بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

 

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند

در من هزار چشم نهان گریه می کنند

 

نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو

اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند

 

شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند

 

بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

چون چشم های باورتان گریه می کنند

 

وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم

انگار که ابرهای جهان گریه می کنند

 

انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند

 

حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند




لحظه های سختی بود

نشسته بود روی خاک!

آروم رفتم سمت راستش زانو زدم!

منو ندید!

دست چپم رو گذاشتم رو شونه ی راستش

نگام نکرد!

سرم رو بردم جلو  و سمت راست صورتش رو بوسیدم!

حس تلخی داشت!

گفت: دیدی کی اومدی؟

چی باید جواب میدادم؟

باید می گفتم که چند روزه دلم آشوبه؟

باید می گفتم می خواستم قبل مرگش ببینمت و مردونگی کرد دیشب نمرد؟

باید می گفتم آرزو داشتم سر تشییع جنازه پدرت من از رو خاک بلندت کنم؟


...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد