هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است
شب تنهایی من . . .
از : سهراب سپهری
انگار یه غمی تو وجودمه...خیلی سرد و دور....
شبیه وقتایی که حس می کنی قراره یه اتفاق بد برات بیفته...دلم یه جوریه ..همش لرز می کنم. کوچکترین صدایی میره رو اعصابم.
یه دوستی دارم که هر سال افطاری می ده به بچه های کلاسمون تو دبیرستان.یه خونه ی فسقلی و ساده دارن که وقتی 20-30 تا دختر جیغ جیغو می ریزن توش از جنگل آمازون بدتر می شه. اما بهترین کارو می کنه ..فارغ از چشم و هم چشمی های معمول باعث می شه لااقل سالی یکبار همدیگرو ببینیم.هر سالم پر از خبر از دوستا و معلما و ... است. هرسال چند تا عکس عروسی و نامزدی می بینیم و کلی ذوق می کنیم. امسال هم دو تا از دوستامون ازدواج کردن و کلا امارمون شد:5-6 تا!البته بعد 4 سال خیلی کمه و کلا هم بچه های ریاضی در امر ازدواج بسیار کند پیش می رن!
خواستم یه نذری بکنم
اینجا می نویسم که یادم نره.
اگه سال دیگه عمرم به این مراسم قد داد و مرد رویاهام رو پیدا کرده بودم و بهش رسیده بودم به ز.ج بگم زولبیا بامیه ی افطار با من!!! می دونم نذر کمیه اما به حال و هوایی که بغل دستیم تو افطار امسال داشت غبطه خوردم!!دلم خواست واسه همون سفره یه نذری بکنم. ان شاالله برسم به اونی که می خوام.
با سلام
وب جالبی داری
امیدوارم هر چه زودتر به آرزوت برسی گلم