه من نذار! بابای من سر یه کار همچین حرفی زد...انگار یه دختر چموش بی عقلم که می خوام از همه ی بند هایی که دست و پامو بسته رها بشم!انگار قراره از دستش در برم!فکر کن!من! من که همیشه همه چی رو بهشون می گم نظرشون برام مهمه ( یا حداقل اداشو در میارم!) و اصلا عین خودشون فکر می کنم.اصلا دلیل اصلیم محیط خوب و آشنایی ش بود!

به جای اینکه مثل یه پدر خوب بگه : برو دخترم...برم پیشرفت کن...کار یاد بگیر سختی بکش و آینده ت رو بساز من پشتتم!

میگه برو هر غلطی می خوای بکن اسم منم نیار!!!

واکنششون بسیار ابتدایی و (ببخشیدا) احمقانه بود.

آخرم مامان رفت 15 دقیقه باهاش صحبت کرد و به راحتی( بازم ببخشیدا) خر شد!

خوب وقتی مشکلی نداری که قابل حل نباشه چرا می پری به آدم؟

حرف می زنه هزارتا نیش و کنایه توشه!

می خوای بری صبح تا شب ور دل یارو بشینی...

میخواد ازت هزار تا سواستفاده کنه

و عبارتی که همیشه تو دهنشه..." شماها که نمی فهمید"

درسته که ایشون خیلی می فهمه ولی حداقلش اینه که با کار من آشنا نیست... جو ها رو ندیده ... بچه ها رو ندیده...

خلاصه اینکه من منتظرم رییس شرکت خبرم کنه.

اگه شد که میرم توش و سختی هاش رو به جون می خرم.

اگرم نشد چیزی از دست نرفته خدا خودش گذاشت تو کاسه م و خودشم برداشت! فقط شد یه تجربه واسه من و یه تلنگر به مامان و بابام!

حاشیه: از خواستگار خبری نیست! هم به دلیل تعویض شماره تلفن هم شاید به دلایل دیگه از قبیل افزایش سن و کاهش دوست و آشنا. در هر صورت بنده همین جا اعلام میکنم که قصد ازدواج ندارم تا دانشگاه قبول شم...کارم پیش بره و دکوراسون خونه آماده شه!البته اونقدر خیالم راحته که خدا برام یه شوهر ایده آل کنار گذاشته که خودمم باورم نمیشه! مثل جور شدن این کاره که از آسمون افتاد!

حاشیه 2: باید آزاد قبول شم...خدا....بازم یه نگاهی به این بنده بی لیاقتت بکن ... منفجر میشم اگه قبول نشم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد